شبی می گفت اکافی همین راز
که یارب این حجاب آخر برانداز
مسوزان بیش از این مر دوستانت
بگو تا کی بود راز نهانت
چنین پیدا چنین پنهان چرائی
که با رندان دمادم آشنائی
همه خاصان کشیدستی بزنجیر
ندارند اندر اینجا هیچ تدبیر
همه حیران تو اینجا بماندند
بیک ره دست از ره برفشاندند
تو یار عامی و خاصان چنین خوار
کنی پیوسته میداری تو غمخوار
تمامت عاشقان در خون فکندی
میان پرده شان بیرون فکندی
ترا باشد مسلم آنچه خواهی
بکن بر بندگان خود تو شاهی
بیک ره مانده ام اینجای بر در
اسیر و عاجز و مسکین و غمخور
نمود عشق خود اینجا تو بنمای
گره از کار جمله هم تو بگشای
تو بگشا این گره از بود جمله
که هستی بیشکی معبود جمله
تو داری جان و دل هستی دل و جان
دمادم عاشقان خود مرنجان
رهی بنموده عشاق با خود
همان دارند طمع ک آخر توشان زد
نگردانی و بخشی آخر کار
مر ایشان را بوصل خود بیکبار
بلای عشق تو اینجا کشیدند
برای آنکه دید تو بدیدند
در آخرشان لقای خویش بنمای
نمود خویششان از پیش بنمای
همه واصل کن اینجا گه چو منصور
که تا گردند کل نور علی نور
حقیقت شان بیکره بود گردان
زیان جملگی شان سود گردان
بدست تست این سر نهانی
که راز جملگی اینجا تو دانی
گر آمرزی تمامت در قیامت
کف خاکست پیشت این تمامت
کف خاکست پیشت جمله جانها
مکن ضایع در اینجا گاه تنها
ببگذار ای کریم ناتوانبخش
بفضل خویش بر خلق جهان بخش
سوی جنت رسان مر جمله را پاک
چه باشد نزد تو پاکان کف خاک
وصال خویش کن روزی جمله
ببین آخر جگر سوزی جمله
همه حیران و زار افتاده نزدیک
بتو اندر صراطی مانده باریک
در این زندان کن ایشان را تو آزاد
اسیرانند دهشان جملگی داد
در آخرشان بکن مقصود حاصل
همه از ذات خود گردان تو واصل