" rel="stylesheet"/> "> ">

در بلای عشق کشیدن و لقای دوست دیدن فرماید

بلای عشق قربت بر کشیدم
که تا در عاقبت رویت بدیدم
بلای عشق قربت دارم و دل
بماندستم چو مرغ نیم بسمل
بلای عشق قربت در نهادم
نهادی و من اینجا داد دادم
بلای عشق و قربت میکشم من
درون آتشم با تو خوشم من
بلای عشق قربت دیده ام من
بلای تو ز جان بگزیده ام من
بلای عشق و قربت یافتم من
در اینجا گاه دولت یافتم من
بلای عشق و قربت در وجودم
خود اینجا من عیان بود بودم
بلای عشق قربت گشت پیدا
مرا اینجا بکلی کرد یکتا
بلای عشق قربت جمله مردان
کشیدند و بدیدند جان جانان
بلای عشق قربت یار باشد
پس آنگه دیدن دلدار باشد
بلای عشق قربت یافت آدم
شد از جنت برون تا عین آندم
بلای عشق قربت در دل او یافت
بسوی لامکان آنگاه بشتافت
بلای قرب خوش هم عشق خوشتر
یکایک نزد عاشق هست خوشتر
بلای دوست کش تا دوست بینی
حقیقت مغز جانت پوست بینی
بلای قرب جانان خوش بلائی ست
اگر پوشد کسی او را عطائی است
بلاکش تا لقا آید پدیدار
بده جان تاخدا آید پدیدار
بلاکش ای ندیده هیچ اینجا
بمانده چون مغاری پیچ اینجا
گره داری نهادت اینچنین است
ولیکن جانت اینجا پیش بین است
تو جان را رهنما کن تا بدانی
عیانت را خدا کن تا بدانی
خدا از خود ببین و خود مبین تو
که تا گردی بکل عین الیقین تو
خدا امروز با تست وندیدی
عیان امروز اندر دید دیدی