" rel="stylesheet"/> "> ">

در نگاه کردن درویش در کواکب و پاسخ دادن ایشان در اسرار نهانی و طلب کردن مقصود فرماید

مگر میکرد درویشی نگاهی
دراین دریای پر در الهی
کواکب دید جمله در شب افروز
که شب از نور ایشان بود چون روز
تو گفتی اختران استاده اندی
زبان با خاکیان بگشاده چندی
که هان ای عاقلان هشیار باشید
در این درگاه شب بیدار باشید
چرا چندین سر اندر خواب دارید
که تا روز قیامت خواب دارید
دل درویش بیدل در نظاره
ز چشمش درفشان شد بر ستاره
خوشش آمد سپهر کوژ رفتار
زبان بگشاد چون بلبل به گفتار
که یارب بام زندانت چنین است
که گوئی چون نگارستان چین است
ندانم غیر زندانت چسانست
که زندان تو باری بوستانست
تمامت گلشن است ونور اسرار
ولیکن تا سر کل ناپدیدار
همه نور است و عین ذات دانم
ترا چون مصحف آیات دانم
جمال تست اینجا نور تابان
شدم اندر جمال دوست حیران
چگونه من چنین حیران نباشم
ز شوقت جان و دل گریان نباشم
ز سر تا پای نوری و حضوی
ز نزدیکی که هستی دور دوری
تو نزدیکی و با من در میانی
نموده رخ در آیینه نهانی
سمواتی ولیکن عکس ذاتی
شده اعیان صفات اندر صفاتی
چنین فیضی و نوری که تو داری
بهر لحظه که بر عالم بباری
تو جانبخشی و سر تا سر شده ذات
ز نور تست اینجا جمله ذرات
خوشم می آید اینجا دیدن تو
شدم حیران در این گردیدن تو
چنین گردان شده صوفی چرائی
از ایراپای تا سر در صفائی
ز شوق حضرتی حیران و هم مست
ز اول تا ب آخر گردشی هست
در این گردش که هستی شوق داری
ز نور فیض و رحمت ذوق داری
در ایندم ینزل الله است تحیق
مرا اینجا نصیبی بخش و توفیق
در ایندم ینز الله است گر اوست
حقیقت مغز گردان مر مرا پوست
در ایندم ینزل الله است از ذات
مرا کن زنده دل با جمله ذرات
در ایندم ینزل الله است یکتا
مرا از نور خود گردان تو یکتا
در ایندم ینزل الله است حاصل
مرا گردان ز یاد دوست واصل
تو آن نوری که هستی اصل اول
چرا داری نمود خود معطل
تو آن نوری که در عین دخانی
تمامت فیض و فضل جاودانی
تو آن نوری که از تو گشت پیدا
سراسر کرده مر اسم اشیأ
ترا پیوسته می بینم اباذات
سراسر عین قرآنست و آیات
ترا پیوسته می بینم ابا حق
توئی جان جهان و نور مطلق
ترا پیوسته می بینم در آن نور
توئی در ذات کل افتاده منشور
تو جان بخشی همه ذرات عالم
که ریزان کرده نورت دمادم
تو جان بخشی و جانان دیده تو
بسی در عشق او گردیده تو
تو جان بخشی و دیدستی رخ یار
مرا از دید خود ضایع بمگذار
تو جان بخشی و جانم زنده گردان
مرا چون نور خود تابنده گردان
تو جان بخشی و هستی آیت دوست
ترا دانم در اینجا مغز و هم پوست
ز بود تو چو من نابود بودم
کنون اعیان تو اینجا نمودم
در این شب مر مرا مقصود حاصل
کن اینجا تا شوم او دوست واصل
در این شب مر مرا آزاد گردان
از این زندان دلم را شاد گردان
در این شب قدر دارم از رخ تو
چو خاصه بدر دارم از رخ تو
در این شب قدر دارم وارهانم
رسان با یک نفس در جان جانم