چنین گفت آن بزرگ پیر اعظم
پناه دین و سلطان معظم
بحق محبوب حق عین شریعت
سپهسالار دین شاه حقیقت
سلیمان سخن در منطق الطیر
که آنکس بوسعید است و ابوالخیر
ابوالخیر است دائم خیر حق بود
که بد اینجایگه دیدار معبود
یقین دریافت اسرار معانی
که او را بود کل صاحبقرانی
یقین از نور حق بود او نمودار
ز شاهی داشت اینجازینت و کار
همش دنیا همش عقبی فزون بود
حقیقت رهبران را رهنمون بود
همش گنج صور هم گنج معنی
و را بود ای پسر از گنج تقوی
چنان رفعت که او اندر جهان دید
کسی دیگر بخواب آن کی توان دید
چنین گفت او که اندر کل احوال
نشان بی نشان جستم به سی سال
به سی سال اندر اینجا خون دل من
بخوردم بی نمود آب و گل من
حجابم یک شبی برخواست از پیش
نگه کردم من اندر جوهر خویش
چو دیدم بحر جستم گم شدم من
چو یکقطره که در قلزم شدم من
نظر کردم درون و هم برونم
حقیقت حق بد اینجا رهنمونم
صفات خویشتن در ذات دیدم
نمود جسم و دل در ذات دیدم
درون کل نظر کردم من از جان
چو دیدم در حقیقت راز پنهان
یکی دریای بی پایان بدم من
در آندریا عجب غرقه شدم من
نمود ذات دیدم در دل خود
فروماندم میان مشکل خود
عجائب حیرتم در دل فزون شد
ولیکن عشق با من رهنمون شد
دلا در بحر لا رفتم ابی خود
ندیدم هیچ آنجا نیک هم بد
نظر کردم همه یکسان نمودم
که من خود در میان واقف نبودم
ندیدم غیر در دریای جانان
شدم از عشق ناپروای جانان
یکی دیدم در آنجا جمله اشیا
ز پنهانی شده در بحر پیدا
همه در بحر موجود و نبد هیچ
ولیکن در نظر بد نقش پر پیچ
همه گمگشته بود و حق شده فاش
بهر کسوت نموده روی نقاش
ز آب بحر بنگر هرچه بینی
بکن فهمی اگر صاحب یقینی
همه از آب دریا گشته پیدا
همه در آب حیرانند و شیدا
همه در آب بنگر رخ نموده
ببسته بد گره خود بر گشوده
همه در آب و هم اندر همه جان
نمود سر خود در بحر جانان
بهر نوعی که میدیدم ز اسرار
نمود شاه بد آنجا پدیدار
نمود شاه بد نی غیر دیدم
همه در آب دریا سیر دیدم
همه در آب و فارغ گشته از آب
فتاده جملگی اندر تب و تاب
همه در آب دریا وصل جویان
بسر در عشق او هر لحظه پویان
همه در بحر آب و گشته غرقاب
همه در آب و گشته طالب آب
صدف را جوهر او در نهادش
در این بحر عیانی داد دادش
صدف در داشت جوهر نیز بر سر
شده در راه او بی پا و بی سر
همه گویا دل و خامش دهانان
طلبکار آمده در نزد جانان
همه در آب هم او را طلبکار
زهی قدرت زهی صنعت جهاندار
طلبکارند چون جمله بدانی
تو نیز اینجایگه راز نهانی
طلبکارند و آب و جمله جانست
که همچون دوست بی نقش و نشانست
نشان دارند کل در بی نشانی
همی جویند حیات جاودانی
تو چون ایشان میان آب غرقی
ولی اینجایگه در دید فرقی
بسی فرقست از مه تا بماهی
ولی یکسانست نزدیک الهی
بسی فرقست اینجا چون ببینی
ولیکن حق ز جمله برگزینی
همه یکرنگ دان در عین دریا
که در دریا شدند این جمله پیدا
زهر دو اصل دارند و وطن آب
ولیکن این معانی زود دریاب
تفاوت از سلوک و خلوت افتاد
که جوهر در صدف سر داد بر باد
بخلوت صبر کرد و شاد بنشست
ز جمله فارغ و آزاد بنشست
سکون کرد و ز ذات کل عیان شد
پس آنگه لایق هر شایگان شد
ببین تا لاجرم اینجا بهایش
چگونه هست مر نور لقایش
فروغش روشنی دل فزاید
شب تاریک ظلمت در باید
ز نورست و حقیقت نور باشد
به پیش سالکان مشهور باشد
در ارچه اصل آبست هم بغایت
بود از این و آن فرقی تفاوت
تفاوت آمدست اینجای از اصل
ز اصل اینجا بیابی ناگهی وصل
در این دریا توئی اینجا صدف وار
دهان بر بسته و بنشسته ناچار
در این بحر فنا بر بن نشسته
دهان خویش از حسرت ببسته
یکی جوهر درون سینه داری
چو ایشان نیز تو گنجینه داری
عجایب جوهری داری تو نادان
نمیدانی ترا از این چه تاوان
عجائب جوهری داری شب افروز
که شب گردد ز تاب نور آن سوز
عجائب جوهری شاهانه داری
ولیکن در صدف دردانه داری
ترا این جوهر از هر دو جهان است
درونش جوهری دیگر نهان است
اگر این جوهر اینجا یافتی باز
ترا باشد از آن تمکین و اعزاز
اگر بی جوهر اینجا گه بمانی
چو ماهی در بن این چه بمانی
طلب کن جوهر این ذات اینجا
مشو غرقه چنین در عین دریا
طلب کن جوهر بیچون ببین ذات
نمود عین گردون بین در ذات
از این درهای معنی زود بگزین
درون هر یکی یک جوهری بین
چنین مستغرق دریا شدستی
که از بودت تو ناپروا شدستی
دمی زین بحر کن آخر نظاره
که اینجا جوهری اندر کناره
شده پیدا صدف با اوست مرده
به پیش عین جوهر جان سپرده
سپرده جان و دیده روی جوهر
نمود عشق گشته ناگهی در
هلاکیت فتاده مر صدف وار
تو از آن جوهر اینجا گه بکف آر
چو جوهر یافتی بنگر شعاعش
نمود جسم و جان کن بس وداعش
کجا یابی تو اینجا جوهر ذات
که سرگردانی اندر بحر ذرات
تو در بحری و جوهر می نجوئی
بیان چند زر تا چند گوئی
جواهر جوی از دریای معنی
اگر هستی ز دل دارای معنی
جواهر جوی همچون پادشاهان
چو جوهر یافتی برگو چو شاهان
خوشا آندم که جوهر باز بینی
وزان هم عزت اندر ناز بینی
ترا جوهر درون جسم و جانست
کنون از چشم صورتگر نهانست
نهانست این همه در جوهر ذات
خروشانند اینجا جمله ذرات
طلبکارند او را جمله اینجا
بماند جملگی سرگشته اینجا
همه جویای جوهر در همه درج
نیمدانند این جوهر ورا ارج
نداند ارج این جوهر مگر آن
که در یابد حقیقت جان جانان