ندا آمد ز حضرت ناگهانی
زمن بشنو تو این سر معانی
که ای آدم نگفتم مر ترا هان
بخوردی گندمت آخر بخور هان
بگو تا گندم از بهر چه خوردی
تو فرمان من اینجا گه نبردی
زنافرمانیت اکنون چسازم
ترا در آتش غیر گدازم
بسوزانم کنونت در تف نار
ایا آدم همی روزی بصدبار
تو هستی بیخبر اکنون ز ذاتم
تو افکندی عیان اینجا صفاتم
بگو با من کنون و ده جوابم
وگرنه ز آتش غیرت بتابم
بسوزانم بیک لحظه دل و جانت
بگو با من کنون اسرار و برهانت
ز شرم و خجلت آنجاگاه آدم
بعجزی برگشاد آن لحظه او دم
زبان بگشاد کای دانای اسرار
تو میدانی چگویم من بگفتار
تو دانائی من اینجا گه چگویم
ستاده مبتلا و زرد رویم
تو دانائی ومیدانی ز حالم
که ایندم اوفتاده در وبالم
تو دانائی و آگاهی ز اسرار
نمی یارم زدن دم را بگفتار
گنه کارم فتاده در چه و گل
که از قولت نبودم آگه دل
گنهکارم فتاده در بن چاه
مرا ابلیس گردانید گمراه
مرا ابلیس اینجا وسوسه کرد
بدادم گندم اینجا را ابر خورد
مرا ابلیس اینجا رهنمون شد
دلم از خوشتن کلی برون شد
مرا ابلیس کرد اینجا بخواری
نکردم من ز رازت پایداری
مرا از ره ببرد و داد گندم
مرا کرد از وصالت ناگهان گم
مرا از ره ببرد و کر دخوارم
تبه کرد او بهرزه روزگارم
مرا از ره ببرد و داوری ساخت
چو مومم ناگاه در نار بگداخت
مرا از ره ببرد وکرد رسوا
تو میدانی که هستی ذات یکتا
تو میدانی کس اسرارت نداند
که آدم اینچنین مسکین بماند
تو میدانی و دانائی ترا است
که ذات تو ببود جان بپیوست
کنون تو حاکمی بد کرد آدم
بر این ریش دلش هم نه تو مرهم
اگر چه من بدی کردم در آخر
توئی داناتوئی اول تو آخر
بدی کردم ببخشم رایگان تو
که هستی مر خدای غیب دان تو
بدی کردم در اینجا بد مگیرم
میان این بلا تو دستگیرم
بدی کردم بنفس خویشتن من
شده تایک چون شب روز روشن
بدی کردم بنفس خود نهانی
فتادم در بلا اکنون تو دانی
بدی کردم بنفس خود یقین من
نبودم اندر اول پیش بین من
بدی کردم ندانستم گنهکار
منم، تو عالم سری و ستار
بدی کردم بپوشان سرم اینجا
که در درگاه تو هستیم رسوا
زرسوایی کنون طاقت ندارم
که سر در حضرت جانان بر آرم
ز رسوایی مرا طاقت شده طاق
که در درگاه تو ماندم چنین عاق
ز رسوایی که آمد بر سر من
تو خواهی بود اینجا رهبر من
بر سوائی جنین مگذار آدم
که عاجز مانده است او اندر ایندم
چنین مگذار آدم را تو حیران
بفضل خود تو او را شادگران
چنین مگذار آدم را چنین خوار
بپوشان سر او دانای ستار
چنین مگذار آدم را دلش خون
بمانده در بهشتت زار و محزون
چنین مگذارم و تو دستگیرم
که کس نبود بجز تو دستگیرم
چنین مگذار اینجا مبتلا باز
چنینم در بلای عشق مگداز
دلم خون شد در این رسوائی خود
که میدانم که بد کردم همین بد
بدی من ببخش و در گذارم
که هستی در دو عالم کردگارم
چو شیطانم بدی کرد و بدی ساخت
چنین بازی مرا اینجا بپرداخت
چنین بازیچه دادم در بهشتم
چو یاد تو من از خاطر بهشتم
چنین بازیچه دادم بیخود اینجا
ابا من کرد شیطان مر بد اینجا
چو شیطان بود اینجا همچو دشمن
چنین کرد او در اینجایم ابامن
ولیکن من ز خود دیدم ز شیطان
تویی ستار و هم غفار و رحمان