" rel="stylesheet"/> "> ">

در هاتف شب و آواز دادن و رهنمائی کردن مرد درویش را فرماید

یکی هاتف مر او را داد آواز
که ای درویش خوش میسوز و میساز
بسوزان خویشتن در حضرت ما
که تا یابی عیان قربت ما
سما هر گز نداند راز ما او
ولیکن پرده است آغاز ما او
تو اینجاگه چنین حیران شده مست
کجا هرگز چنین آسان دهد دست
تو ما را دان و ما را بین و ماجوی
هر آن رازی که میداری بماگوی
که تا قرب ما بویی بیابی
که از مستی و حیرانی خرابی
سما حیران ما گردان و مستست
نمود ماست و اندر نیست هستست
ز عشق ما چنین گردان شده او
عجب تو از تو خود حیران شده او
وصال ما همی جوید دمادم
نمود فیض ما ریزد بعالم
ز ما دارد چنین نور یقین او
نداند اولین و آخرین او
ز ما دارد نمود عشق گلشن
نه همچون او زند او ما و هم من
ز شوق ما چنین گردانست دائم
ولیکن ذات ما در اوست قائم
نداند هیچ خاموشی است گردان
ز تاب نور ما پیوسته حیران
تو زو میجوی ای مسکین وصالت
نمیدانی در اینجا هیچ حالت
اباتست آنچه میجوئی از او باز
حجاب نور پیش خود بر انداز
حجاب او ترا در صورتت بین
از آنی دائما پیوسته غمگین
حجابت اوست زو هستی طلبکار
توئی نقطه ویت مانند پرگار
بسرگردانست دائم در نهادت
در این دنیا عجایب داد دادت
طلبکار است او همچون تو مارا
تو زو میجوئی ای مسکین خدا را
چو سرگردانست او مانند گوئی
در این معنی تو درویشان چگوئی
چو سرگردانی و اینجا بدیدی
چرا با او تو در گفت و شنیدی
چو سرگردانست او مانند دولاب
عجب تر از تو او ماندست غرقاب
تو از وی چه طلب داری تو اوئی
که سرگردان چو او مانند گوئی
ز خود جو آنچه گم کردی تو خود را
مکن آخر تو چندین شور و غوغا
نظر کن در درون درویش بنگر
نمود ذات ما اینجا سراسر
نظر کن در درون جان حقیقت
منه پایت برون تو از شریعت
مرا بنگر که اندر جسم و جانم
ز دید صورتت اندر نهانم
درون خویشتن را کن منور
ز من درویش مسکین هان بمگذر
مرا کردی طلب اینک مرا یاب
ب آهسته مکن در خویش اشتاب
مرا کردی طلب من جان ترا ام
ترا پیوسته من عین لقاام
مرا کردی طلب بنگر برویم
که ایندم با تو اندر گفتگویم
مرا کردی طلب دیدار بنگر
درون تست هان دلدار بنگر
مرا کردی طلب بنمودمت هان
گره اکنون بکل بگشودمت هان
مرا کردی طلب اکنون ببینم
که من اندر درونت پیش بینم
مرا کردی طلب پیوسته مستم
درون جان و دل پیوسته هستم
نیم هستم ترا هستیم داخل
ترا مقصود شد درویش حاصل
ترا مقصود هم کلی بر آرم
غم و اندیشه های تو سرآرم
ترا مقصود من درویش خسته
مشو دیگر در اینجا دل شکسته
بجز من منگر و جز من مبین تو
همیشه باش در عین الیقین تو
بجز من منگر و با من بگو راز
که من بنمایمت انجام و آغاز
بجز من منگر اندر من چه یابی
که تا اینجا جمال من بیابی
بجز ما منگر و ما را نظر کن
بجز من هیچ منگر تو سر و بن
منم اندر تو و تو دید مائی
چرا درویش از ما تو جدائی
جدااز ما مشو درویش دلدار
که ما هستیم اینجایت خریدار
جدا از ما مشو در هیچ احوال
که ما دانیم راز تو همه حال
درون تو بکل ما حاضرستیم
ز بینائی ترا در خاطرستیم
یقین ما همه جز هیچ نبود
چو ما هستیم اکنون هیچ نبود
مجو از هیچکس زنهار یاری
نمود ما کنون گر گوش داری
منزه آمدی درویش در کل
کشیدی از برایم رنج با ذل
منت ایندم دهم گنج نهانی
که امشب در برم صاحب قرانی
ترا واصل کنم در جوهر خود
ترا فارغ کنم از نیک و ز بد
ترا واصل کنم درویش اینجا
برم اینجا حجاب از پیش اینجا
لقای خود کنم روزی ترا من
برت یکذره آرم هفت گلشن
لقای خود نمایم تا ابد هان
مبین جز ما کنون در نیک و بد هان
لقای ما نظر کن جمله آفاق
مرا در خود ببین درویش مشتاق
لقای ما نظر کن در دل خود
کنون بگشای مسکین مشکل خود
درونم در برون منگر مرا بین
مرا تو انتها و ابتدا بین
چرا حیرانی خود می نبینی
که این دم در مکان عین الیقینی
درونت روح نورم آمده کل
ترا بیرون برم از رنج وز ذل
چو وصل من ترا اعیان شد اینجا
کنون پیدائیت پنهان شد اینجا
مرا در جان نگرجانان منم راست
ز پنهانی مرا اندر تو پیداست
منم هم آسمان وهم زمین یاب
مرا هم در مکین و در مکان یاب
منم خورشید و ماه و چرخ و انجم
همه در ذات من درویش شد گم
مبین اکنون بجز من جان جانم
که راز آشکارا و نهانم
چنین واصل شو و از خود میندیش
بجز او جملگی بردار از پیش
کسی پیدا نماید کو شود او
اگر کردی چنین دادیت نیکو
ولی تا تو ز بالا راز جوئی
یقین میدان عیان و تو نه اوئی
تو درماندی عجب در دید افلاک
میان نار و ریح و آبی و خاک
همه از بهر تو اینجا عیانند
گهی پیدا شده گاهی نهانند
هر آن کوکب که بر چرخ برین ست
صد و دو بار مهتر از زمین ست
بیاید سی هزاران سال از آغاز
که تا برجی بجای خود شود باز
زمین در جنب این نه طاق مینا
چو خشخاشی بود بر روی دریا
ببین تا تو از این خشخاش چندی
سزد گر بر به روی خود بخندی
از این افلاک گردان می چه جوئی
بگو آخر که آخر چند گوئی
ده و دو برج در وی هست اعداد
همه گردان شده ماننده باد
حمل خشکی ز حد داده ترا بیش
کند هر لحظه اینجا بیندیش
چو گاوی گشته اینجایی بی عقل
از آن کاینجا سخن گفتی ز هر نقل
ترا جوزا از آن اینجا دورو شد
که ذات تو عجب در گفتگو شد
چو خرچنگی در اینجا نه کز او راست
ترا از راستی کژ رفته پیداست
اسد سهم و صلابت می نماید
همی خواهد کت اینجا در رباید
ز خوشه تو یکی گندم نبینی
که ایندم زیر چرخ افتاده بینی
چو از تو راستی ناید چو میزان
نداری راستی و گشته حیران
ز نیش گژدمت هم دل شده ریش
از آن کاینجات آرد هر زمان نیش
کمان بازوانت هیچ تیری
نزد سوی نشانه چون اسیری
جهانی همچو بز در عین کهسار
فتاده از کمرها سرنگونسار
چو دیوی اینزمان در چه فتاده
نمیدانی عجب ناگه فتاده
چو ماهی اوفتادستی در این دم
نیمدانی چه خواهد بد سرانجام
نه خورشید و گر هست این کمالت
چو در گردی پدید آید زوالت
نه ماه واگر بدر منیری
چو پیش عقده افتادی بگیری
زوالی هست هرچیزی در اینجا
که پنهان می شوند اینجا ز پیدا
چنین درمانده چون حلقه بردر
از این درگر تو هستی مرد مگذر
از این در جوی کام خویش زنهار
که ناگاهت مراد آید پدیدار
از این در جوی دائم کامرانی
که می بخشندت اسرار معانی
از این در جوی بیشک هستی دل
که تا ناگه رسی در مستی دل
از این در جوی راز سر تحقیق
که تا بخشندت اینجا گاه توفیق
ازاین در جوی وصل یار شیرین
که ناگاهی ز تلخی عین شیرین
بیابی ناگهانی زو آنچه خواهی
نشین ایمن تو بر درگاه شاهی
در این درگاه شو دائم مجاور
تو این معنی یقین میدار باور
بر این در ناگهی کامت برآید
همت روزی شه اینجا رخ نماید
شه اندر بارگاه تو نشسته
برون دل وصال شاه بسته
بعز آنگاه بینی ناگهان شاه
زماهی اوفتی ناگاه برماه
بکن خدمت بر این درگاه از دل
که تا بگشایدت اینراه مشکل
بکن تو خدمت و فرمان شه بر
ز شاه آنگاه ایسالکت تو بر خور
بکن مر خدمت دل شاد میباش
نشین فارغ ز کل آزاد میباش
یکی خدمت که خدمتکار هرگز
نماند نزد شه مسکین و عاجز
بفرمان باش و فرمان ده پس آنگاه
چو بخشد در و جوهر مر ترا شاه
بفرمان باش و فرمان ده بهر کس
ترا اندر میانه شاه مربس
بفرمان باش دائم نزد جانان
که تا دشوار گردد پیشت آسان
بفرمان باش گر فرمان گذاری
نیابد هر گدائی شهریاری
چو فرمان نیست هرگز در دو عالم
اگر فرمان بری نبود ترا غم
ز نا فرمانی شیطان بیندیش
حجاب کبر را بردار از پیش
ز نا فرمانبران هم دور میباش
پس آنگه در میان نور میباش
هر آنکو برد فرمان داد فرمان
کجا آن دوست دارد داد فرمان
بفرمان خدا میکن سجودت
از این معنی بیابی بود بودت
به از فرمان چه باشد با اینت فرمان
دوا زین باشد اینجا نزد جانان
ترا از بهر فرمان آفریدند
بدین کارت بدنیا آوریدند
چو هم فرمان وهم فرمانبر اینجا
نمود جمله گفتم با تو دانا
اگر هستی چنین کز جان من و تو
در این معنی ببر فرمان من و تو
حقیقت چیست پیش اندیش بودن
بر سلطان جان فرمانت بردن
چگویم ایدل ار فرمان بری تو
در آن حضرت ره آسان بری تو
رهت نزدیک و نفست سخت دورست
چو شیطان دائما او پر غرور است
ترا تا نفس باشد در نهادت
کجا زین بستگی باشد گشادت
ترا تانفس اینجا گه زبون کرد
در اینجا گه دلت غرقاب خون کرد
ترا تا نفس باشد آن نباشد
ترا تا نفس در فرمان نباشد
ز نفس سگ همه آزار بینی
کجا هرگز دمی دلدار بینی
ز نفست دائما جان در گداز است
ولیکن عشق اینجا کار ساز است
گذر کن یکزمان زین نفس مدبر
سلامت نیست در این نفس کافر
کجا آید سلیمانی از او هان
که کافر باشد وهمراز شیطان
چرا در نفس خود خوار و اسیری
وگرنه برتر از بدر منیری
رها کن نفس فرمانش مبر هین
ز من کن گوش این یک نکته تلقین
رها کن نفس همراه نفس باش
چو نفست رفت کل الله بس باش
رها کن نفس تا سلطان شوی تو
وگرنه در صفت شیطان شوی تو
رها کن نفس تا دلدار گردی
بکل شاید کز او بیزار گردی
رها کن نفس تا الله باشی
دمادم از خدا آگاه باشی
چو تو آگاه باشی راز دارت
کند با خویشتن ناگاه یارت
ز نفست اینهمه تشویش و بیم است
وگرنه ذات او سهل و سلیم است
تو دوری کن از او نزدیک حق باش
ز بهر آخرت تخمی همی پاش
چو نفست کافراست او را مسلمان
کن اینجا گاه بر فرمان یزدان
از این کافر مسلمانی نیاید
که از رهزن نگهبانی نیاید
ترا تا نفس کافر در نهاد است
تصورهای تو مانند باد است
ولی جهدی کن اینجا تا بفرمان
که تا او را کنی ناگه مسلمان
نه سید گفت این کافر منش خود
مسلمان کردم اینجا تا نشد بد
بدی نیکو توان کردن بتدریج
که جدول هر زمان گردانیست برزیج
بدی نیکو توان کردن ولیکن
نباید بود از این نفس ایمن
از او ایمن مباش و باش حاضر
میشه در خدا بگمار ناظر
از او می خواه دائم حاجت اینجا
که تا بخشد ترا مر راحت اینجا
از این شیطان در اینجا گه بپرهیز
تو همچون اولیا از هیچ مستیز
اگر با او تو کردی قوت آغاز
تو قوت کن بنفس خود دلت باز
ولیکن همچو او مجهل مشوهان
تو تسلیم و رضا آرش بفرمان
وگر او قوت ابلیس دارد
بسی در هر صفت تلبیس دارد
تو هم از قوت رحمان برآور
هزیمت دور از شیطان برآور
هزیمت کن تو شیطان لعین را
که تا دیگر نیاید او کمین را
از این ملعون بکن پرهیز و خوشباش
مکن با او نشست و شاد دل باش