منم الله و در عین کمالم
منم الله و در دید وصالم
منم الله و در یکتا صفاتم
منم الله و کلی نور ذاتم
منم الله و اندر هر زبانها
کنم در وصف خود شرح و بیانها
منم الله و اندر دیده بینا
شدم در دیده خود عین الله
منم الله خود در خود بدیدم
بخود گفتم کلام خود شنیدم
منم الله و دیدار خلایق
شدم بر خویشتن از خویش عاشق
منم الله جویای عیانند
چرا در بود من خود می ندانند
منم الله و یکتا در نمودار
تمامت اندر اینجا سر اسرار
تو ای عطار اندر بود مائی
نمود ما شده اندر لقائی
تو کردی فاش ما را از حقیقت
ز دید ما ببردستی طریقت
ز دید ما چنین اسرار ما را
بیان کردی بما گفتار ما را
ز دید ما عجب صادر شدی تو
عجب در دید ما کافر شدی تو
نمی بینی بجز من کل تو آنی
ببخشیدم همه راز نهانی
همه معنی زمن داری و آئی
نگردی یکدمی از ما جدائی
همیشه در حضور ما نشستی
در غیرت بروی خود ببستی
همه در ذات ما پیدا نمودی
چو موسی تو ید بیضا نمودی
ز گفتاری که داری زان ما تو
کنی هر لحظه پنهان ما تو
بدانند که تو داری سر اسرار
که می آری پدید اینجا بگفتار
ز گفتاری که از ما یافتی تو
ایا عطار درما بافتی تو
در آندم یابی اینجا یافت ما را
که گردی انتها و ابتدا را
دم وحدت زدی مانند منصور
گذر کردی ز جنات و همه از حور
ز جنت آمدی بیرون چو آدم
نهان راز می گوئی دمادم
دمادم راز ما گوئی ز اعیان
تو کردی فاش ما را کل از اینسان
دمادم وحدت کل مینمائی
وجود عاشقانرا میربائی
دمادم وحدت اینجا فاش گوئی
تو در میدان وحدت همچو گوئی
ز هی اسرار ربانی مطلق
همه ذرات اینجا گه اناالحق
نه پنهان و کس اینجا گه ندیدست
که ذرات جهان کلی پدیدست
همه در پیش من گویای عشقند
در اینجا گه نهان جویای عشقند
زبانشان من همی دانم یقین
که من کردم ز اول پیش بینی
نهان جملگی از پیش دیدم
نمود خویش اندر خویش دیدم
که باشد تا شود فانی چون من باز
که تا بیند عیان اینجای شهباز
رخ شاه اندر این آیینه پیداست
بر عشاق این مرموز ما راست
بسی جانها برفت و کس ندیدند
که اینجا گه بکلی ناپدیدند
رخ شاه است پنهانی و پیدا
نمی باید در اینجا عقل شیدا
رخ شاهست دیدار دل و جان
دلی از احولی دانست پنهان
رخ شاه است اینجا آشکاره
همه در روی او دارند نظاره
رخ شاهست اینجا بر دل و جان
درون جمله ذره ماه تابان
نموده شاه رخ در جمله ذرات
تمامت گمشده در نور آن ذات
همه جویای او، او در میان است
چرا کو آشکارا و نهانست
ز دید جمله پیدا نیست تحقیق
ولی هر کس که یابد او ز توفیق
ورا ناگاه اینجا گه بدانند
درون پرده اش حیران بمانند
نه چندانست او را صنع اینجا
که بیند هر کسی اینجا هویدا
نه چندانست گفتن در زبانها
که بتوان یافت کلی در بیانها
ز یک تن ظاهرست این عین اسرار
زهی معنی زهی ترکیب گفتار
از این گونه کسی هرگز نه گفتست
در اسرار از اینسان کس نسفتست
مسلم آنگهی باشد ز گفتار
که همچون من شود او ناپدیدار
نه من میگویم و نه من نوشتم
که فارغ گشته از نار و بهشتم
نه من میگویم این اسرار او گفت
همان کو گفت کل از خویش بشنفت
نه مردیدی که دید خویشتن دید
نمود جان و تن پیمان و تن دید
نمود جان و تن کلی برانداخت
چو خود شد در فنا هم خویش بشناخت
ز دید خویشتن دیدار خود دید
ز نور خویشتن اسرار خود دید
همه اسرار این گفت در یکی یافت
خدا را در درون او بیشکی یافت
یکی دید و دم از یکی زد اینجا
درون ذات شد در دید یکتا
یکی دیدار بنمودش عیانی
بدید آمد ورا کل معانی
یکی شد صورت خود بر فکند او
نمود خویشتن گفتار بند او
نموداری نمودی سالکان را
نمود اینجایگه او جان جان را
چو جانان را بدید او گشت عاشق
ز دید شرع اینجا گشت صادق
بسی جان داده است تا جان بدیدست
که او را در جهان گفت و شنیدست
یکی دید و دم از یکی زد اینجا
درون ذات شد در دید یکتا
یکی دیدار بنمودش عیانی
نمودش فاش کرد اینجای فانی
همه راز نهان بیشک عیان کرد
زهر رازی یکی معنی بیان کرد
بیان او همه آفاق بگرفت
نمود او دل عشاق بگرفت
دل عشاق بر بود او بیکبار
که جانان کرد اینجا گه بدیدار
دل عشاق از او اینجا بجوش است
وز او هم بحر اعظم در خروش است
درون بحر اعظم جوهر ذات
نمود اینجایگه در سر آیات
نمود اینجا ز جوهر ذات خود کل
برون آمد یقین از رنج و ز ذل
عیان شد یار چون شد رنج و خواری
که کردم درد او را پایداری
عیان شد آنچه ناپیدای کل بود
از آن صورت عیان رنج و ذل بود
ز درد یار درمان میفزاید
که جان در عاقبت جانان نماید
ز درد یار جمله در حجابند
میان آتش عشق و نهیبند
کسی کاین درد را درمان کند او
عیان جان خود جانان کند او
کسی باید که در دنیای غدار
چو آدم او کشد بسیار آزار
کسی که خون دل آنجا خورد او
نمود شرع را فرمان برد او
نمود شرع اینجا پایدارند
چو مردان شرط آن بر جای دارند
بمعنی و بتقوی راز یابد
بهر رازی بیان باز یابد
بسی در ماتم صورت نشیند
که تا آخر دمی معنی گزیند
بمعنی او رسد در جوهر یار
بسی اینجا کشد او رنج و تیمار
ز اصل ذات جویا باشد اینجا
درون راز با فرمان یکتا
کند تا راز محو مطلق آید
نمود دید و دیدار حق آید
ز سر تا پای در معنی بود او
ظهورش تا برون تقوی بود او
درون را با برون یکسان بیاید
ز خود هر لحظه دیگرسان بباید
نظر در جزو و کل یکی شناسد
ز مار جان ستان او کی هراسد
حقیقت ذات یابد در صفات او
عیان بیند نمود نور ذات او
ز نور خویش نابودی گزیند
بجز یکی حقیقت حق نبیند
نه هر کس این بیان داند بتحقیق
کسی کو را بود اینجای توفیق
سعادت را نه هر کس رخ نماید
که تا دیدار جان پاسخ نماید
ز جان تا سوی جانان صورتت نیست
یقین آنگه بداند کز منت چیست
تو جان در بازی اندر پیش دلدار
کنی مرنوش اینجا نیش دلدار
بلای او کشی هر لحظه از جان
مدان دشوار این اینجا تو آسان
نه آسانست درد عشق در دل
کسی اینجا بداند راز مشکل
که چون عطار بیند راز از پیش
که او خواهد بریدن هم سر خویش
بخواهد او بریدن سر بناچار
که تا بردارد اینجا پنج با چار
رموز او گشاده اند اینجا
سراسر از یقین بگشاید اینجا
دل و جان پیش جانان هیچ باشد
که صورت جملگی از پیچ باشد
یقین عطار اینجا گه خدا دید
اگر چه عاقبت عین بلا دید
بچشم سر بدیدش آشکاره
ولی کردش در آخر پاره پاره
نترسید او ز جان خویش زنهار
بخواست اینجایگه از عجز دلدار
مرا او را دید چون عشاق بیخود
گذشته همچو منصور از سر خود
دم عشق اناالحق در معانی
همی زد او در اسرار معانی
دم عشق آمده در جان جانش
دمادم حق ز حق معبود جانش
بحق میزد اناالحق تا خدا یافت
در آن عین فنا جان بقایافت
اناالحق زد ز خود بگذشت حق دید
ز بود آفرینش حق بحق دید
حق اینجا حق تواند دید کس نی
که چیزی نیست جز الله بس نی
نباشد هیچ جز در حق نهادم
میان عاشقان دادی بدادم
بدادم داد تا بردم چنین گوی
در این میدان منش بردم یقین گوی
بدادم داد حق اینجا نهانی
که تا بخشیدم اینجا گه معانی
کسی جانان شناخت اینجا یقین باز
که میگوید یقین سر این چنین باز
دلم خون شد میان خاک دنیا
که گردم من هم از افلاک دنیا
دلم خون گشت تا بیچون بدیدم
عجب بیچون کل را چون بدیدم
دلم خون گشت تا بنمود پاسخ
ز بعد آن نمودم در میان رخ
رخ او آفتاب جانست گوئی
عجب پیدا و هم پنهانست گوئی
رخ او آفتاب عاشقانست
ولی در چشم هر کس او نهانست
رخ او آفتاب دید اوجست
کسی را کز عیان فتح و فتوحست
رخ او آفتاب جان جانست
بر ما اینزمان عین العیان است
در این خورشید حیرانست عطار
کنون در جسم جانانست عطار
در این خورشید کو را دید دیدست
نمود آن کسی اینجا ندیدست
منم چون ذره در نزدیک خورشید
که خواهم بود اینجا گاه جاوید
اگر چه ذره ام خورشید گشتم
عیان سایه ام جاوید گشتم
تمامت ذره اینجا غرق نورست
بر معشوق جان اینجا حضورست
حضوری چون ترا آید پدیدار
کسی کو را بود از جان خریدار
حضوری گر ترا همراه باشد
دلت پیوسته با درگاه باشد
حضور دل به از طاعت بر ماست
حضور اینجایگه چو رهبر ماست
حضور دل همه مردان گزیدند
پس آنگاهی بکام دل رسیدند
حضور دل نماید آنچه جوئی
سزد گر راز کل اینجا بجوئی
حضور دل نماید بر دل و جان
تو باشی در نهاد ذات پنهان
حضور دل محمد(ص) یافت در خویش
حجاب جان و دل برداشت از پیش
حضور دل یقین همراه او بد
که خود جبریل پیک راه او بد
حضور دل در اینجا در یقین یافت
درون را اولین و آخرین یافت
حضور دل بگفتش من رآنی
چو در اینجا رسی این سر بدانی
حضور دل بجز جانان نبیند
نمود جسم و دید جان نبیند
حضور دل کسی بیند بهر حال
نگردد او بگرد قیل هر قال
حضور دل حقیقت مصطفی داشت
که در خلق و ارادت او صفا داشت
خدا را دید در خود از حقیقت
نمودش حق نمودند از شریعت
ز نورش پرتوی در جان منصور
در افتاد و اناالحق زد در آن نور
به نتوانست شد خاموش اینجا
که میزد همچو دریا جوش اینجا
نه بتوانست ز آن می نوش کردن
درون خویشتن خاموش کردن
درونش با برون در نور افتاد
شد اندر ذات او منصور افتاد
بشد منصور و حق آمد بدیدار
نهانی فاش کرد آنگاه اسرار
بشد منصور و حق زد بس اناالحق
عیان او سر خود بنمود الحق
نبد منصور حق میگفت مائیم
که اندر جان و دل کلی خدائیم
نبد منصور حق میگفت الحق
عیان ذات خود مطلق اناالحق
نبد منصور ذات او بقا بود
که منصور از فنا کلی فنا بود
نبد منصور الا ذات بیچون
اناالحق میزد اینجا بی چه و چون
بند منصور الا نفخه ذات
اناالحق گوی کل در عین ذرات
نبد منصور حق کلی عیان بود
اناالحق در همه کون و مکان بود
یکی دید او برون شد از مسما
رموز عشق بگشودش معما
چنان ره برد او در عالم جان
که پیدایی صورت کرد پنهان
چنان ره برد اندر عالم دل
که کلی برگشاد او راز مشکل
چنان ره برد و صورت بر فکند او
که بد میدید اندر ذات نیکو
چنان ره برد واصل شد پدیدار
که غیرش در نمیگنجد خریدار
چنان ره برد او تا راه عیان یافت
نمود ذات خود در کن فکان یافت
چنان ره برد اندر وصل عشاق
که افکند دمدمه در کل آفاق
چنان ره برد سوی ذات اول
که جسم خود بجان کردش مبدل
تنش جان گشت چون شد ذات جانان
که حق میدید اندر ذات پنهان
تنش جان گشت تا دیدار حق دید
درون کون بیرون در نگنجید
تنش جان گشت تا حق دید آنگاه
ز رخ پرده عیان برداشت آنگاه
چو او آگه بد آگه مر چه باشد
چو او کل شاه بد مرشه چه باشد
چو او دم زد ز هستی صفاتش
که بتواند نمودن سر ذاتش
دم او دمدمه در عالم انداخت
میان واصلان او سر برافراخت
ز ذات پاک او کون و مکان دید
نمود دوست را عین العیان دید
ز ذات پاک همچون شد در اشیا
عیان راز پنهان گشت و پیدا
ز ذات پاک بیچون او فنا شد
در اینجا گه نهان عین بقا شد
کسی مانند او هرگز نیاید
چو خورشیدی دگر هرگز نیابد
کسی مانند او واصل نگردد
نمود ذات او حاصل نگردد
یقین شد مر ورا آثار جمله
که او بد در عیان اسرار جمله
یقین شد زانکه او جز خود یکی نیست
بجز جانان یقین اینجا شکی نیست
یقین بگذاشت شک برداشت از پیش
بجز جانان نیابی در یقین بیش
چو ذات خویش در خود او عیان دید
بیک ذره وی از اعیان نگردید
یقین میخواست تا بنماید اسرار
نمود کل کند اینجای اظهار
فنا دید او نمودهست اشیأ
فنا بد دائم و قائم بیکتا
فنا یکتا بد و اشیا ز اعداد
نبد او را در اعیان هیچ بنیاد
فنا یکتا بد و لا جان جان بود
ولی از دیده اشیا نهان بود
فنا یکتا بد و برخاسته جان
شده اشیا ز دید ذات پنهان
فنا یکتا بد و اشیا گم آمد
چو یک قطره که عین قلزم آمد
فنا یکتا بد و اشیا در او سیر
نمود کعبه باز افتاد در دیر
فنا یکتا بد و دوئی نمانده
تمامت جوهر از کل بر فشانده
چنان در سیر کل تاخیر کل یافت
که خود را در میان تدبیر کل یافت
ز وصل ذات او را بود الحق
عیان جانان و گفتارش اناالحق
ز وصل ذات اسرار نهان گفت
اناالحق با همه خلق جهان گفت
چنان میخواست او تا جمله ذرات
زنند این دم چو او در نفخه ذات
چنان میخواست تا جمله بتحقیق
دهد این بخت را جمله ز توفیق
چنان میخواست او تا هر دو عالم
براندازد ز حق دیده بیکدم
چنان میخواست تا سر نهانی
بگوید فاش اینجا رایگانی
همه ذرات را واصل کند او
مراد جمله را حاصل کند او
همه ذرات را جانان نماید
نمود جمله از خود در رباید
اگر چه بود او در اصل الله
عیان ذات دیده اصل الله
ولی این فعل فرع شرع افتاد
از آن کین جمله اصل و فرع افتاد
ولی او را نبد اشیای عالم
که دردم داشت او ذرات عالم
بدو بگشود کلی راز اسرار
وز او شد این نهان راز اظهار
از او اظهار شد چون هیچ عاقل
نیارستی شدن اینجای واصل
به گردون همچو او دیگر نیاید
نمود ذات هم او را رباید
که تا برگوید او اسرار بیچون
اگر خاکش درآمیزند با خون
چنان چون او نباشد دیگر اینجا
که در ذرات آید رهبر اینجا
وصال سالکان و سر عرفان
نمود عاشقان و ذات سبحان
رموز مخزن سر الهی
کمال صنع و عز پادشاهی
عیان کشف و برهان حقیقت
سپهسالار وصل اندر شریعت
کمال سر او کشف الغطا او
نمود راز دیدار خدا او
نیامد هیچکس چون او دگر بار
که بر گوید در اینجا سر اسرار
نیامد هیچکس مانند منصور
نیاید نیز هم تا نفخه صور
چنان بد عاشق صادق بهر کار
که اینجا گه نیندیشید از دار
فدای یار شد در عین مقصود
که او را بود کل دیدار معبود
فدای یار شد چون دید او راست
نهاد راستی در ذات او راست
فدای یار شد از گفتن یار
بگفت اینجا حقیقت جمله با یار
فدای یار شد در عین صورت
برون شد در عیان کل صورت
ز دید یار اینجا راستی دید
ز عین راستی اینجانگردید
ز دید یار او در حق چنان حق
یقین میدید اندر راز مطلق
که جز او هیچکس اینجایگه نیست
یقین دانست کین دلدار یکی ست
یقین دانست کین جمله خدایست
ولیکن عقل از عین بلایست
مقام حسرت آبادست دنیا
نمی گنجد یقین در ذات اینجا
نه این نی آن به یک ره هیچ دید او
ز سر تا پا همه در پیچ دید او
یقین دانست کین دنیا نه جائی است
بنزد صادقان دل گواهی است
بلا و رنج را بر خویش بنهاد
گذشت از خویش و حق را داد کل داد
بلا و رنج دنیا کرد آسان
نشد از خوف و ترس آن هراسان
بلا و رنج دنیا نیست دائم
ولیکن ذات حق بشناس قائم
ز دنیا کرد تحقیق او کناره
که هم حق کرد اندر خود نظاره
همه دنیا برش مانند کاهی
نکرد اینجایگه در وی نگاهی
همه دنیا برش بد چون سرابی
سما را بر سر دنیا قبایی
همه دنیا برش بد هیچ و حق یافت
از آن اندر یکی دیدن سبق یافت
بجز حق هیچکس دیگر نگنجید
ز قول و فعل یک ذره نسنجید
همه قرب بلا بر خویشتن او
نهاد و درگذشت از جان و تن او
یقین دانست تن عین زمین است
نمود جان بحق عین الیقین است
یقین را گوش کرد و بیگمان شد
گمانش نیز هم عین العیان شد
یقین را گوش کرد و راز برگفت
ز خود بر گفت و هم از خویش بشنفت
یقین ذات را او منکشف شد
نمود جسم و جانش متصف شد
یقین میدید حق را در دل و جان
ز دید حق نظر کن راز پنهان
سجود خویش کن تا دل بیابی
نمود جسم اندر دل بیابی
سجود خویش کن اندر فراغت
اگر داری چو مردان تو بلاغت
سجود خویشتن کن تا رهائی
ترا باشد همی اندر بلائی
سجود خویش کن حق و تو بشناس
مرو چندین تو اندر عین وسواس
سجود خویشتن کن تا بدانی
که تو سر خداوند جهانی
سجود خویشتن کن با دلارام
که تا اینجایگه یابد دل آرام
سجود خویشتن کن در بر یار
که دیدی در نهانی رهبریار
سجود خویشتن کن در حقیقت
که بسیاری کنون اندر طریقت
سجود خویشتن کن باز دان خود
که فارغ دل شوی از نیک و از بد
سجود خویش کن چون یار دیدی
اگر چه غصه بسیار دیدی
سجود خویش کن در وصل دلدار
که این فرمود اندر اصل دلدار
سجود خویش کن وانگه فنا شو
که در عین فناعین بقا شو
اگر واصل شوی زین سجده باشد
وگرنه واصلی هرگز نباشد
حقیقت وصل یار اندر نمازست
اگر کردی چنین کارت بسازست
زمانی غافل از سجده مشو هان
که در سجده نماید روی جانان
که سجده کردن اینجا یاربینی
وگرنه غصه بسیار بینی
ز سجده برگشاید راز اسرار
شود هر دم نمود حق پدیدار
اگر از سجده واصل شوی تو
بدین گفتار از جان بگروی تو
ز سجده گردی اینجا حاصل یار
نگر تا خود ببینی حاصل یار
ز سجده گردی اینجا عین جانان
وجود خویش کن در خویش پنهان