" rel="stylesheet"/> "> ">

در خطاب کردن شیخ توبه و تمثیل و حقیقت کل فرماید

چنین گفتست شیخ مهنه آن پیر
که حق دیدم یقین چون روغن و شیر
چو روغن ناگهی پیدا نماید
نمود شیر آلایش نماید
جدا گرد مصفا مانده روغن
حقیقت همچنین دان جان و هم تن
خورش شاید یقین و هر دو یک جا
ولی در اصل و فرع آید معما
نباشد دوغ، همچون روغن پاک
چنین آمد نمود آب در خاک
اگر چه اصل هر دو از یکی بود
درون شیر روغن بیشکی بود
یکی جان داری و جانان شوی تو
بهر جانب هزاران جان شوی تو
نظر کن ای ندیده جان جانان
که پیدایی تو سریست پنهان
بهر معنی که اندیشی در اینراز
نخواهی یافت جز سررشته باز
چرا کین جان خود مغرور ماندی
چو عکس از شمس بیشک دورماندی
اگر چه عکس و خورشید است با هم
کجا باشد حقیقت جان چو عالم
نمود عالم اینجا پیش افتاد
که صورت دید و جان در پیش افتاد
اگر در یابی اینراز نهانی
تواینمعنی حقیقت باز دانی
نظر کن آفتاب و سایه بنگر
که پنهان می شود هر سایه در خور
چنین خواهد بدن در آخر کار
که در جان می شود پنهان به یکبار
تن و جان اصل جانانست اینجا
از آن پیدا و پنهانست اینجا
چو برفست این نمود اینجا که برخواست
حقیقت برف در خورشید پیداست
شود آبی عجایب خوب و روشن
چنین خواهد بدن اینجان و این تن
تو حل خواهی شدن در آب معنی
اگر هستی یقین دریاب معنی
تو در صورت چنین ماندی گرفتار
که همچون مرغ در دامی گرفتار
تو مرغ لامکانی و قفس تن
بمانده اندر این زندان با من
قفس چون در گشاید بر اجل هان
شوی اندر فضای عشق پران
برون آئی و خوش آئی بپرواز
ببینی آنچه بد گمکرده ات باز
اگر ره سوی مسکن بازدانی
حقیقت زین معانی راز دانی
وگر مانی تو سرگردان در اینجا
بهر جانب شوی پران در اینجا
بسوی آشیان ره یاب تحقیق
حقیقت اینزمان بشتاب توفیق
بیاب ایجان که ماندستی دراین دام
طلب کن آشیان خود دراین گام
ترا چون آشیان دیدار یار است
چرا مانده تنت در زیر بار است
چو خواهد بود اینت آخر کار
مباش اندر نهاد خود گرفتار
قفس بشکن برون رو تو ز زندان
تو از دام بلا مر خویش برهان
دریغا مانده اندر قفس تو
در اینجا گه نداری هیچکس تو
نداری دانه اینجا گاه هم آب
بماندستی حقیقت رفته در خواب
شوی آگه چو تو بیرون خرامی
تو در آن ناتمامیت تمامی
سزد گرباز دانی مسکن خویش
یکی بین حقیقت مامن خویش
همه پرواز تو اندر یکی است
یکی بنگر که این سر بیشکی است
بنزدیک خدابینان صادق
که از دام بلا چون مرغ عاشق
برون جستند و در پرواز رفتند
بسوی آشیانه باز رفتند
سرانجامت چنین خواهد بدن راز
که خواهی رفت سوی آشیان باز
چو بیرون آمدی بی حیله از دام
خوشی در مرغزار خلد بخرام
سرانجامت چنین خواهد بدن کار
کنون بشکن قفس اینجا بیکبار
چو اندر سدره طوبی نشستی
زبند صورت دنیا برستی
ترا باشد سراسر ملک عالم
یکی بینی تو اینجا گه دمادم
یکی بینی تو چون صورت نباشد
در آن مسکن بجز نورت نباشد
حقیقت آن جهان به زین جهانست
که اینجا عاریت آن رایگان است
حقیقت آن جهان نور است و راحت
در اینجا درد و رنج و عین زحمت
حقیقت آن جهان دیدار یاراست
که اینجا غصه های بیشمار است
حقیقت آن جهان نور و صفایست
که اینجا حزن و خوفست و بلایست
حقیت آن جهان دید بهشتست
که اینجا مسکن ابلیس زشتست
حقیقت آن جهان دیدار باشد
همه دیدار حق اسرار باشد
نه زین زندان بلا می بینی و رنج
در آنجا باز بینی گوهر و گنج
چو زین زندان بجز خواری نیابی
سزد گر سوی آن بستان شتابی
بهشت جاودان اینجاست دریاب
اگر مرد خدائی زود بشتاب
همه جان عزیزان بهر این راز
گذر کردند و دیدند این بیان باز
همه جان عزیزان سر بدیدند
برون رفتند و آنجاگه رسیدند
همه جان عزیزان جان جانست
حقیقت آشکارا و نهانست
همه جان عزیزان گشت دلدار
حقیقت شد هم آنجا پدیدار
تو هم ای مانده و حیران و غمگین
پر از خوف آمدی تن خوار و مسکین
نه چندین انبیا بهر تو اسرار
یقین گفتند از اعیان دلدار
نشانت داده اند اینجای ایشان
تو اینجا مانده خوار و پریشان
نشانت داده اند در بی نشانی
که تا باشد که رمزی بازدانی
اگر چه بی نشانی است اینجا
همه راز نهانی است اینجا
تواینجا بی نشان شو همچو مردان
که بیشک بی نشان بینی تو جانان