" rel="stylesheet"/> "> ">

درخواب دیدن عاشق که گوش معشوق بدست گرفته وازخواب بیدارشدن وگوش خود رادردست خوددیدن فرماید

چنان مدهوش عشق اندر فنا بود
که گوئی آنزمان عین لقا بود
شده در خواب و خاموش اوفتاده
چو مستان سخت بیهوش اوفتاده
مگر معشوق او در خواب میدید
درون خویشتن مهتاب میدید
که معشوقش رخ اینجاگاه بنمود
که گوئی آن زمان عین لقا بود
چنان صاحب جمالی دید آنجا
که وصفش می نگنجد آن دلارا
جمالش فتنه و عشاق آفاق
بخوبی و ملاحت در جهان طاق
لب لعلش نبات و قند و شکر
رخش تابان مثال ماه انور
نظر کرد و جمالش دید در خواب
گرفتش گوش آن مه را باشتاب
بجست از خواب و گفت ایجان کجائی
نمود خود تو ما را مینمائی
چگونت یافتم ایجان جانم
کنون در دست خود عین العیانم
گرفته گوش تو بینم بتحقیق
زهی اسرار ما از عز و توفیق
نظر کرد و بدستش گوش خود دید
ز شرم خویشتن آنجا بخندید
گمان برد او در اینجا گاه نهانی
درون جان و دل گفت از نهانی
تو دانی تو نمودی تو ربودی
تو گفتی در حقیقت تو شنودی
ندانستم ولی دانستم اینجا
ترا من گوش نتوانستم اینجا
گرفتم گوش تو تا گوش دارم
کجا یارم که گوشت گوش دارم
ولی دانستم ای پیدا و پنهان
که این مشکل بر من هست آسان
تو بودی و من ای خوش خفته در خواب
مرا بنموده اینجا تک و تاب
چگویم صاحب حسن و جمالی
منم نقصان تو در عین کمالی
نمودی و ربودی جان ز پیشم
نمک افکنده اینجا بریشم
رموز تو در اینجا گه گشاید
مرا اینجایگه جز تو نشاید
دگر من از کجا جویم جمالت
که یک دم شاد گردم از وصالت
وصالت بود و شد عین فراقم
کنون دل پر ز درد و اشتیاق
جگر خونست دیگر روی بنمای
گره تو بسته و هم تو بگشای
دریغا من تو بودم یا تو مائی
درون خواب رویم مینمائی
به بیداری ترا بینم در اینجا
یقین مهر تو بگزیدم در اینجا
همت بیدار دیدم جاودانی
اگر چه از دو چشم من نهانی
نهانی لیک پیدائی همیشه
نه در جانی نه بر جائی همیشه
تو در خوابی و دنیا همچو خوابست
یقین عمر تو اینجا در شتابست
شتاب اینجا مکن نی صبر نی دل
که بنماید ترا اینراز مشکل
در این خواب خراب آباد دنیا
ندید هیچ اینجا روی مولی
اگر معشوق اینجا رخ نماید
ترا از عقل و جان کلی رباید
ندانی تا که بد این بی دل مست
تو گوش که گرفتی زود بر دست
ترا گوشست در دستت گرفته
بیکره عقل و آرامت گرفته
نمی بینی دو چشم آخر تو دلدار
که تا چشم افکنی بر روی دلدار
ترا دلدار اینجا رخ نمودست
عیان عقل اینجا در ربود است
تو اندر خواب غفلت او بدیدی
چنین مست و خرابی آرمیدی
نمی بینی ورا بنمایدت روی
ولیکن نقش میبازد دگرسوی
بجز دیدار حق در خود مبین تو
که هستی صاحب عین الیقین تو
گهر دیدی و می نشناختی باز
بهر زه آن گهر انداختی باز
چو یار امروز باتست و تو اوئی
در این معنی که من گفتم چگوئی
رخت بنمود او را میشناسی
وگر نشناسیش تو ناشناسی
و را بشناس اندر پرده دل
طلب کن یکزمان گم کرده دل
نه یارت در برست و رهبرت اوست
در اینجا گاه کلی غمخورت اوست
غم او خور که او از تست روشن
نموده اندر اینجا هفت گلشن
چنین آسان و تو دشوار داری
غزیزی خویشتن را خوار داری
مشو خوار جهان جان را خبر کن
برویش اندر اینجاگه نظر کن
نظر کن تا ببینی زود رویش
طلب کن در نهاد های و هویش
قفس داده قفس را روح داده
مقام سنت اندر دل نهاده
دریغا جان تست و جان شده لال
نمی یابی دریغا تا کی این حال
توان گفتن بجز تو تا بدانی
که او شاهست و کرده پاسبانی
ترا او بنده و تو بنده او
سرت در پیش او افکنده او
نمی خواهم که گویم آشکاره
دلی خواهم که سازم پاره پاره
وجود خویشتن در نزد دلدار
که کردم راز او اینجای اظهار
از آن نکته بسی اسرار دانم
همی ترسم که تا رمزی بدانم
نمی بینم یکی همدم در اینجا
که باشد مر مرا محرم در اینجا
نمی یابم در اینجا وصل ای دل
که با او برگشایم راز مشکل
نمی بینم یکی صادق چگویم
که دیری هست تا در جستجویم
نمی بینم یکی همدرد جانی
که برگویم یکی راز نهانی
همه در غفلتند و رفته در خواب
در این دریا شده کلی بغرقاب
چنین در غفلت اینجا گاه هستند
که گویا نیستند و نیز هستند
چنان مستند اندر خواب رفته
که ایشان را همه طوفان گرفته
در این طوفان کجا گردند بیدار
وزین مستی کجا گردند هشیار
در این طوفان دل جمله خرابست
گرفته پیش و پس گرداب آبست
ز خواب اینجا اگر بیدار آیم
که با وی پاسخی اینجا گذارم
بگویم راز با دیوار اینجا
همه از رمز پر اسرار اینجا
به از دیوار اینجا کس ندانم
که با وی دمبدم رازی برانم
که دیوار است دانم راز دار او
که خاکت را نموده کردگار او
بود او رازدار عاشقان هم
که دارد سر راز جان جان هم
چو با دیوار گوئی سر اسرار
زبان خود در آن ساعت نگهدار
نگهدار ای برادر هم نهانت
که گوشی دارد و گوید بیانت
دلا خاموش چون همدم نداری
تو این عمرت بضایع میگذاری
چرا هر دم بگوئی دیگر اینجا
همیگردی ز حیرت جای بر جا
خبرداری که اکنون دوست باتست
درون مغز نقش و پوست باتست
خبر داری که جانان در درونت
گرفته هم درون و هم برونت
خبر داری که او پرده نشین است
کسی داند که با او همنشین است
خبر داری که بنمودست رخسار
ولیکن از لطافت ناپدیدار
خبر داری که کردت واصل اینجا
مراد دل نکردست حاصل اینجا
خبر داری که جانت در ربودست
خود اینجایگاه در گفت و شنودست
خبر داری که میگوید دمادم
رموز عشق خود اینجا دمادم
خبر داری که او جان جهانست
ولی از دیده عقلت نهانست
خبر داری خبر ای بیخبر هان
که داری یار اینک در نظر هان
خبر داری که او دارد دل و تن
نموده رخ در این آئینه روشن
خبر داری که در گفتارت او بود
یقین اسرار گفت و خویش بشنود
خبر داری که اندر دیده بیناست
درون جان و دل رویت تواناست
درونت با برون هر دو گرفتست
تنت یکبارگی اینجا نهفتست
درونت با برون در ذات او بین
وجودت جملگی در ذات او بین
چنان عاشق شدست اینجا ترا یار
که جز تو در نمیگنجد ز اغیار
چنان عاشق شدست اینجا ترا او
که در تو ابتدا در انتها او
چنانت دوست میدارد یقین دوست
که مغزت کرد اینجا گاه او پوست
چنانت دوست میدارد عیانی
که می گوید ترا راز نهانی
بجانت دوست میدارد یقین تو
که کردت اولین و آخرین تو
نموده ذات کل اندر صفاتت
عیان کرده در اینجا بود ذات
ترا از خویشتن پیدا نمودست
رموز مشکلت کلی گشودست
چنان عاشق شده اینجا بتحقیق
که می بخشد ترا اسرار توفیق
تو هستی بیخبر گویای اسرار
نمی بینی حقیقت روی دلدار
تو هستی بیخبر در بی نشانی
نمی یابی ورا اندر نهانی
تو هستی بیخبر دریاب دلدار
حجاب آخر ز پیش خویش بردار
ببین رخسار همچون ماه رخشان
درون پرده دل گشته تابان
ببین رخسار او اینجا چو خورشید
که داری در کنار خویش امید
ببین رخسار او چون مشتری تو
اگر هستی بجانت مشتری تو
ترا بنمود اینجاگاه خود او
نشسته فارغش از نیک و بد او
تو سرگردان چرا هر جا دوانی
نظر کن یک دمی گر کاردانی
تو سرگردان مشو با خویشتن باش
بر او بیحجاب جان و تن باش
نظر کن آنچه پنهان بود از کل
بفکنده بد ترا در رنج و هم ذل
درونت با برون هر دو یکی ساز
حجاب آخر ز پیش دل بر انداز
جمال او نظر کن تا ببینی
اگر مرد رهی این راز بینی
تو همچون دیگران مغرور و مستی
بروز و شب چنین بت میپرستی
از این بت هیچ ناید مر ترا هان
بگو تا چند باشی دیر رهبان
کنون از بت پرستی خود تو برهان
از این بت هیچ نایداین یقین دان
تو در دیری و مر بت میپرستی
کنون اندر شراب شرکت مستی
بت تو صورت تو گشته ترسا
درون دیر صورت راهب آسا
چو ابراهیم باش و بشکن آن بت
که آمد نزد عاشق مر تن آن بت
همه مردان بت خود را شکستند
ز دست صورت اینجاگه برستند
بکردند دیر صورت جمله ویران
از این بیشه شده بیرون چو شیران
دو عالم عاشق آسا صید کردند
زمین را با زمان در قید کردند
بیکره باطن خود را چو ظاهر
یکی کردند در تبلی السرائر
یکی کردند اینجا جسم با جان
شدند ایشان ز دید خویش پنهان
یکی گشتند از عین دو بینی
برون رفتند در صاحب یقینی
چو ایشان در یکی اینجا قدم زن
وجود جان و دل را در عدم زن
تو همچون ذات ایشانی بمعنی
وی در باطن تو نیست تقوی
بتقوی اینچنین دانی بکردن
از این میدان کل گوئی ببردن
بتقوی باطنت گر پاک داری
مر این معنی بدانی که سواری
بتقوی مرکب معنی برانی
بموئی اندر این ره مینمائی
بموئی گر بمانی خسته باشی
چو دزدان دائما بر بسته باشی
از این زندان خلاصی بخش خود را
وجود خویشتن گردان احد را
چرا در بند خود ماندی گرفتار
دمادم میکنی بر خویش آزار
چنین صورت که می بینی تو روشن
ورای صورت خود هفت گلشن
از این گلشن نظر گاه دل تست
ولی صورت در اینجا مشکل تست
تو مرغ جان خود پرواز کل ده
یقین اینجا ورا تو ساز کل ده
بمعنی صورت خود جان جان کن
نهادت در همه اشیا نهان کن
بگرد قبه افلاک بر گرد
برافشان خویشتن را پاک از این گرد
زمین را با زمان هر دو یکی ساز
دمادم مرغ جان آور به پرواز
قدم بیرون نه از این آستان تو
اگر مرد رهی اینجا نهان تو
حجابت مستی است و بت پرستی
از این چنبر برون یکدم نرستی
از این نه طاق و هفت انجم گذر کن
بذات پاک روحانی نظر کن
ترا دانست اینجا حاصل ای دل
چرا خود را نکردی واصل ای دل
ترا ذاتست حاصل اندر اینجا
دو بینی میکنی هستی تو شیدا
از این نه چار طاق برستاده
بتو نرسد مگر لختی نظاره
نظاره میکنی دم دم در او تو
فرو رفته در او هم تو بتو تو
نداری زهره اندر دید بالا
که داری بر تفرج عین آلا
درون پرده در پرده سازی
تماشا میکنی اینجا ببازی
درون پرده گلشن هست بسیار
سر و پایش در اینجا ناپدیدار
در این گلشن که گلهایش ستارست
چو بیکاران نصیب ما نظارست
نظاره بیش نبود هیچکس را
جز این سیرست در صورت تو بس را
یکی سیری اگر بیرون این است
کسی داند که اینجا پیش بین است
یکی سیری که این سیر جهانتاب
از آن نورست این معنی تو دریاب
چو تو این سیر اینجا می نبینی
کجا در اصل کل صاحب یقینی
یقین گر باشدت این را بدانی
نمود عشق اینجا باز دانی
ترا گر آن شود اینجای مکشوف
یقین دانی که هستی جمله مکشوف
تو موصوفی ولی نه آگهی تو
که چون سالک فتاده در رهی تو
بوقتی کاین سلوک اینجا نماند
یکی گردد کسی کاین را بداند
شود واصل ولی اینجا بتحقیق
یکی بیند جمال جان ز توفیق
ولیکن تا تو در عین نمائی
کجا مرد وصولی و لقائی
ترا این گلشن اینجاگه خوش آید
از آن اصلت زباد و آتش آمد
نمود ذات و خاکت گو مگردان
بماندی در جمال خویش حیران
تو حیرانی و حیران حق نبیند
کجا دانی کسی کاین سر ببیند
تو حیرانی وافتاده چنین خوار
کجا راهی بری در عین اسرار
ترا جز این کواکب در سموات
نیامد در نظر دوری از این ذات
نظاره کن در اینجا گر خموشی
بگو تا چند در هر گونه جوشی
همه همچون تو در خورشید اشیا
ز پنهانی شده اینجای پیدا
نظاره کن ترا بااین چکارست
که صنع لامکانی بیشمارست
نظاره کن زبان در کش تو خاموش
مشو چندین بهر چیزی بمخروش
دراین دریای پر جوهر نظاره
کن اینجا دم بدم کش نیست چاره
در این دریای پر جوهر باعزاز
اگر مرد رهی دمدم در انداز
طلب میکن در این زندان خداوند
که بیرونت کند ناگه از این بند
تو در زندان و بام او پر از نور
تو افتاده چنین در شیب از دور
تو زندانی و بامش جمله گلشن
تو افتاده چنین اندر نشیمن
بجز نظارگی اینجا نداری
که جز جان و دل شیدا نداری