پس آنگه حقتعالی گفت آدم
عجب عجز آوریدی اندر این دم
ز عجز خویشتن مسکین نمودی
کنون اسرار ما را در فزدوی
چو میگوئی که بد کردم بدی دان
بدی از نفس خود هر دم بدی دان
بدی کردی و اکنون راز گفتی
بعجز خویش با من باز گفتی
بدی کردی بدی آمد به پیشت
ولی مرهم نهم بر جان ریشت
بدی کردی گنهکاری بساعت
فتادستی کنون اندر شقاوت
کنون از جنتم خیز و برون رو
ز من اکنون نمود جان تو بشنو
تو اکنون رانده مانند ابلیس
نمیگنجد برم سالوس و تلبیس
تو اکنون رانده رو از بهشتم
که از عین عقوباتت گذشتم
عقوبت خواستم کردن ترا من
ولیکن هست رازت هم تو با من
کنون بیرون ز جنت بی عقوبت
بسی باشد ترا اندوه و محنت
ترا این بس بود در هر دو عالم
که این خواری ترا باشد دمادم
ترا این بس بود در عین خاری
بلای قرب ما پایداری
بلای قرب ماکش اینزمان تو
که بخشیدیم اینجا رایگان تو
بلای قرب ما می کش در اینجا
که خواهی بود زنی بس تو به تنها
بلای قرب ما می کش تو از جان
که ما داریم با تو راز پنهان
بلای قرب میکش تا توانی
کنون چون خوار و رسوای جهانی
بلای قرب ما کش آدم پیر
که از دستت برون شد رای و تدبیر
بلای قرب ما کش خود بسوزان
که ناگاهت ببخشائیم آسان
کنون از جنت ما تو برون شو
بدنیا خوار و سوئی رهنمون شو
سوی آن رهنمون شو خانه اش بین
ولی اینجایگه بیگانه اش بین
کنون خواهی شدن در سوی غذار
در اینجا خویشتن اکنون نگهدار
کنون خواهی شدن نزدیک او تو
ابا او هست اینجا گفتگو تو
کنون خواهی شدن با او رفاقت
بسوی ما بود هم اشتیاقت
کنون خواهی بدن اندر بر تو
تو باشی دائما در آذر تو
کنون آدم اباتست و یقین هم
زما بشنو کنون اینراز آدم
چو خوردی گندم او بد رهنمونت
کنون خواهد بدن در بند خونت
که تا خونت بریزد او بخواری
سزد گر گفت ما را پایداری
چو اینجا داده انصاف از خود
بلا آید پیت از نیک و ز بد
بلا آید بسی اندر سرت باز
ولی من بگذرانم از برت باز
تو با من باش هر جائی که باشی
دمی باید ز ما غافل نباشی
تو با من باش اندر درد و محنت
که ناگاهت دهم هر لحظه راحت
تو باش من وز من جو دوایت
که من خواهم بدن کل رهنمایت
تو با من باش و اکنون یاد میدار
بهر حالی توام از یاد مگذار
تو با من باش اکنون راز گفتم
نمود عشق با تو باز گفتم
بهر کاری که پیش آید فراتو
درون جان نگر و اندر لقا تو
مرا بر خوان که ای ستار سبحان
وجود آدم از این غم تو برهان