" rel="stylesheet"/> "> ">

حکایت کردن از شیخ شبلی در بی نشانی حسین منصور از عالم و در بی نشانی یافتن فرماید - قسمت اول

چنین گفت است شبلی پیر عشاق
که گردیدم بسی در گرد آفاق
سلوکم بیحد واندازه کردم
که تا من مغز جان را تازه کردم
نشان می جستم اندر عالم جان
که تا بوئی برم از راز پنهان
نشان می جستم و چون بنگریدم
یقین جز بی نشانی می ندیدم
همه در بی نشانی یافتم من
که اینجا بی نشانی بودن روشن
تمامت بی نشان خواهیم گشتن
کسی باشد که این خواهد نگشتن
نهان شو سوی مردان در دل و جان
که تا یابی همه اسرار پنهان
چو فانی گردی و باقی شوی تو
همه ذرات را ساقی شوی تو
ببین جام جم اندر خود یقین باز
یده یکذره از ذرات زآغاز
تو زانجام اردمی ز آنجا بنوشی
عیان جملگی باشی خموشی
کن اینجا همچو مردان جام در کش
برافکن چار و پنج اینجا تو با شش
همه کن محو ای بود فنا تو
که بنمودی یقین راز بقا تو
همه کن محو در دیدار جانان
که این باشد یقین اسرار جانان
همه کن محو خود باش و اناالحق
زن و بر گوی بر کل راز مطلق
اناالحق گوی و ز جان کن گذر باز
حجاب اول و آخر برانداز
اناالحق گوی چون دیدی یقینت
مبین گر مرد عشقی کفر و دینت
اناالحق گوی و سلطان شو بعالم
یقین بشناس اندر خود دمادم
یقین بشناس چون منصور اینجا
که از ظلمت شوی پر نور اینجا
یقین بشناس و در جانان نگر تو
دمادم میدهم اینجا خبر تو
خبر اندر نمود جسم و جانست
ولیکن بی خبر این سر ندانست
نداند بیخبر اسرار توحید
که او می ننگرد جز عین تقلید
نداند بیخبر سر خدائی
که ماندست او همیشه در جدائی
نداند بی خبر اسرار بیچون
که مانداست او همیشه در چه و چون
نداند بیخبر اسرار عشاق
اگر او فی المثل گردد در آفاق
نداند بیخبر راز نهانی
که تا اینجا نگردد عین فانی
نداند بی خبر توحید الله
که چون کافر بود پیوسته گمراه
اگر یابی خبر اینجا حقیقت
قدم بسپار اینجا در شریعت
خدا گردی بمعنی و بصورت
ز پیشت دور گردد هر کدورت
خدا گردی و یابی جمله در خود
شوی فارغ یقین از نیک و هر بد
خدا گردی و بودت در نهانی
زند دائم اناالحق جاودانی
خدا گردی تو اندر جوهر ذات
تمامت بندگی دارند ذرات
خدا گردی و جمله بنده باشد
ز نورت سر بسر تابنده باشد
خدا گردی تو در دید خدائی
دهی مر جملگی را روشنائی
خدا گردی بکل منصور باشی
چو حق در جملگی مشهور باشی
فدا گردی و باشی ناپدیدار
ولی در جملگی آئی پدیدار
خدا گردی و باشی جاودانه
نگیرد هیچکس اینجا بهانه
خدا گردی تو اندر جمله اشیأ
ز پنهانی شوی در جمله پیدا
خدا گردی بصورت هم بمعنی
تو باشی بیشکی دنیا و عقبی
خدا گردی و بود خویش یابی
همه اینجایگه درویش یابی
چگویم این بیان هر کس نداند
ولیکن این محقق باز داند
چگویم اندر این معنی بیچون
که این معنی فتادم بی چه و چون
چگویم ذات مخفی گشتم اینجا
ز پنهانی شدم در دوست پیدا
چگویم هر صفت در معرفت من
چو هستم اینزمان کل بی صفت من
صفاتم بی صفت آمد پدیدار
حقیقت معرفت گردم نمودار
ز عین معرفت عطار مستست
حقیقت نیست شد در جمله هستست
دم وحدت مرا تحقیق باشد
کزان سر مر مرا توفیق باشد
شدستم بیدل و جان در دل و جان
حقیقت جان و دل گشتست جانان
یقینم اینزمان من جوهر یار
پدید آورده و خود ناپدیدار
نمودم مینماید سر توحید
گذر کردستم از تشبیه و تقلید
حقایق منکشف آرم دمادم
عیان سر جانان همچو خاتم
حقایق دارم از اسرار اینجا
که پیدا کرده ام من یار اینجا
صفاتم ذات شد بیچون من حق
که اینجامینمایم سر مطلق
صفاتم در همه کون و مکان است
که جانم اینزمان کل جان جانست
دل وجانم همه جانان گرفتست
ز پیدائی همه پنهان گرفتست
چنان واصل شدم در جوهر یار
که از پیدائی من ناپدیدار
حقیقت واصلی چون خود ندیدم
که اینجا در همه من ناپدیدم
حقیقت واصلم در جوهر ذات
که اینجا میشناسم جمله ذرات
ز من پیدا زمن پنهان شده باز
زمن جان و زمن جانان شده باز
زمن آمد ظهور این عالم جان
که من بودم در اول آدم جان
همه در من من اندر خود شده خود
نمایم نیک و هرگز نیستم بد
همه من دارم از اصل نودم
که من باشم یقین و جمله بودم
دمادم رخش دارم زیر رانم
بهر جائی که می خواهم برانم
بحالم هم بحالم ایستاده
منم سالک منم واصل فتاده
چنین اسرار اینجا کس نگفتست
که حق هم گفته و هم خود شنفتست
چنین اسرار بود عاشقانست
ببر گوئی که معنی کامرانست
خراباتی شو از عین خرابی
که اینمعنی بیک لحظه بیابی
خراباتی شو و خود مست گردان
حقیقت نیست شو خود هست گردان
رهائی یافت زنده تا نماید
عیان قوت و حظی فزاید
چو هر دو نقطه خواهد بود در اصل
ز فرقت میرسد زیشان ابااصل
یقین در اصل خود نیکو ببینی
بدانی این اگر صاحب یقینی
که اصل جان تو با صورت اینجا
نمی بد اصل چون شیر مصفا
چو جفتش کرد با هم در نمودار
ز اصل آمد یقین فرعی بدیدار
نمود اصل و فرع اینجا یکی بود
که بیشک در دوئی این روی بنمود
به آخر جایگه یک مسکن آمد
نمود جان حقیقت در تن آمد
یکی دان جان وصورت آخر کار
که همچون او کند آخر در اسرار
چو جانت زنده اصل است بینش
نمود جسم آمد آفرینش
نه هر دو جوهر ذاتند هر یک
ولیکن بهتر آمد پیش آن یک
چو جانت بهتر آمد در نمودار
حقیقت گشت صورت ناپدیدار
چو اصل اینجایگه مر زنده باشد
که از اعیان کل بگزیده باشد
حقیقت هر دو حق بد از نهانی
ولیکن جان برش راز نهانی
چو اینجا جوهر جان نور ذاتست
فتاده در نمودار صفاتست
صفاتت روشن و جانت عیانست
ولی آن زنده گه اینجا نهانست
نهانش زان بد اینجا تا بدانند
همه ذرات از او حریان بمانند
ز اصلت جسم و جان بود خدایست
مدان کین هر دو بر فرع خدایست
چو اصلند این یکی از دید الله
یقین دان خویشتن توحید الله
تو زان اصلی که وصل عاشقانست
نمودش بیشکی کون و مکانست
تو زان اصلی که بود جملگی اوست
حقیقت اوست مغز و مر توئی پوست
تو زان اصلی اگر خود باز دانی
بدان کاینجا حقیقت جان جانی
ترا این اصل اینجا وصل بنمود
حقیقت بود تو از اصل بنمود
توئی اصل تمامت آفرینش
که پیدا شد بتو اسرار بینش
توئی اصل خداوندی در اینجا
که ماندستی و در بندی در اینجا
توئی اصل از نمود نفخه ذات
که خدمتکارتست این جمله ذرات
توئی اصل حقیقت در طریقت
که پیدا آمدستی در شریعت
خدائی داری و اینجا ندیدی
از آن مخفی نمانده ناپدیدی
خدائی داری و عین نمودار
بتو شد آشکارا جمله اسرار
همه اسرار تست و تو چنین مست
بمانده زار و حیرانی و پابست
شده در عین این دنیا چنینی
کجا اسرار خود اینجا ببینی
تو در اسرار جان راهی نداری
بهرزه عمر در غم میگذاری
غم تو جملگی از بهر دنیاست
کجا میل تو اندر سوی عقبی است
اگر عقبی ترا روئی نماید
نمود جانت اینجا در رباید
چو آخر جایت اندر سوی عقبی است
چرا میلت چنین در سوی دنیاست
چو آخر جان تو اینجاست تحقیق
طمع بر تا بیابی عز و توفیق
ترا اینجا حقیقت گفتگویست
تنت گردان در این میدان چو گویست
در اینجا گوی چرخت ذره باشد
نمود جانت اینجا قطره باشد
حقیقت بگذر از صورت بصورت
که چیزی می نیابد بی ضرورت
چو صورت فانی آمد اندر اینراه
چو مردان باش از توحید آگاه
دمی ایندم مزن بی سر توحید
نظر میکن تو اندر دیده دید
طلب میکن که روزی بر گشاید
ترا این راز اینجا گه نماید
چو بگشاید درت ناگاه اینجا
شوی یکبارگی آگاه اینجا
چو بگشاید درت در سر اسرار
وجود خویش بینی ناپدیدار
چو بگشاید درت در عین توحید
نگنجد هیچ اینجا گاه تقلید
چو بگشاید درت در اندرون آی
نمود خویشتن اینجای بنمای
چو بگشاید درت مانند منصور
شوی در جزو و کل نور علی نور
چو بگشاید درت از اصل آغاز
ببینی مسکن جان عاقبت باز
چو بگشاید درت کلی خدا گرد
ز بود جسم و جان کلی جدا گرد
چو بگشاید درت حق بین تو در خویش
نمود پرده ها بردار از پیش
تو اندر پرده اکنون مانده باز
چو واصل آمدی پرده برانداز
در این پرده نهان مانند خورشید
طلب کن نور ذات اینجا تو جاوید
ز نور ذات بر خوردار میباش
ز پرده دائما بیزار میباش
چو خواهی تو که اینجا پرده بازی
رها کن اینزمان این پرده بازی
فنا باش و فنا بگزین تو اینجا
حقیقت در فنا بودست یکتا
نمود تو ز جمله گر چه پیداست
نمودت از فنا اینجا هویداست
یقین بشناس حق اندر فنایت
که آمد مرفنا عین بقایت
فنا آمد بقای جمله مردان
فنا را دان حقیقت جان جانان
همه اینجا فنا خواهیم بودن
همه در عین کل خواهیم بودن
فنا شو در صفات و نور حق باش
حقیقت در عیان منصور حق باش
فنا شو همچو مردان اندر این سر
برافکن اینزمان اسرار ظاهر
اگر چه ظاهرت اول فنا بود
حقیقت آنزمان عین خدا بود
نمود ظاهر آمد اندر اینجا
دگر باطن شود از این مسما
چو باطن گرددت اینجا حقیقت
یکی باشد نمودار شریعت
بدانی آنزمان کاینجا چه بوداست
که از تو جملگی گفت و شنود است
همه قائم بتوست و تو نه خود
کنون بشنو ز من ایمرد بخرد
نهان شو همچو مردان اندر اینراه
که تا گردی عیان قل هو الله
نهان شو همچو مردان در صفاتت
نگه کن آنگهی در دید ذاتت
خراباتی شو و جامی تو در کش
برون آ این زمان از آب و آتش
خراباتی شو و بر باده ده نار
ز بود کفر جان بر بند زنار
خراباتی شو و شوری برانگیز
حقیقت آب را بر خاک تن ریز
خراباتی شو و اسرار بشنو
دمادم در یکی تکرار بشنو
خراباتی شو و جانان طلب کن
نمود او یقین از جان طلب کن
خراباتی شو و در کش سه تا جام
نمود خود نگه کن در سرانجام
خراباتی شو و رند جهان شو
دو روزی خود نمای عاشقان شو
خراباتی شو و رسوا شو اینجا
ز بود بود خود شیدا شو اینجا
خراباتی شو و رخها سیه کن
دمادم عشقبازی در کنه کن
خراباتی شو و شو ننگ عالم
بخود زن جمله خاک و سنگ عالم
خراباتی شو و آتش برافروز
نمود جسم خود اینجا تو میسوز
خراباتی شو اینجا در خرابات
رها کن مسجد و زهد و مناجات
خراباتی شو و در کل فنا گرد
تو با مردان حقیقت آشنا گرد
خراباتی شو و خود را تو بردار
کن اینجا گاه سر خود نگهدار
اگر خواهی که اینجا راز گوئی
نمود دوست اینجا بازگوئی
جز این معنی که من گویم مگو حق
چو منصور اندر اینجا زن اناالحق
اناالحق زن مبین خود را بجز یار
میندیش اندر اینجا گه ز اغیار
اناالحق زن جهان جاودان شو
ز دید خویش بی نام ونشان شو
اناالحق زن تو اندر عالم دل
بجمله بر گشا اینراز مشکل
اناالحق زن تو چون فرعون پنهان
که او هم دیده بد تحقیق جانان
اناالحق زن تو همچون من رآنی
حقیقت باز دان اینجا که آنی
اناالحق زن تو چون موسی نهان شو
ز دید خویش بی نام و نشان شو
اناالحق زن تو مانند شجر زود
یقین موسای جان را ده خبر زود
اناالحق زن تو چون منصور بردار
که اینجا گاه باشی تو نمودار
اناالحق زن تو و فارغ یقین باش
عیان بود عشق و کفر و دین باش
یقین در کافری زنار معنی
ببند و زود از او بردار معنی
یقین در کافری اسرار برگوی
که سرگردان شدی در ذات چون گوی
یقین در کافری اینجا قدم زن
نمود جمله اشیا بر عدم زن
یقین در کافری بر گو اناالحق
نه باطل باش الا جملگی حق
یقین حق مبین جز حق میندیش
بجز حق جملگی بردار از پیش
یقین حق بین و نور جاودانی
نشان بین خویش را عین نشانی
خدا را دان اگر صاحب صفاتی
اناالحق زن که کلی عین ذاتی
در اینجا شو تو واصل پیش مردان
بلای عشق یابی رخ مگردان
زنا کامی اگر صاحب یقینی
بلای عشق و رسوائی گزینی
برسوائی در اندازی تو خود را
شوی فارغ بکل از نیک و بد را
برسوائی قدم زن هر دمی تو
مبین اینجایگه نامحرمی تو
همه محرم شناس اندر جفایت
وز ایشان کش نمودار بلایت
یکی دان جملگی را تو در آزار
نهاد خویشتن را تو میازار
یکی دان جملگی مر جوهر خویش
نمودار دوئی بردار از پیش
یکی دان جملگی را در نظر تو
مباش اینجا حقیقت بیخبرتو
یکی دان جملگی را در صفاتت
ولیکن خویشتن بین نور ذاتت
یکی دان جملگی را در حقیقت
که تو آورده ای شان در طبیعت
یکی دان جملگی را و یک بین
همه در خویشتن تو مر یکی بین
یکی دان جملگی از جوهر ذات
که پیداشان تو کردستی ز ذرات
بگو اینجا حقیقت آشکاره
اناالحق گر کنندت پاره پاره
بگو اینجا بری جمله حقایق
مپرس از فعل و گفتار دقایق
بگو اینجا حقیقت لااله است
که او داری میان جان پناهست
برو گر هست اینجا خود نه تو
بگو تا کیست اینجا گه توئی تو
توئی اصل و توئی اینجایگه فرع
توئی اصل حقیقت نیز هم فرع
توئی اصل وتمامت هر چه دیدی
حقیقت زان نمود دید دیدی
چو گفتی راز خود در نزد جمله
کند در فعل پنهان جمله جمله
مپرس و شاد باش از جمله آزاد
همه مانند خاکی ده تو بر باد
در اینجا راز گوی و باز جایت
شو و بین ابتدا و انتهایت
در اینجا سیرزن اسرار خود تو
که راندستی قلم بر نیک و بد تو
در اینجا سیر زن در هستی خویش
حقیقت خویش بین در هستی خویش