ز من پرسید حیدر کیستی تو
بگو کاین جایگه بر چیستی تو
در اینجا آمدی بیرون ز ساعت
سعادت داری اینجا یا شقاوت
چه داری آنچه داری راست برگو
ز من این سر دل در خواست برگو
بدو گفتم که ای جان جهانم
یقین دانم که من راز نهانم
ز سر تو شدم پیدا در ایندم
ز تو گویم حقیقت راز آن دم
زسر تو دراینجا دید دیدم
به یک لحظه بکام دل رسیدم
ز راز تو شدم پیدا نهانی
بخواهم گفت اسرار معانی
بگفتی کیستی من خود که باشم
بنزد ذاتت ای حیدر که باشم
که باشم من نیم خود نیستم من
در این دنیای دون خود کیستم من
نیم من نیستی دارم بباطن
ز ظاهر باز گویم کار باطن
نیم من اندرونم هیچ نبود
سراپایم بجزاز هیچ نبود
سراپایم همه بر هیچ افتاد
بنای باطنم بر هیچ افتاد
ندارم هیچ و در پیچی فتادم
یقین دانم که در پیچی فتادم
ندارم هیچ و میدانی تو رازم
تو خواهی بود حیدر کار سازم
ندارم هیچ و پایم رفته در چاه
شدم پیدا در اینجا گاه ناگاه
چو پایم اندر این چاه بلا ماند
دورنم اندر این عین فنا ماند
چو پایم در درون چاه ماندست
منم حیران بدید شاه ماندست
بجز درد جگر اینجا ندارم
بمانده در درون چاه خوارم
جگر پر خونم و دل سوخته من
ولیکن سر ز تو آموخته من
جگر پر خون و دل پر درد دارم
در این چه مانده سرگردان و خوارم
نیم حیدر کنون ما را تو دانی
که ما را داده راز نهانی
کمر در خدمت تو بسته ام من
که با رازت کنون پیوسته ام من
کمر بستم علی آسا به پیشم
که تا مرهم نهی بر جان ریشم
کمر بستم علی آسا برت من
که کردستی مرا اسرار روشن
کمر بستم علی آسا کنونم
که در اسرار هستی رهنمونم
کمر بستم ز جانت بنده ام من
سر اندر نزد تو افکنده ام من
کمر بستم منش تا روز محشر
که بودی اولین راهم تو رهبر
کمر بستم ز اسرارت نگردم
یکی لحظه ز گفتارت نگردم
کمر بستم که میدانم ترا حق
ز تو دارم کنون من سر مطلق
کمر بستم که میدانم که جانی
که گفتستی مرا راز نهانی
کمر بستم بنزدت تا قیامت
کشم در راه تو بیشک ملامت
کمر بستم کنون نزدیکت ایجان
بگویم بیزبان با عاشقان آن
کمر بستم بنزدت بی یقین باز
مرا بنمای اینجا اولین راز
کمر بستم که جانی در تن و دل
کنی اسرار اینجا روشن دل
زنی چون حیدر این اسرار بشنید
نظر کرد و وجودش ناتوان دید
ز سر تا پای او پیوسته در هم
چو محکومان کمر بربسته محکم
در او اسرار جانان یافت اینجا
حقیقت راز پنهان یافت اینجا
وجودش ناتوان و اندرون پاک
بمانده پای او در آب و در خاک
دورن چاه معنی بازمانده
ولیکن صاحب پر راز مانده
چون آن اسرار از او بشنید حیدر
که خوش آمد ورا آن لحظه خوشتر
جوابش داد کایمر تو ز هستی
ز عشق دوست تو سر الستی
الست عشق داری چون نه تو
ز جام عشق کل مست مئی تو
ز راز سر جانان مست گشتی
چونی گفتی کنون تو مست گشتی
تو هستی اینزمان از هست اسرار
که خواهی بود بیشک مست اسرار
تو هستی راز دار هر دو عالم
بگوئی بیزبان سر دمادم
تو هستی راز دان خالق پاک
که پروازت بوداز عین افلاک
توهستی این زمان اسرا رگفته
ابا حق گفته و زحق شنفته
تو هستی اینزمان مر سر بیچون
که برگوئی زهر رازی دگرگون
توهستی اینزمان اسرار ما را
بگوئی هر زمان گفتار ما را
تو هستی اینزمان سر الهی
بگو اسرار چندانی که خواهی
تو داری و تو هستی راز جانان
بگو با عاشقان اسرار سبحان
ترا بخشیدم ایندم سر آندم
برو با عاشقان می گو دمادم
بگو با عاشقان سر نهانی
بزن دمهای شوق لامکانی
بگو با عاشقان آنچه شنفتی
که با من خوب اسرارت بگفتی
بگو با عاشقان هر لحظه راز
حجاب از پیششان کلی برانداز
بگو با عاشقان هر لحظه پنهان
نمود عشق سر دوست اعیان
بگو با عاشقان گفتار ما را
که تا دانند هان اسرار ما را
ترا دادیم اکنون داد ده تو
وجود خویشتن بر باد ده تو
سر و پایت بیفکن همچو عشاق
که بیسر سرها گوئی در آفاق
سر و پایت بیفکن بیسر و پای
رموز عشق را اینجا تو بگشای
سر و پایت بیفکن تا توانی
که بیسر بازدانی آنچه دانی
سر و پایت بیفکن راز برگوی
که با عشاق گردانی تو چون گوی
که چون تو اندر آئی در سخن تو
بگوئی جملگی راز کهن تو
همه عشاق از رازت درآواز
ببیند جان جان اینجایگه باز
سماع عشق جانان گوش دارند
نمود جسم و جان بیهوش دارند
سماع جسم و جان عین فنا دان
فنا را جملگی راز بقا دان
بوقتی کاندر آید نی بگفتار
بنالد ناگهی از شوق دلدار
دل عشاق در پرواز آید
در آندم در نمود راز آید
کند بیهوش جان عاشقان را
برانداز زمین را و زمان را
دل و جان محو گرداند بیکبار
نماید رخ زناگاهیت دلدار
در آندم وانماید عاشقانش
که از نی بازداند عاشقانش
که او اینجا چه میگوید زنالش
ز درد عشق بنماید جمالش
چو دم درنی شود بیچون بماند
که داند تا که گفتن چون بداند
دل صادق از آندم جان ببیند
رخ معشوق خود پنهان ببیند
دل صادق در آندم یار جوید
عیان ذات در اسرار جوید
دل صادق بداند کان چه حالست
دم نی عاشقان اینجا وصال است
دل عشاق آندم دم زند کل
نهاد خویش بر عالم زند کل
دم عشاق آندم عین هستی
بیابد بی نمود بت پرستی
دل عشاق در اسرار آید
عیان در دیدن دیدار آید
دل عشاق آندم گر بجوید
همه اسرار با دلدار گوید
در آندم گر سماع بی سماعش
برآید جان کنی اینجا وداعش
اگر مرد رهی آندم که بیند
سزد گر جسم و جان اینجا نبیند
در آندم رحم کن گر مرد راهی
بگوید بی عیان سر الهی
در آندم جهد کن تا راز اول
بیابی چون کنی جسمت مبدل
در آندم جهد کن کز جان برآئی
که چون بیجان شوی عین بقائی
در آندم جهد کن تا راز گوئی
نباشی تو ابا حق باز گوئی
در آندم جهد کن تا دل نباشد
حجاب نقش آب وگل نباشد
در آندم جهد کن تا باز دانی
ابی خود جمله اسرار معانی
در آندم جهد کن بی خویشتن تو
که پی بردی نمودجان و تن تو
عیان بینی جمال اندرجلالش
رسی بیجان و دل اندر وصالش
عیان بینی تو بی خود روی دلدار
شود اسرار مخفی بر تو اظهار
عیان بینی درون خود بقایش
در آندم باز جو کل لقایش
عیان بینی نمود جمله مردان
فلک همچون تو اندر رقص گردان
در آندم چون فلک در رقص آئی
ترا پیدا شود عین خدائی
فنا شو اندرآندم در فنا تو
که تا یابی همه عین لقا تو
فنا شو در خدا تو از دم نی
تو همچون او بخور یکدم از آن می
از آندم مست شو در حالت جان
که تا بینی رخ معشوق اعیان
از آن می مست شو در بیخودی تو
که بیرون آئی از نیک و بدی تو
از آن می مست شو اندر نمودار
حجاب مستیت از پیش بردار
از آن می مست شو پس مست حق باش
دمادم همچو نی تو مست حق باش
از آن می مست شو مانند گوئی
بزن در عشق اینجاهای و هوئی
از آن می مست شو مانند افلاک
بر افشان نور قدس خویشتن پاک
از آن می مست شو جانان نظر کن
تمامت ذره ها در خود خبر کن
از آن می مست شو مانند حلاج
وجود خود چو نی کن همچو آماج
از آن می مست شو مانند منصور
چو نی در دم بگوش جان خود صور
از آن می مست شو اعیان مطلق
مزن از بیخودی از حق اناالحق
از آن می مست شو تو جان جانی
چرا در خویشتن اکنون نهانی
از آن می مست شو اسرار بشناس
نمود نقش خود کن دید نقاش
از آن می مست شو تا چند خود بین
توئی اکنون دمادم سر حق بین
از آن می مست شو بنمای مطلق
تو چون منصور کل سر اناالحق
چونی اندر میان جمع نالان
یقین دانند عیان صاحب وصالان
که بیچونست از گفتار او راست
که اراس معاین نیست پیداست
ز سر عشق دارد نی وصالی
که میدارد که مینالد زحالی
ز سر عشق نی نالان درآمد
ز بهر عاشقان او رهبر آمد
ز سر عشق مردان راز گفتند
حقیقت هر یکی از راز گفتند
از او هر یک بیانی کرد اینجا
که از بهر چه دارد شور و غوغا
فغان نی ز اسرارست دردم
که میگوید ز عشق درد آندم
فغان نی علی دانست یکبار
که او دانستش و بخشید اسرار
فغان نی عیان میدان که حیدر
یقین دانسته همچون راز اکبر
فغان نی همه از درد باشد
کسی داند که مرد مرد باشد
ز درد عشق مینالد زاسرار
سماع جان کسی داند که ازیار
که چون او جان و دل سوراخ دارد
همیشه سوز و درد و آخ دارد
اگر تو صاحب دردی فغان کن
وجود خویشتن اینجا نهان کن
اگر تو صاحب دردی دراینراز
حجاب آندم ز پیش خود برانداز
اگر تو صاحب دردی در این بین
خدا را در نهادت خود یقین بین
اگر تو صاحب دردی بهر حال
بجز حق می مبین خود هیچ احوال
در آن ساعت که دل بیخویش گردد
نمود عشق جمله در نوردد
یکی باشد سماع عشق در جان
که بنماید حقیقت روی جانان
چونی باش ای ندیده جوهر راز
دم خود کرده در اسرار کل باز
همه زان تو و تو در سماعی
بکرده جان و جسمت را وداعی
همه مردان ره حق باز دیدند
سماع دوست در جان باز دیدند
سماع دوست در جانست نه در نی
تو خوردستی از آن جام ازل می
دم آدم چو در نی سالها کرد
بسی در هر صفت آوازها کرد
دم آدم همه اسرار بر گفت
هر آنچه دید بد از یار برگفت
دم آدم چو در نی شد نهانی
بگفت اسرار کلی در معانی
دم آدم تو داری و توئی نی
بهر رازی تو مینالی تو از وی
دم رحمان تو داری و مشو دور
دمادم میدمد در جان تو صور
زند سوراخ در بود وجودت
عیان کردست مر اسرار بودت
زچاه آمد برون ناله ز انوار
نمود این جایگه او بود دیدار
زچاه آمد برون تا سر بگوید
نمود راز خود اینجا بجوید
همه اسرار جان دارد در اینجا
همه انوار جان دارد در اینجا
از آنجا آمد اندر جاه دنیا
که تا گردد ز راز آگاه دنیا
چو حق در جاه دنیا راز برگفت
یقین هم جاه دنیا راز بشنفت
علی بودست اگر این سر بدانی
زمن بشنو تو اسرار معانی
چو زین چاهت برآمد صورت بود
همی جوئی از آن اسرار معبود
سرو پایت بیفکن تا که این راز
بدانی در زمان انجام و آغاز
نهادت برگره افتاد در پیچ
درونت همچو نی خالیست در هیچ
نهادت برگره کردند از آغاز
نمی یابی تو راز اولین باز
از آن جامی که جانها مست او شد
نبد پیدا نمود هست او شد
از آن جامی که خوردست عین منصور
که نامش بود کل تا نفخه صور
از آن جامی که اشیا یافت بوئی
بسرگردانست دائم همچو گوئی
از آن جامی که خورشید جهانتاب
چشیدست و بسرگردانست از تاب
از آن جامی که مه خوردست در ره
شود از تاب او مر جوهر مه
از آن جامی که آتش یافت خانه
از آن مستی همی سوزد زمانه
از آن جامی که رطلی یافته باد
از او شد عالم ارواح آباد
از آن جامی که یکدم خاک دیدست
از آن اسرار صنع پاک دیدست
از آن جامی که در آب روانست
از آن از عشق او از جان روانست
از آن جامی که در کهسار افتاد
یکی قطره زهستی زار افتاد
وجودش پاره شد اندر غم یار
همی گردد شده ریزه ز تیمار
مئی کان بحر خورد و میزند جوش
کجا هرگز تواند بود خاموش
مئی کان جسم ناگه یافت بوئی
فتاد اندر درونش های و هوئی
مئی کین دل از او یک قطره خوردست
ز بوی عشق در اندوه و در دست
مئی کان جان بخورده در معانی
همی گوید همی راز نهانی
مئی کان سالکان اینجای خوردند
فتاده در ره و وز خود بمردند
مئی کان عاشقان لاابالی
دمادم میخورند ااینجا بحالی
مئی کان چون خورند عشاق اینجا
نواها میزنند آفاق اینجا
مئی کان جسم جان یک قطره دریافت
سوی کون و مکان دزدیده بشتافت
مئی کان خورد عطار اندر اینجا
نماید لحظه لحظه سر یکتا
درون او سماع یار دارد
دل از جمله جهان بیزار دارد
نیمداند که خود آخر چه گفته است
که او درهای پر معنی بسفتست
نماندش عقل و هوش و عین ادراک
برافکند است کلی جسم و جان پاک
ز زیر عشق در آفاق جانها
زند او داستانها در بیانها
دمادم میزند این زیر عشاق
که او دارد عیان تدبیر عشاق
دمادم میدمد از نفخه صور
اناالحق میزند مانند منصور
اناالحق میزند در کل آفاق
میان جمله عشاق است اوطاق
نوای پرده عشاق دارد
عیان آیات فی الافاق دارد
نوای پرده عشاق سازد
همه ذرات در جان مینوازد
ز زیر عشق دایم در خروش است
ز بحر لامکان اینجا بجوش است
ز زیر عشق این دستان که بنواخت
سر عشاق در عالم برافراخت
ز زیر عشق عشاق جهان او
همه در رقص کردستش جهان او
چو زیر عشق هر دم مینوازد
ز سوزش جمله عشاق سازد
چو زیر عشق او را دردم آید
از آندم یادش اینجا زادم آید
که آدم چون برون آمد ز جنت
درونش پر خروش و عین قربت
شب و روزش نبد جز ناله و درد
بمانده در میان دهر او فرد
سماع درد و زیر شوق جانش
همیزد در درون جان نهانش
از آن دردی که آدم یافت اینجا
کنون اندر درون افتاد ما را
از آن دردم دمادم من خروشان
بدیگ عشق اینجا گاه جوشان
همه ذرات من اندر سماعند
بکرده عقل جان اینجاوداعند
برافکندند کلی دل از این خاک
که اینجا بازدیدند صانع پاک
برافکندند کلی پرده از رخ
چو بشنیدند کل از یار پاسخ
برافکندند اینجاکل هستی
رها کردند بیشک بت پرستی
برافکندند اینجا هستی خود
چو افتادند اندر مستی خود
برافکندند آنچه بود پیدا
شدند از لامکان دید پیدا
زدیده دید حق را باز دیدند
نظر کردند و اندر حق رسیدند
ز دیده دید جانان راز بنمود
مر انسانرا نمودش باز بنمود
همه ذرات من در حق رسیدند
نمودجان جان از حق بدیدند
همه ذرات من جویای یارند
ورا دید نهان گویای یارند
همه ذرات من در ترجمانند
دمادم جمله در شرح و بیانند
همه ذرات من اندر فنا اند
بکلی در عیان عین بقا اند
همه ذرات من نابود گشتند
سراسر جملگی معبود گشتند
همه ذرات من اندر نمودار
عیان بنموده در اینجای دیدار
همه ذرات من در شوق جانند
کنون افتاده اندر ذوق جانند
همه ذرات من در آشکاره
چو منصورند کلی پاره پاره
همه ذرات من منصور گشتند
سراسر جملگی پر نور گشتند
همه ذرات من اندر اناالحق
فرو گفتند راز یار مطلق
همه ذرات من چون یار دیدند
زهر سوئی بسوی او رسیدند
همه ذرات من اینجا نهانند
ز دید یار خود اندر عیانند