چنین گفتست عبادی یکی روز
که از طاعت شدم اینجای فیروز
ز طاعت یافتم اسرار جمله
ز طاعت یافتم انوار جمله
ز، طاعت روی جانانش بدیدم
ز طاعت من بکام دل رسیدم
ز طاعت یافتم جنات اینجا
شدم در ذات کل یکباره اینجا
ز طاعت من شدم واصل حقیقت
که بسپردم عیان سر شریعت
ز طاعت هر که خواهد دولت یار
کند طاعت ز دید دوست بسیار
هر آنکو جان جانان شد بتحقیق
کند طاعت که حق یابد ز توفیق
ز طاعت مرد ره واصل شود زود
مر او را جان جان حاصل شود زود
ز طاعت ذات کل آمد پدیدار
اگر مرد رهی طاعت پدیدآر
ز طاعت یافت مر منصور حلاج
بفرق خویش از ذات عیان تاج
ز طاعت یافتم رحمان مطلق
در آخر گشت واصل از اناالحق
چنان شد او ز نور طاعت اینجا
که بیرون و درونش شد مصفا
چنان شد ذات قدس نور بیچون
که یک روزن بدش در پیش گردون
ز نور طاعت اینجا گه عیان دید
وجود خویش اینجا بی نشان دید
ز نور طاعت اینجا یافت دلدار
مقام خویش کرد او بر سر دار
چنان بد عاشق طاعت در اول
که جسمش کرد با جانان مبدل
چنان بد عاشق طاعت در اسرار
که روز و شب بد اندر خدمت یار
کمر بسته بدور جان گذشته
ره شیطان بیکره در نوشته
شده خالی ز وسواس شیاطین
گذشته از وجود خود بتمکین
رسیده سوی ذات و جان شده او
چو جانان در همه پنهان شده او
ز وصل اینجایگه اواصل دریافت
نه همچون دیگران او فصل دریافت
بیک ره بود خود آزاد کرد او
همه ذرات خود آباد کرد او
نهانی اندر اینجا او عیان کرد
وجود خویشتن را او بیان کرد
چنان عاشق بد اینجا گاه در ذات
که واصل گشت اندر عین ذرات
چنان واصل بد او در عین جانان
که بد پیدا ز پیدائیش پنهان
ز دیدار او دمی اینجا نگردید
یقین ذات بیچون جمله خود دید
چو حق میدید حق اینجا یقین بود
درونش اولین و آخرین بود
ز سلک معنوی شد پاک تن او
یکی میدید حق بیخویشتن او
یکی را یافت در سر معانی
نشان ذات او در بی نشانی
بگاه معنوی اسرار گفتن
نیارد این بیان هرگز شنفتن
بیان او بسی تقریر دارد
کلام او بسی تفسیر دارد
نه هر کس راز او اینجا بداند
کلام او نه هر کس باز خواند
کسی باید که همچون او شود حق
زند آنگاه در پاکی اناالحق
تو چون آلوده اینجایگه خوار
کجادانی که چونست سر این کار
اگر آلوده، پالوده دل شو
چو او اینجایگه بی آب و گل شو
از این آلودگی پاک و مبرا
شو اینجا گه ز حق در خویش یکتا
سلوک خویش رااینجا در افکن
گذر کن از نمود جان وز تن
به یک ره پاکشو اینجایگه تو
که تا یابی مگر این پایگه تو
به یک ره پاکشو از جسم وز جان
دل خود بیش از این اینجا مرنجان
به یک ره پاکشو مانند منصور
که تا ظلمت شود اینجایگه نور
به یک ره پاکشو از هستی خویش
که تا یابی ز حق سر مستی خویش
چو پاک آئی ز جمله حق سوی تو
بجان باید که این سر بشنوی تو
چو پاک آئی ز جمله یار گردی
ز ذات کل عیان یار فردی
چو پاک آئی در اینجا پاک رو باش
مکن اسرار چون منصور تو فاش
چو پاک آئی منزه ذات باشی
همیشه عین هر ذرات باشی
چو پاک آئی چو منصور اندر اینراه
تو باشی دائما از راز آگاه
چو پاک آئی پلیدی هم شود پاک
نماند نار و ریح و آب با خاک
عناصر جملگی یکسان نماید
نه هر دم نفس دیگر سان نماید
نماند نقش هستی اندر اینراه
کسی کو باشد از اسرار آگاه
شود لوح دل اینجا پاک و روشن
مصفا کن در اینجا جان اباتن
صفا اندر صفا آید پر از نور
حقیقت رخ نماید دید منصور
اگر چون او شوی واصل ز اعیان
نمائی همچو او اسرار پنهان
و گرنه تن زن و خاموش میباش
چو دیگی دائما در جوش میباش
که تا پخته شوی مانند منصور
زنی زاندم دمت تا نفخه صور
اگر پخته شوی مانند او تو
یقین بینی بدیها هم نکو تو
اگر پخته شوی در جوهر دل
گشاده گردد اینجا راز مشکل
اگر پخته شوی دلدار گردی
ز بود خویشتن بیزار گردی
بهمت زین بیان یابی تو گنجی
اگر اینجا کشی از جان تو رنجی
بهمت این توانی یافت اینجا
که تا گردی در اینجا گاه یکتا
بهمت راز بتوانی نمودن
بهمت گوی از این میدان ربودن
بهمت گر شوی یکتا در اینکار
بهمت هم شوی تو تاج سردار
بهمت بگذری از چرخ و انجم
بهمت بود خود آری یقین گم
بهمت رازدار آئی چو منصور
بماند نام تو تا نفخه صور
بهمت هر که این اسرار یابد
مقام خویشتن بردار یابد
بهمت جان کند با دل بدل او
نیابد هیچ اینجا گه خلل او
بهمت او زند اینجا اناالحق
بگوید راز کل با یار مطلق
بهمت گر دم اینجا گه زنی تو
به یک ره بیخ انده بر کنی تو
بهمت ذات کن اینجا صفاتت
که تا پیدا کنی اعیان ذاتت
بهمت در یکی اینجا قدم زن
وجود خویشتن را بر عدم زن
بهمت در یکی لانگر تو
عیان خویش در الا نگر تو
بهمت این بیان از من نگهدار
که بی عقلانه میگویم ز اسرار
بهمت چون همه برداری از پیش
یکی بینی حقیقت جملگی خویش
همه حق بینی و در لاشوی تو
ز دید خویش در الا شوی تو