" rel="stylesheet"/> "> ">

درطلب دوست واعیان کل وگنج حقیقی یافتن واسرارامیرالمومنین علی کرم الله وجهه درجاه گفتن فرماید

طلب کن گر بدیدی تو در اینجا
عیان دوست ای پیوسته شیدا
ز شیدائی نیابی عقل کل تو
بمانی دائما در عین ذل تو
ز شیدائی نیابی راز جانان
بمانی تا ابد در خویش پنهان
ز شیدائی نمیدانی سر از پای
روی چون سایه ازجای بر جای
ز شیدائی بماندی در تف و سوز
از آن اندر گدازی در شب و روز
ز شیدائی دلت ناچیز داری
از آن مسکن تو در دهلیز داری
ز شیدائی شدی دیوانه و مست
اگر بر خود بگیری جای آن هست
ز شیدائی بمانی خوار و رسوا
نخواهی یافت اینجا سر یکتا
ز شیدائی بلای جان کشیدی
از ایرا درد بیدرمان کشیدی
ز شیدائی کجا یابی دل و جان
دل و جان خواهی ای اسرار پنهان
ز شیدائی ندیدی هیچ اینجا
بر دستی در ده دمی باش رسوا
دل وجانت بلای خویش دیدند
کسانی کان عیان از پیش دیدند
چنان آهسته بودند اندر اینراه
همیشه با ادب در حضرت شاه
کنون از خود برون کردند یکبار
که تا آمد عیان کل پدیدار
نمیگنجد در اینجا دامن تر
کسی باید که باشد پیش دلبر
نهاده عاشق آسا جان و دل او
بکف تا می نگردد هم خجل او
کسی کو بر دل و بر جان بلرزد
بنزد عاشقان کاهی نیرزد
کسی کو وصل خواهد اصل جوید
درون را با برون کلی بشوید
ز نقش بی نشانی در فنا باش
که تا گردد ترا اسرارها فاش
مگیر ایدوست بر جان تو زنهار
که جانت نیست جز بر دست دلدار
چرا خود دوست داری دائما تو
که گنجی داری اینجا بی بها تو
نه از تست گنج تو از وی حذر کن
زمار و گنج اینجا گه حذر کن
نه آن تست گنج آخر چگوئی
ز بهر او تو اندر جستجوئی
یکی گنجی عجب داری درونت
ولی ماریست اندر بند خونت
یکی گنجی درون جان تو داری
نمود گنج را پنهان تو داری
یکی گنجی است ماری بر سر آن
فتاده دائما تو غمخور آن
یکی گنجی است مخفی زان یارست
ترا با گنج او اینجا چکار است
یکی گنجی است نزد آن طلسم است
مر آنرا دائما مخفیش اسم است
در این گنجست جای اژدهائی
حذر کن تا نبینی زو بلائی
در این گنجست گوهرهای اسرار
نمی آید بهر کس آن پدیدار
تو گر این گنج میخواهی که بینی
چرا در بند خود دائم چنینی
تو گر این گنج می خواهی که یابی
چنین اینجا یگه آسان نیابی
ب آسان کی بدست آید چنین گنج
اگر این گنج میخواهی ببر رنج
اگر این گنج میخواهی بزودی
که یابی گنج حق اینجا تو بودی
در این گنج تو اسرار عیانست
کنون این گنج از دیده نهانست
دراین گنجست گنج اریار جوئی
نهادتست و تو دیدار اوئی
ولی زین گنج دائم در حجیبی
که از مار طبیعت در نهیبی
ز مار نفس اگر یابی رهائی
بیابی گنج اینجا پادشاهی
تو داری گنج و اندر گنج خویشی
چرا پیوسته اندر رنج خویشی
طلسم آزاد کن اندر سوی گنج
نظر کن تا بیابی گنج بیرنج
زهی گنجی که اندرجمله پیداست
دل عشاق اندر گنج شیداست
بسا کس از برای گنج مردند
بسوی گنج کل بوئی نبردند
کسی این گنج یابد ازنهانی
همو فاش آورد اندر معانی
از این گنجست اینجا شور و غوغا
از این گنجست پنهانی و پیدا
از این گنجست اینجا پرده بسته
وجود پرده اندر پرده جسته
اگر خواهی که گنج آسان دهد دست
ترا باید طلسم اینجای بشکست
طلسم بود خود بشکن تو اینجا
مکن چون دیگران تو شور و غوغا
طلسم صورت خود زود بشکن
مگو هرگز تو دیگر ما و یا من
طلسم چرخ اینجا صورت آمد
نمیدانی از آن معذورت آمد
همه مردان در اینجا گنج دیدند
وی کلی بلا ورنج دیدند
طلسم و گنج پیوستست با هم
ولی پیدا شد اینجا گاه ب آدم
از آندم گنج حق آمد پدیدار
که آدم بود اینجا دید دیدار
از آدم گنج کل پیدا نمود است
از او این فتنه و غوغا نموداست
از آدم گنج اینجا گه شده فاش
ولی اینجا نمی یابند نقاش
طلسم آدم شکست و گنج دریافت
ولی او خویشتن زیر و زبر یافت
طلسم آدم شکست و گنج بنمود
وگرنه گنج در اول نهان بود
طلسم آدم شکست و راز دریافت
به پنهان و به پیدا راز دریافت
طلسم آدم شکست و راز پیداست
کنون آن گنج بر واصل هویداست
طلسم آدم شکست و بود آدم
حقیقت گشت گنج او در این دم
عیان شد آدم از گنج نمودار
ز گنج ذات او آمد پدیدار
ز گنج ذات بد آدم حقیقت
سپرده راه کل اندر طریقت
ز گنج ذات بود آدم نهانی
وزو پیدا شد اینجا هر معانی
زگنج ذات بود آدم هویدا
از او افتاده اینجا شور و غوغا
زگنج ذات بود و راز او دید
درون جنت اینجا ناز او دید
ز گنج ذات او سر نهان داشت
درون خود زمین و آسمان داشت
زگنج ذات بود اندر صور او
ولی از مار و شیطان بیخبر او
زگنج ذات گر بوئی بری باز
در این میدان کل گوئی مر این راز
زگنج ذات اسراری ز آدم
نفخت فیه تو داری دمادم
زگنج ذات داری زندگانی
نشاید گر چنین حیران بمانی
ز گنج ذات اعیانی در آفاق
بمعنی اوفتادی در جهان طاق
ز گنج ذات اینجا بهره برگیر
گهرها را از اینجا ناخبر گیر
بوقتی گنج یابی کز نمودار
تو بشناسی یقین شیطان ابامار
بوقتی گنج یابی رایگانی
که هم شیطان و تو هم مار دانی
بوقتی گنج یابی در صفا تو
که باشی در عیان مصطفی تو
همه گنج او ز دید مصطفایست
درون گنج اویت رهنمایست
سوی آن گنج او راهت نماید
بنور شرع ناگاهت نماید
سوی آن گنج رو از وی بدانحال
که آسانت نماید گنج فی الحال
از او گنج حقیقت شد پدیدار
کسی کز شرع او باشد خبردار
نماید گنج اندر نور شرعش
نماید سر گنج از اصل و فرعش
نماید گنج او اندر دل و جان
که او آمد یقین اعیان دو جهان
حقیقت گنج او بشناس مطلق
کزو دریافت منصور این اناالحق
حقیقت گنج ازو شد آشکاره
ولی کردندش اینجا پاره پاره
حقیقت گنج بنمود و فنا شد
ز راز خویشتن کلی خدا شد
حقیقت گنج بنمود از نمودار
ز عشق خویشتن بررفت بردار
حقیقت گنج بنمود او بعالم
که او را بود کل اعیان آدم
اناالحق حق عیان گفت و نمودش
درون جان او کلی نمودش
یقین اسرار اینجا مصطفی گفت
همه سر عیان با مرتضی گفت
یقین اسرار او گفت از معانی
بحیدر گفت سر من ر آنی
بحیدر گفت گوید صاحب راز
علی نور خدا بد بیشکی باز
بچاه صورت اینجا گه بیان گفت
درون چاه او راز نهان گفت
از آنجا چون برآمد نی کمر بست
در اسرار معانی راز پیوست
همه نالش از آن دارد درون او
که حیدر بودش اینجا رهنمون او
خروش وناله درتست بسیار
که میگوید عیان در عین گفتار
که میگوید چه میگوید نهان نی
که او در چاه تن خورده است از آن می
از آن می خورد بی اندر خروش است
گهی نالان شده گاهی خموش است
از آن می خورد نی دریافت بوئی
همی گوید عیان در گفتگوئی
از آن می خورد نی اندر بن چاه
شدش ز اسرار حق اینجای آگاه
از آن می خورد نی نالان و زارست
که اسرار خدائی بیشمار است
از آن می خورد نی اسرار گوید
همه سر نهان یار گوید
از آن می خوردنی تا مست آمد
درونش نیست شد تا هست آمد
از آن می خورد نی کاندر نمودست
درونش نیستی اندر نمود است
از آن می خورد نی تا زخم خوردست
در این عالم بسی فریاد کردست
از آن فریاد می دارد نهانی
که بشنفتست اسرار نهانی
از آن فریاد می آید ز جانش
که بشنود از علی راز نهانش
از آن فریاد می دارد که خویشش
ز سوراخش نموده زخم ریشش
از آن فریاد می دارد که یارش
ز دست اینجای ضرب بیشمارش
از آن فریاد می دارد که از خویش
نمود خویشتن برداشت از پیش
از آن فریاد می دارد نهانی
که بشنو دست سر کل معانی
از آن فریاد می دارد نمودار
که اندر وی بدی بیشک دم یار
دم یارست ک آن فریاد دارد
کسی کاین سر جانان یاد دارد
دم یارست یاری و خروشش
از آن اینجا نشاید شد خموشش
دم یارست اینجا شور و مستی
از این سر با خبر شو گر تو هستی
دم یارست چون مردان دمادم
زند فریادها در عین عالم
بیان راز میگوید از آندم
که اینجا چون فشاند اسرار آدم
همه دردست زیرا درد دارد
جراحت در درون مرد دارد
همه دردست او را عین درمان
بود پیوسته از اسرار جانان
همه دردش نهان اندر نهانست
همه گفتن زبان بیزبانست
همه درد وی از اسرار یارست
که زخم او عجائب بیشمارست
درون جان او دردست دائم
نفخت فیه او دیدست قائم
دم رحمانست نالان نی دم نی
که هر دم میزند نفخات دروی
نفخت فیه من روحست گفتش
کسی این راز او داند شنفتنش
که آدم باید اینجا اندر این دم
بداند تا چه بد مردرد آدم
نی از درد وی اینجا یافت دردی
که آدم همچو نی فریاد کردی
ز درد آدم اینجا نفخه یافت
ازآن در رازها در عشق بشتافت
ز درد آدم اینجا اوست نالان
از آن در چرخ بین صاحب وصالان
کسی کو درد دارد در دم نی
نهانی بشنود اسرار از وی
همی گوید بزاری زار زاری
که گر مرد رهی پائی بداری
چو آدم باش تو کار اوفتاده
خر اندر گل شده بار اوفتاده
چو آدم باش با درد و ملامت
که صاحب درد را اندر قیامت
همی دیدار باشد اندر آن درد
میان انبیا باشد بکل فرد
اگر دردی درون جان تو داری
چو مردان اندر اینجا پایداری
چو نی باش اندر اینجامرهم جان
بزن دمها تو در اسرار اعیان
چو نی باش اندر این عالم خروشان
که ذراتند اینجاحلقه گوشان
چو نی باش و کمر بر بند محکم
که نا یابی نهان اسرار آدم
چو نی باش و حقیقت در فشان تو
بگو با جملگی راز نهان تو
چو نی باش و درون جان همی نال
که بگشاید در او جان تو فی الحال
چو نی اندر سر خود معرفت باش
میان جزو وکل تو نی صفت باش
چو نی در سر خود می نال و می سوز
که ناگاهی ترا اینجا یکی روز
از آن دم این دم تو برگشاید
عیان دلدار خود رویت نماید
چو نی در شورش و در شوق آید
دل عشاق اندر ذوق آید
یکی باید کز آندم دم ببیند
نمود عالم و آدم ببیند
از آندم دمدمه اندر وی افتد
همه از نالش و راز نی افتد
از آن دم نی دمادم راز گفتست
همه با واصلان او باز گفتست