چنین دیدم من اندر لوح اسرار
تو میدانی نمی یارم بگفتار
که آدم گندمت اینجای خورد او
در این اسرار تو ماتم ببرد او
قضا پیوسته کن از پیش دانم
دمی دیگر زجنات مرانم
تو پیوستی نمود لعنت من
بکردستی بخود تو نخوت من
چان دیدم که آدم را زبونست
که اسرار توام خود رهنمونست
مرنجانم در اینجا گه بزاری
که تا آدم خورد گندم بخواری
ورا اینجا ز جناتت برون کن
دگر زهره ندارم تا که چون کن
مرا مقصود ز انعامت همین است
که میدانی مرا عین الیقین است
که آدم گندم اینجا گه خورد او
ز فعل زود من فرمان برد او
همه اسرار در پیشم عیانست
که روی تو تماشاگاه جانست
چنان ابلیس بد از شوق مهجور
ز عکس تست اشیا جمله پر نور
خطابی آمدش آنگاه بدو باز
پس آنگه مکر کرد ابلیس آغاز
یقین دانست شد حاجت قبولش
ز عشق آمد عیان صاحب وصولش
یقین دانست کاینجا کار افتاد
بشد نزدیک آدم زود چون باد
سلامی کرد بر آدم نهانی
بگفت آدم تو نور جسم وجانی
توئی اعیان و استاد ملایک
عیان کل توئی اینجا فذلک
تو داری سلطنت امروز اینجا
توئی در جزو و کل فیروز اینجا
تو داری نور اسرار الهی
نشسته اینزمان بر تخت شاهی
ترا دیدند اینجا کاردانی
ترا دادست اسرار نهانی
نمود تست آدم جنت و حور
زعکس تست اشیا جمله پر نور
همه از نور تست اینجا مزین
بتو شد آفرینش جمله روشن
ملایک کرده اند اینجا سجودت
که پنهانیست اینجا بود بودت
توئی نوری که در ظلمت فتادی
ولی در عین این قربت فتادی
ترا دادست حق توفیق اینجا
که هستی اینزمان نور مصفا
حقیقت نور سر کردگاری
درون جزو و کل تو هوشیاری
بهشت عدن داری جا و ماوا
توئی امروزاندر عشق یکتار
ز نور عشق و سر لامکانی
درون جنت و عین العیانی
بتو پیدا شده سر خداوند
ابا معنی تو صورت گشته پابند
مشو پابند چون جمله تو داری
که اعیان خدای کردگاری
تو داری آدم اسرار دل و جان
حقیقت هم تو هستی جان و جانان
نمیدانی که چون اینجا فتادی
که اندر صورت فانی نهادی
چرا اینجا بماندستی ندانی
ز من دریاب گر تو کاردانی
توئی حق مر ترا دانسته ام کل
چرا افتاده در عین این ذل
بخور هر چیز کان داری تمنا
که از بهر تو چون کردست پیدا
همه لذات بهر تست و جنات
خوشی میدار خون در عین لذات
قضا را پیش آدم رسته شد آن
دمادم از نمود سر سبحان
بهر سوئی که آدم شد در آنجا
دمادم رسته میشد آن از آنجا
بهر جائی که آدم ساخت مسکن
برستی در زمان فی الحال گلشن
اشارت کرد شیطان گفت آن خور
که خوش چیزیست آن فرمان من بر
در این جنات به زین تو نبینی
بشیرینی از این لذات بینی
بخور این گندم آدم بر تو فرمان
دل خود را از این تو شادگردان
بدو گفت آدم ایمرد سخنگوی
برو زینجا و کمتر زین سخن گوی
خدا گفتست کین اینجا مخور تو
مر از قول حق آری بدر تو
نباشد شرط این خوردن در اینجا
که گردانی مرا در لحظه رسوا
خدا گفتست و جبریل امینم
ندارم چشم کین گندم ببینم
نخواهم خوردن اینرا اینزمان من
وگرنه اوفتم از غم چنان من
زحق من ناگهانی دور افتم
زرنج و غم عجب مهجور افتم
مگو هرگز دگر این سر به پیشم
که من با حق چنان در قول خویشم
که گر جانم رود از تن در آندم
نخواهد خوردن اینجا گندم آدم
بدو ابلیس گفت آخر چه بودت
ز بهر چیست این گفت و شنیدت
اگر خواهی همی حق تو بخور زین
تو داری رفعت آیینه می بین
خدا با تست تو هم با خدائی
دوئی اینجا نگنجد در خدائی
چرا ترسان و بیچاره بماندی
مگر از سر حق چیزی نخواندی
تو هستی حکمت و نور نمودار
حجاب بیخودی از پیش بردار
خدا ما را ز بهر این فرستاد
ز ذات پاکش او پیغامها داد
که آدم گوی تا گندم خورد زود
که ما هستیم زو پیوسته خوشنود
ز قول حق ترا این راز گفتم
هر آنچه او بگفتت باز گفتم
نه من از خوش کردم اندر ایندم
تو دانی اینزمان میدان تو آدم
اگر قول من آری مر تو بر جای
بسی شادی ببینی اندر اینجای
خدا با من چنین گفتست کین گوی
ابا آدم تو رازم اینچنین گوی
که من آندم ترا می آزمودم
وگرنه من غرض آنجا نبودم
چه باشد گر خوری در حضرت من
که تو داری نمود قدرت من
مرا مقصودم این بد آدم اینجا
که فرمان بردی اندر حضرت ما
نخوردی مدتی گندم بجنت
ترا میدیدم اندر عین قربت
در ین قربت تو فرمانم ببردی
مرا این گندم بقول ما نخوردی
ولی ایندم برو گندم همی خور
چو فرمان میبری فرمان من بر
بفرمانم نخوردی هم بفرمان
بخور گندم اجازت دادمت هان
ز قول حق ترا من گفتم اسرار
بگفت این و بشد او ناپدیدار
عجائب ماند آدم گشت حیران
در این اسرار بود او راز پنهان
که میداند که چرخ سالخورده
چه بنماید بزیر هفت پرده
قضا بد رفته آدم را در آنراز
که بتواند که گرداند قضا باز
قلم چون سرنوشت اینجا که داند
بجز او کو نوشت او خود بخواند
کسی بر سر حق واقف نگردد
کسی کوره نشد واصف نگردد
نیاید راست این معنی بگفتن
ترا از گوش دل باید شنفتن
هر آن کو حق شناسد این بداند
که اسرار من اینجا باز خواند
نداند راز سر حق تعالی
که جمله مخفیست در سر الا
قضا او رانده بر فرق هر کس
دراین اسرار اکنون تن زن و بس
اگر دانای راز اولینی
مر این اسرار اینجا بازبینی
اگر دانا و گر نادان فتادی
ز لا در لااله اعیان فتادی
کسی کو باز بیند راز اول
نمود آخرش اینجا مبدل
شود بر هر جهت بر شش جهاتش
ولی یکسان بود دید صفاتش
بهر کسوت که گرداند ترا یار
نمود راز او را پای میدار
اگر سنگت زند معشوقه مست
به از کاری که با آن غیر پیوست
بلای قرب جانان خوش بلائیست
که آن جز با نمود انبیا نیست
بلای قرب جانان پای میدار
اگر خود مر ترا گرداندت خوار
بلای قرب جانان جمله خواریست
به پیش عاشقان این پایداریست
بلای قرب جانان هست محنت
ولی از بعد محنت هست دولت
بلای قرب جانان یافت آدم
نه یک لحظه که او را بد دمادم
بلای قرب کش در پیش جانان
میان ناخوشی دل شادگردان
بلای قرب را آدم کشیدست
که او آخر جمال دوست دیدست
بلای قرب کش تا دوست یابی
چنان ک آنجا کمال اوست یابی
بلای قرب کش وندر بلا باش
بر آن جان تو همچون انبیا باش
بلای قرب کش مانند ایشان
چو خویش تست حق بگذر ز خویشان
بلای قرب کش با حق شو انباز
ز نور عشق او میسوز و میساز
بلای قرب کش تا جان سپاری
اگر مردان مرد و هوشیاری
بلای قرب کش در باز جانت
که تا یابی لقای جاودانت
بلای قرب کش مانند جانان
اگر خود لعنتت از دست جانان
بلای قرب کش در ناتوانی
که تا یابی لقای جاودانی
بلای قرب کش در بود الله
که این باشد عیان مقصود الله
بلای قرب کش تا راز بینی
هر آنچه کرده گم باز بینی
بلای قرب آدم دید بس لا
نمودش باشد اندر لا هویدا
بلای قرب جانان نوح هم دید
که تا کشتی بگرد بحر گردید
بلای قرب ابراهیم از آتش
بدید و خوش در او خفتید خوشخوش
بلای قرب اسماعیل دیدست
که مراسحق با او سر بریدست
بلای قرب موسی یافت بر طور
که باشد ز انبیا او راز مستور
بلای قرب هم دیدست یعقوب
که از پیش ویش گم گشت محبوب
بلای قرب یوسف در بن چاه
کشید افتاد او آنگاه در جاه
بلای قرب ایوب پیمبر
بسی دیدست سرد و گرم بر سر
بلای قرب یونس یافت اینجا
ببطن ماهی اندر عین دریا
بلای قرب هم اینجا زکریا
بدیدست از نمود یار اینجا
بلای قرب کردش پاره پاره
که با حکم ازل کس نیست چاره
بلای قرب اینجا هم تو بر خوان
ز دید دیو اینجا چون سلیمان
بلای قرب پیغامبر کشیدست
که اسرار دو عالم او شنیدست
بلای قرب او اینجا بسی دید
ز بوجهل لعین و زهر حسنی دید
بلای قرب او دیده نبوت
برون آورد مر جمله ز محنت
بلا او دید و حلم یار دانست
بهر دو عالم او اسرار دانست
حقیقت او بدانست جمله راز
برش روشن شده انجام و آغاز
بلا دید و لقای جاودانی
ز حق دریافت اینجا در معانی
بلا دید و سعادت یار او بود
گر چه جهل در انکار او بود
بلا دید و سعادت بد مر او را
ز بهر اوست چندین گفتگو را
لقا او دید کو خاتم عیان داشت
در اینجا او نمود جان جان داشت
لقا او دید و ختم انبیا شد
بگفت اسرار و عین مرتضی شد
محمد(ص) با علی اسرار ذاتند
که اعیان گشته در نور صفاتند
زهی راز خدا هر دو شمائید
شما بر هر دو عالم پیشوائید
بلا دیدند ایشان از نمودار
که ایشان داشتند اسرار جبار
ز بهرتست دنیا گستریده
چو هر دو چشم عالم کس ندیده
درون جان شما اندر برونید
که اینجا رهنماو رهنمونید
شما در دید برتر از سمائید
که ما را هر دم اینجا پیشوائید
درون دیدار جان و دل حقیقت
نمودستند جانان مر حقیقت
حقیقت مرتضی سر خدا بود
محمد(ص) از عیان سر بقا بود
اگر ایشان نبودی رهبر ما
بخاصه در جهان پیغمبر ما
که من او را یقین بودم بتحقیق
از او من یافتم اسرار توفیق
درون جان من گویاست اینجا
اگرچه عقل کل جویاست اینجا
اگر چه عقل کل او بود رهبر
نمود عشق او دان راز اکبر
یقین بشناس احمد را دل و جان
که جانانست اندر دید اعیان
ز شیطان دور شو از قول الله
که بفریبد ترا اینجای ناگاه
اگر چه رهزنست اینجای شیطان
چو یاد حق بود اینجا به نتوان
که گرد تو بگردد گوشدار این
بجز دیدار حق چیزی بمگزین
ز یاد دوست جانت تازه گردان
مگرد اینجا یگه از دید مردان
ز یاد دوست دائم در بقا باش
چو آیینه درون با صفا باش
ز یاد دوست یک لحظه مشو دور
که باشی تو همیشه غرقه نور
ز یاد دوست جان و دل بر افشان
چنین کردند اینجا جمله مردان
ز یاد دوست اول یار یابی
اگر بود خودت اینجا بیابی
ز یاد دوست داری هر دو عالم
ز یاد دوست کن اینجا دمادم
دمادم یاد او از یاد مگذار
درون را با برون آباد میدار
بسی یادش کن و بگذار عالم
بشکر آنکه داری سر آدم
بسی یادش کن اندر جان و در دل
که او بگشایدت مر راز مشکل
بسی یادش کن و او بین حقیقت
منه پایت برون جان از شریعت
حقیقت شرع اینجا پیشوایست
نمود انبیا و اولیایست
حقیقت شرع بنماید ره راست
که دید حق در اینجا گاه یکتاست
حقیقت شرع دیدار اله است
که راهش مر ترا آن نیکخواهست
حقیقت شرع نیک از بد جدا کرد
نمود زشت منثور و هبا کرد
ز شرعت روشنی جانا نماید
ترا دشوار یا آسان نماید
ز شرعت واصلی پیدا شود زود
ببینی ناگهان دیدار معبود
ز شرعت جان و دل گردد هوالله
ببینی سر او اینجای ناگاه
حقیقت نور قرآن نور شرعست
که در جان نور او را اصل و فرعست
حقیقت نور قرآن در درونست
سوی حق اندر اینجا رهنمونست
حقیقت نور قرآن جان جانانست
ولی از دیده اغیار پنهانست
حقیقت نور قرآن گر بدانی
نمود سر قرآن گر بخوانی
ترا اسرار کل گردد از آن فاش
عیان بینی میان جان تو نقاش
چو نقاش ازل اینجای باتست
دورن جان و دل یکتای باتست
نمی بینی تو او را در شب و روز
از آن هستی تو دایم درتف و سوز
نمی بینی تو او را چون کنم من
که شکها از دلت بیرون کنم من
نمی بینی تو او را از حقایق
فروماندی تو در عین دقایق
ندیدی یار پنهان گشته اینجا
از آنی دائما سرگشته اینجا
ندیدی یار خود اندر دل وجان
ز پیدائی بماندستی تو پنهان
ندیدی یار اگر او را بدانی
دل وجان جملگی بر وی فشانی
ندیدی یار اندر عین دیده
که ماندستی تو در راز شنیده
تو در تقلید اکنون باز ماندی
چو اندر آذری و آز ماندی
تو از تقلید خیری می نیابی
چو جدیی در کهستان میشتایی
بسی گشتی ابر گرد کمر تو
که باز اینجا بری بوئی اگر تو
بسی گشتی و مقصودی ندیدی
در این حسرت تو بهبودی ندیدی
بسی گشتی ندیدی تو نمودی
زیان کردی ندیدی هیچ سودی
بسی گشتی تو اندر گرد عالم
ندانستی یقین اسرار آدم
بسی گشتی بگرد هر کسی تو
از این دریا ندیدی جز خسی تو
بسی گشتی تو تا جانان بیابی
نمود راز او پنهان بیابی
بسی گشتی و دیدی سر اینکار
نیامد ذره کارت پدیدار
بسی گشتی در اینجا از تک و تاز
که تا گم کرده را بینی دگر باز
بسی گشتی و خوردی خون دل تو
بماندی عاقبت اینجا خجل تو
بسی گشتی که تا یابی تو جوهر
نبودی اندر اینجا هیچ رهبر
نبودت رهبر و حیران بماندی
نه راهست اینکه اندر چه بماندی
نبودت رهبر اینجا جز محمد(ص)
ندانستی تو مر دیدار احمد(ص)
که تا درجات او را تو بیابی
ز جان و دل تو نزد او شتابی
بگوئی درد خود نزدیک او فاش
ز بهر او تو اندر گفتگو باش
بجز شرعش مدان راز حقیقت
حقیقت دان عیان را از شریعت
اگر جانت شود رهبر همین است
که او در جان ترا عین الیقین است
اگر جان رهبر آید اندر این راه
رساند ناگهانت در بر شاه
اگر جان رهبر آید از دو عالم
حقیقت بگذری تا عین آدم
اگر جان رهبر آید حق ببینی
در اینجا راز او مطلق ببینی
اگر جان رهبر آید غم نماند
وجود عالمت ایندم نماند
اگر جان رهبر آید در نمودار
نماند نقطه و اسرار و پرگار
اگر جان رهبر عطار گردد
بگرد جمله چون پرگار گردد
چه شوراست ای فرید آخر نگوئی
که پیوسته چنین در گفتگوئی
بگفتی قصه آدم تو اتمام
برافکندی بیک ره ننگ با نام
بگوئی فرع و اندر فرع پیچی
حقیقت بی شریعت هیچ هیچی
حقیقت با شریعت پایدار است
که اسرار شریعت پایدارست
در اسرار شریعت جان ندادی
قدم زینجایگه بیرون نهادی
حقیقت با شریعت هست محبوب
که شرع اندر حقیقت دار مطلوب
حقیقت با شریعت هر دو گنجند
که مخفی اندر این دار سپنجند
حقیقت با شریعت راز جانند
که پیدا در نهاد و اصلانند
حقیقت با شریعت جانفزایند
که ناگاهی یقین جانان نمایند
حقیقت با شریعت پیشوا دان
ز عین هر دو دیدار خدا دان
حقیقت با شریعت رخ نمودند
گره از کار عالم برگشودند
حقیقت با شریعت نور ذاتند
که در جان و دل اعیان صفاتند
حقیقت با شریعت نور حق دان
که ایشانند هر دو مرد و حق دان
حقیقت با شریعت جوهر یار
نمود اندر تن عالم بیکبار
حجاب واصلان عین کمالست
حجاب سالکان جمله وبالست
حجاب جان همین صورت در اینجا
که چون پیدا نموده عین غوغا
حجاب آدم از گندم بدان راز
که دور انداخت او را از عیان باز
حجاب تست صورت را معانی
بقدر عقل تو راز نهانی
همیگویم مگر بیدار گردی
ز مستی یک زمان هشیار گردی
ترا چندین که گفتم بس نیامد
غم تو رفت و دل با من نیامد
ترا چندین جواهرهای پرنور
که بنمودست بر مانند منصور
دم منصور زن اندر حقیقت
جواهرها فشان اندر شریعت
دم منصور زن در عین مستی
چرا چندین در اینجا بت پرستی
دم منصور زن گر میتوانی
بر افکن خویشتن تا وارهانی
دم منصور زن اینجا میندیش
حجاب هست خود بردار از پیش
دم منصور زن اندر لقا تو
بسوزان خویشتن اندر بقا تو
دم منصور زن اندر نمودار
ز عشقت گر کند اینجای بردار
دم منصور زن تو بی علایق
میندیش از همه دید خلایق
اگر اینجا یگه قربان کنندت
نمود جان یقین جانان کنندت
اگر اینجا یکی غوغا کنی تو
نمود جسم را رسوا کنی تو
بعزت گوی راز دید جانان
مکن اسرار را اینجای پنهان
بعزت باش در هر دو جهان تو
چو مردان جان بر افشان رایگان تو
اگر اسرار کل داری تو بنمای
وگرنه پر مرو چندین بهر جای
اگر داری حقیقت فاش گردان
برافکن نقش خود نقاش گردان
اگر داری حقیقت همچو منصور
اناالحق زن عیان از نفخه صور
اگر داری حقیقت راز گو فاش
میان جمله انسان نیکخو باش
اگر داری حقیقت همچو عطار
نمودش فاش گردان تو باسرار
اگر داری حقیقت زن اناالحق
مترس و بازگو تو راز مطلق
اگر داری حقیقت حق بگو تو
چو مرحق حاضرست خود حق مجوتو
اگر داری حقیقت جانت در باز
مکن از جان حذر هم سر تو درباز
سرت در باز تا شهباز بینی
همه گنجشک را شهباز بینی
سرت در باز در بازار دینی
که دیدستی بسی بازار دینی
سرت در باز و هم از جان میندیش
اناالحق گوی هم در خویش بیخویش