بحالی جبرئیل آمد ز داور
بگفت آدم نمود خویش بنگر
ببین تا بر سرت اکنون چه آمد
ندیدی کین بلایت از که آمد
نگفتم مر ترا گندم مخور تو
همی فرمان دیو اینجا مبر تو
بگفتم مر ترا فرمان نبردی
بقول دیو مرگندم بخوردی
ز فعل زشت شیطان در بلایی
چنین استاده رسوا مبتلائی
نبردی هیچ فرمان خداوند
فتادی اینچنین مجروح در بند
کسی هرگز کند آنچه تو کردی
که مر فرمان ز خود راهی ببردی
ز نا فرمانی اکنون دور ماندی
بماتم در میان سور ماندی
زنافرمانی اکنون خوار گشتی
تو و حوا چنین غمخوار گشتی
کنون این درد را درمان نباشد
که کار حق چنین آسان نباشد
چو خود کردی و خود خوردی سرانجام
بشد ننگ و بشد یکبارگی نام
ملایک در توحیرانند جمله
ز اندوه تو گریانند جمله
تمام حوریان از بهرت آدم
در اینجا خون دل افشان دم دم
زمین وآسمانها در خروشست
ز بهرت جمله چون دیگی بجوشست
ترا از ره ببرد و داد گندم
فکندت ناگهان اینجایگه گم
ترا از ره ببرد آنزشت مکار
کند شیطان بعالم این چنین کار
ترا بد خصم آدم نفس و شیطان
ترا افکنده از ره او بدینسان
ترا بد دشمن و شد دوست اینجا
وطن کرده درون پوست اینجا
ترا او دشمن است و خوار کردست
چنین اینجایگاه افگار کردست
ترا از ره ببرد وقول او گوش
بکردی و شدت حق کل فراموش
بقول او خودت بر باد دادی
تو قول حق ز جان دادی ندادی
ز قول او گنهکاری در ایندم
ز من بشنو درست اکنون تو آدم
ز قول او گنهکاری گنهکار
بقول حق سزاواری سزاوار
ز قول او خود اندر چه فکندی
که تا حیران و زار و مستمندی
ز قول او چنین رسوائی آدم
چنین حیران دل و شیدائی آدم
ستاده آدم اندر نزد جبریل
سیه رخ مانده او از سر تاویل
شده از دست کار و گشته افگار
فرومانده ضعیف و خوار و بی یار