" rel="stylesheet"/> "> ">

در حق بینی و آداب بجای آوردن فرماید - قسمت اول

همه حق بینی اینجا در یقین باز
یقین بین اولین و آخرین باز
همه حق بینی و از حق طلب کن
ولیکن این همه از حق ادب کن
همه حق بین و آن با خویشتن دار
وگرنه ناگهانی ات ابردار
در این اندیشه جان دادی و مردی
تو چون مردان چنین گوئی نبردی
کند اینجایگه مانند حلاج
قتیل عشق را کردی تو آماج
ز تیر عشقت اینجا گه بدوزد
پس آنگه بودت اینجا گه بسوزد
کجا دانی تو مر این راز دانست
که کس این سر معنی مر ندانست
نداند این بیان الا ز دیدار
یقین صاحبدلی در سر این کار
نداند این رموز الا که واصل
کند مقصود موجودات حاصل
بهرزه چند کردی پیش و پس تو
سزد گر پود جانت بگسلی تو
از این اسرار دم کم زن چو مردان
وگرنه همچو چرخ آئی تو گردان
نبردی هیچ بوئی اندر اینراز
که تا پیدا کنی انجام و آغاز
نیاید این بیان بر مبتلا داشت
ترا بر دار دین باید بیاراست
تو خود را دوست میداری حقیقت
فتادستی چنین خوار طبیعت
ز آز طبع کسی بگشایدت کار
از آن سرگشته مانند پرگار
شدستی اندر این راه از پی دل
فروماندی میان راز مشکل
بگو تا کی چنین خواهی بدن تو
چه میدانی که گم خواهی بدن تو
بکن نامی که جمله ننگ ماندی
چرا در بانگ همچون چنگ ماندی
تو مانند دهل فریاد داری
میانت خالی و پر باد داری
نگر همچون دهل مانند هیچی
در این معنی بگو تا چند پیچی
بفریاد این نیاید راست اینجا
نگیرد هیچ اینجا شور و غوغا
سرت باید بریدن پیش دلدار
زمانی کرد از اینمعنی بر اسرار
سرت باید بریدن تا بدانی
رموز عشق و اسرار معانی
سرت باید بریدن بر سر دار
وگرنه تن زن و سرت نگهدار
سرت باید بریدن زار و مجروح
که تا تن گردد اینجا قوت روح
چرا خود دوستی زان پوستی تو
وگرنه پای تا سر دوستی تو
چرا خود دوستی از خویش بگذر
نمود بود خود اینجا تو بنگر
حقیقت باز بین و گرد دلدار
که تا فارغ شوی از جمله اغیار
دمی داری که عالم جمله هیچ است
چرا کین بود جسمت جمله هیچ است
دمی داری که آندم دارد اینجا
که آدم هست اندر ذات یکتا
دمی داری از آندم در دل و جان
که بنماید در اینجا جان جانان
از آن دم داری اینجا زندگانی
از آندم هست این شرح و معانی
از آندم میشود اسرار کل فاش
از آندم مینماید روی نقاش
از آندم این همه دم دم بر آرند
از آندم جملگی امید دارند
از آندم جان جانم حاصل آمد
وجود من در اینجا واصل آمد
از آندم جمله دمها شادمان است
ولیکن ایندم اینجا بی نشانست
از آندم میزند عشق از عیان دم
که آندم برتر است از هر دو عالم
دو عالم پیش ایندم ناپدیداست
از ایندم جملگی گفت و شنید است
دو عالم زین دم آمد جمله پیدا
که ایندم هست اندر جمله اشیا
همه اشیااز ایندم پایدار است
که باشد کاندر ایندم پایدار است
کسی زیندم بیابد کام دل باز
که بگذارد حجاب و آب و گل باز
نمیداند کسی اسرار این دم
که مخفی مانده است این سر به عالم
دمی کاندم درون دل دم آنست
دمی دارد نگه میکن دم آنست
در ایندم گر تو آندم باز بینی
چو آدم زینت و اعزاز بینی
دم رحمانست اینجا گه دم تو
دم تو آمد اینجا آدم تو
از ایندم آندم اینجا گه نیابی
اگر بیخود شوی آندم بیابی
از آندم یافت اینجا گاه منصور
اناالحق تا عیان نفخه صور
از آندم یافت ایندم کل فنا شد
یقین میدان که او نزد خدا شد
از آندم زد اناالحق اندر اینجا
یقین میدان که او زد بر حق اینجا
از آن دم یافت هم کون و مکان او
حقیقت دید اینجا جان جان او
از آندم یافت سر لامکانی
یقین بنمود اسرار نهانی
از آندم دمدمه در عالم انداخت
وجود آفرینش جمله بگداخت
از آندم گشت واصل در حقیقت
ولی بردار از آن شد کز شریعت
نمود اعیان راز شرع اینجا
نمود آن واصلی در ذات یکتا
چو سر ما همه اعیان ذاتست
نموداری بذات اندر صفاتست
صفات و ذات یکسان او فتاد است
ولی فعل از دگرسان اوفتاد است
اگر داری عیان عشق بنمای
گره از کار عالم جمله بگشای
وگر اینجا نداری هیچ تحقیق
نخواهی برد اینجا هیچ توفیق
دمی از خویشتن کم گوی ایدل
که سرگردان شدی چون گوی ایدل
دمی از خویشتن کلی فنا گرد
که مانند زنان هستی نه چون مرد
زنان را اینرموز اینجا شده فاش
ترا خود نیست چیزی جز که نقاش
اگر نقاش بشناسی ز اعیان
کنی هم فاش اینجا سر جانان
اگر نقاش بشناسی توئی کل
چرا چندین کشی اینجایگه ذل
اگر نقاش بشناسی ز دیدار
همو آید ترا اینجا خریدار
اگر نقاش بشناسی یقینی
یقین دانم چون مردان پیش بینی
اگر نقاش بشناسی درونت
بریزد ناگهی اینجای خونت
اگر نقاش بشناسی چو منصور
شوی در هر دو عالم دوست مشهور
اگر نقاش بشناسی در اینجا
نمود جملگی کردی تو پیدا
اگر نقاش اینجا گه بدانی
توئی ای بیدل اینجا حق عیانی
اگر نقاش بشناسی فنا گرد
که تا آئی در اینجا صاحب درد
اگر نقاش بشناسی تو در جان
بگوید رازهات اینجای پنهان
اگر نقاش بشناسی تو در دل
گشاید مر ترا او راز مشکل
اگر نقاش بشناسی خدا شو
بمعنی بر ترا از هر دو سرا شو
اگر نقاش بشناسی همانی
حقیقت مر خدای لامکانی
رموز جمله میگویم دمادم
ولیکن مانده در نقش عالم
نباشی و نبینی دید نقاش
مکن اسرار اکنون بیش از این فاش
تو ای عطار تا کی از نمودار
کنی اینجایگه مرفاش دلدار
چرا اینجا کنی مرفاش حق را
زنی اینجا اناالحق دید حق را
تو دیدی در یقین او را معین
تو کردی راز کل اینجای روشن
معین گفتی اینجا دیده دید
که دید اینجایگه یاخود که بشنید
یکی مرموز توحید عیانی
نبگشاید کسی و هم تو دانی
تو بگشادی و شادی همچو مردان
نمود معنی تو ذات سبحان
بود اینجا و آنجا گه همانست
که گفتار تو درعین العیانست
عیانست آنچه میگوئی در اسرار
ولی کس می چه داند سر گفتار
اناالحق حجت تحقیق داری
که از حق اینزمان توفیق داری
ترا توفیق بخشیدند و معنی
تو داری مخزن اسرار و تقوی
بعین راستی در راستی تو
نمود عشق را آراستی تو
چو امر ذات پایانی ندارد
که هر دم صد هزاران در ببارد
از آن جوهر که دیدستی در اینجا
بسی دل آوری از گفت شیدا
حقیقت جوهر معنی تو دیدی
در این قعر بحار جان رسیدی
دمادم میکنی نقاش را فاش
دمادم می شوی در نقش نقاش
بخواهد ریخت خونت ناگهانی
که او را فاش کردی در معانی
بخواهد ریخت خونت دوست اینجا
بگرداند بمغزت پوست اینجا
بخواهد بیخت خونت همچو منصور
که در عالم توئی امروز مشهور
خراسان را توئی امروز سردار
اگر آئی چو او اندر سر دار
دم کل میزنی در دمدمه تو
عجب افکنده این زمزمه تو
دم عیسی تو داری در حقیقت
که بسپردی ره شرع و طریقت
دم عیسی تو داری در معانی
که می بخشی حیات جاودانی
دم عیسی تو داری در زمان باز
که گفتستی عیان اندر جهان باز
دم عیسی تو داری راز بیچون
حقیقت دم زدی در عین گردون
دم عیسی تو داری جان جانی
عجایب آشکارا و نهانی
دم عیسی زنی مرده ز زنده
کنی اینجایگه هستی بسنده
دمی کز جان جانان یافتستی
از آن در جزو و کل بشتافتستی
ترا زیبد که هستی سالک کل
شوی هم عاقبت تو هالک کل
ترا زیبد که گفتی راز اسرار
که جان کردی بروی دوست ایثار
ترا زیبد که بود یار دیدی
حقیقت در بصر دلدار دیدی
ترا زیبد که جانانی در اینجا
شدی تو در حقیقت دوست یکتا
ترا چون جوهر ذات و صفاتست
از آن معنی ترا آن در صفاتست
که یک چیز است جمله در نهانی
ولی بر هر صفت اینجا معانی
کند تقدیر یا تدبیر سازد
عیان ذات را تفسیر سازد
چو ذات کل ترا دادست مرداد
خدای پاک دائم اینجهان باد
چو ذات پاک داری پاکدل باش
حقیقت بی نهاد آب و گل باش
توئی مرموز مردان حقیقت
سپردی اندر اینجا گه طریقت
توئی مرموز اسرار الهی
که بر اسرار معنی جمله شاهی
توئی مرموز سر جوهر ذات
که کردی آشکارا جوهر ذات
توئی مرموز اسرار حقیقی
که با روح القدس دائم رفیقی
توئی مرموز سر جمله اشیا
که پنهان می کنی امروز پیدا
تو پنهان میشوی اینجا بتحقیق
ولی اسرار کل داری بتوفیق
بخواهد ریخت خونت ذات اینجا
که گفتستی تمامت سر یکتا
توئی یکتا دل این عصر و زمانه
که خواهی ماند با من جاودانه
توئی یکتای بی همتا فتادی
عجب در شور و غوغا فتادی
در معنی ترا کردست حق باز
نمودستی حقیقت دید حق باز
در معنی برویت برگشادست
دل عشاق از تو جمله شادست
در معنی ز حیدر داری اینجا
که از اسرار او برداری اینجا
در معنی نگه میدار و خوشباش
که کردستی همه اسرارها فاش
تو داری ملک و معنی جاودانه
زدی تیر معانی بر نشانه
زدی تیری بر این آماج اینجا
نمود خویش را در پیش اینجا
نهادستی و فارغ از وجودت
که پیدا شد در اینجا بود بودت
ز بود حق ترا اسرار جمله
تو می بینی کنون اظهار جمله
تو داری سلطنت در خیل عشاق
فکندی دمدمه در کل آفاق
تو کردی فاش فاشی نزد هر کس
که می گوید یکی الله خود بس
از این گفتار بگذر یکنفس تو
چو داری در میان حق نفس تو
از این گفتارها کاینجا تو گفتی
در اسرار در معنی تو سفتی
تو بر خور از نمود خویش اینجا
نمود خویش را در پیش اینجا
یقین بردار و در عین الیقین شو
حقیقت اولین و آخرین شو
چو اول اندر آخر یافتی باز
سوی اسرار کل بشتافتی باز
در آخر جوی اول ذات بیچون
که دیدستی خدا را بی چه و چون
خدا را دیده اینجا تو در ذات
شده واصل ابا تو جمله ذرات
خدا را دیده اینجا نهانی
از او داری تو اسرار و معانی
چو اسرارست و مر چیز دگرنیست
در این اسرار جز حق راهبر نیست
ترا حق رهبرست و رهنمایست
در این اسرارها او جانفزایست
ترا حق رهبرست و جان جانست
درون جان تو عین العیانست
درون جان تو باغ بهشتست
که عین طینت تو حق سرشتست
دورن جان تو راز الهی است
در اینجا بیشکی راز الهی است
درون را با برون هر دو یکی شد
خدا گشت و نمودت بیشکی شد
از این دم که تو داری در حقیقت
مزن دم جز دمی اندر شریعت
در این اسرارها مردی کدامست
در اینجا صاحب دردی کدامست
ندیدم صاحب دردی در اینجا
که باشد او یقین مردی در اینجا
ندیدم هیچ همدردی در اینجا
که تا یابم یقین فردی در اینجا
مرا یک همدم پر درد باید
که همراهیم مرد مرد باید