" rel="stylesheet"/> "> ">

در جواب دادن اکافی قدس سره هاتف غیب و اسرارهای نهانی یافتن فرماید - قسمت اول

یکی هاتف مر او را داد آواز
که اکافی نکو گفتی ز آغاز
کریمیم و رحیم و بردباریم
کجا مر بندگان ضایع گذاریم
چو ما داریم حکم لایزالی
هر آنچه اندیشه میدارند حالی
بدانیم آن همه از پیش اینجا
که هستیم بیشکی دانا و بینا
نظر داریم ما در جان جمله
که مائیم اینزمان پنهان جمله
نهان وآشکارا جمله مائیم
که دید خویش جمله مینمائیم
نظر داریم بر نیکی هر کس
که شاهی در دو عالم مر مرا بس
ز عدلم ظلم نبود گر بدانید
که میدانم که جمله ناتوانید
نکردم ظلم هرگز کی کنم من
چگونه عهد ایشان بشکنم من
همه اندر ازل چون ذره بودند
نه چون ایندم بخودشان غره بودند
همی دانستم اسرار تمامت
نمود دادن و مرگ قیامت
همه احوالشان نزدم یقین است
که ذاتم اولین و آخرین است
در آندم کز الست خویش گفتم
عیان خویششان از پیش گفتم
نه صورت بد نه جان جز جوهر من
که بد در ذاتشان انوار روشن
الست و ربکم گفتم همه شان
در اسرار من سفتم همه شان
نمودشان لقای خود در آندم
یقین شان مینمایم هم دمادم
همه قالوا بلی گفتند با ما
که امر ما بجا آرند اینجا
چو حکم ما همه از پیش رفته است
تمامت راز ما از پیش گفتست
هر آنکو امر من نارد بجایم
مر او را بیشکی ذاتم نمایم
در این قرآن سرش روزی کنم من
عیانش جمله پیروزی کنم من
در این قرآن سرش بخشم تمامت
رهانم من ولی از هول قیامت
سوی جنت برم بنمایمش دید
که تا ما را یکی بیند ز توحید
نمود ذات خود او را نمایم
که من با جملگی مر آشنایم
ولی باید که رمزم کار دارند
نمود خویش در اسرار دارند
کسانی کاندر آندم راز دیدند
هماندم اندر ایندم باز دیدند
طلب کردند مارا اندر اینجا
یکی بینند معانی با مسما
هر آنکو طالب ما بد در اول
نگردانیم ما او را معطل
هر آنکو طالب ما بد مرا یافت
بوقتی کاندر این دیدار بشتافت
هر آنکو طالب ما گشت از جان
نمائیمش در آخر راز پنهان
هر آنکو طالب ما بود از اول
کنیمش مشکلات اینجایگه حل
هر آنکو طالب ما بود ما دید
مرا هم ابتدا و انتها دید
کنم واصل مر او را آخر کار
یکی گردانمش هم نقطه پرگار
کنم واصل مر او را ناگهانی
ببخشم اینجهان و آنجهانی
کنم واصل من از دیدار خویشم
که من از جملگی اینجای بیشم
کنم واصل هم اینجا گه ولیکن
نباید بود آخر از من ایمن
که من دانم که راز جمله چونست
که دائم هم برون و هم درونست
کسانی را که دیدم راز ایشان
که بد باشد ز شان اینجاپریشان
کنم اینجا سزاشان من دهم پاک
بگردانم همه در خون و در خاک
ز ظالم داد مظلومان ستانم
که من با دوستداران دوستانم
قصاص جملگی اینجا برانم
که راز جملگی من نیک دانم
اگر اینجا بدیها کرده باشند
بمانده دائم اندر پرده باشند
عقوبتشان کنم در دوزخ ستان
که تا گویند دم دم آخر ایشان
ببخشم عاقبت او را بتحقیق
دهم او را هدایت من ز توفیق
سوی جنت برم او را به تحقیق
ببختش در رسانم من بتحقیق
سوی جنت برم او را بصد ناز
بتختش برنشانم من باعزاز
کسی کو بد کند ماننده خون
کنم خوارش در آخر بی چه و چون
نمود او را کشم من چند بارش
در اندازم نهان در سوی دارش
بسوازنم ورا اینجا بزاری
نمایم مرد را بسیار خواری
دگر خواهم ببخشم آخر کار
چنین رفته است حکم ما بیکبار
ولی احوال دزدان اینچنین است
مرا راز همه عین الیقین است
بدی را هم بدیشان آورم پیش
ز نیکی نیکی آرم دیدن پیش
کنم روزی کسی کو نیک باشد
که قول من دروغ اینجا نباشد
همه در نص قرآن باز گفتم
یقین من جملگی در راز گفتم
نمود جمله در قرآن نمودم
که تا دانی که من غافل نبودم
ز هر کس راز جمله دیده ام من
ولیکن انبیا بگزیده ام من
کسی کو بر ره ایشان رود پاک
نماند در حجاب صورت خاک
سلوک انبیا اینجا کند او
همه عهد الستم نشکند او
بجای از دیر آن رازی که گفتم
نه آخر گوید اینجا نه شنفتم
بهانه نیست ما را آخرالامر
مرا باید بجا آوردنت امر
چنین است این نمود راز اینجا
حقیقت باز گفتم راز اینجا
هر آنکو کرد امرم بیشکی رد
کنم با او بدی و من کنم رد
مر او را شیخ دین اکافی ما
توئی خود بیشکی کل صافی ما
نمود ما تو دیدستی حقیقت
سپردی نزد ما راه شریعت
توئی محبوب ما در سر معراج
که بر فرقت نهادستیم ما تاج
توئی محبوب ما در وصل اول
که خود را می نکردستی معطل
براه شرع احمد داد دادی
از آن بر فرق تاجی بر نهادی
منت اندر ازل بخشیده ام من
در اینجا خرقه ات پوشیده ام من
منت اندر ازل دلدار بودم
ترا هر جایگه من یار بودم
منت دادم در اینجا کامرانی
حقیقت سر اسرار معانی
منت اندر ازل کردم نمودار
ببخشیدم ترا معنی اسرار
نمود ما بجا آورده تو
نه همچون دیگران در پرده تو
کنونت پرده اینجا بر گرفتم
نه همچون دیگرانت بر گرفتم
ترا بنموده ام اینجا نهانی
نمود خویشتن تا باز دانی
که مائیم اندر اینجا دید دیدت
بهر مجلس یقین گفت و شنیدت
همه اسرار کاینجا گفته تو
ز ما گفتی زما بشنفته تو
حقیقت در دل و جانت منم من
که بنمودم ترا اسرار روشن
ره شرع محمد چون سپردی
حقیقت گوی از میدان تو بردی
تو بردی گوی از میدان معنی
که داری سر شرع و راز تقوی
تو بردی گوی وحدت نزد عشاق
توئی مشهور اندر کل آفاق
تو راز ما نهان کردی و گفتی
حقیقت جملگی با ما نگفتی
تو داری ملک و معنی اندر اینجا
توئی امروز اندر عشق یکتا
هر آنکو ما نظر داریم بر وی
دهیم از خم وحدت مر ورا می
کنیمش مست همچون تو نهانی
که تا او دم زند اندر معانی
دم معنی ترا بخشیدم از خود
که تا بنمودی اینجانیک با بد
همه در راه ما بنموده راه
همه از سر ما گردی تو آگاه
همه با ما تو داری آشنائی
ز تاریکی بدادی روشنائی
دمی دادم در اینجا داد معنی
از آن گشتی بکل آزاد معنی
تمامت مر ترا از جان مریدند
که همچون تو دگر عالم ندیدند
نباشد چون تو دیگر در خراسان
که دشوار تمامت کردی آسان
نباشد چون تو دیگر پاک یاری
که بیند چون تو دیگر شاه یاری
نباشد چون تو دیگر صاحب درد
که افتادی میان عالمان فرد
نباشد چون تو دیگر صاحب اصل
که داری در نمود ما یقین وصل
نباشد چون تو واصل اندر ایام
که بردی گوی معنی نیز و هم نام
نباشد چون تو دیگر صاحب درد
که بردی گوی معنی تو در این درد
براه شرع و تقوی پاک بازی
که اندر دید ما صاحب نیازی
براه شرع و تقوی برده گوی
یقین از عالمان اندر سخن گوی
منت دادم منت گفتم کلامم
در این اسرار بشنو تو پیامم
پیامم بشنو و کل یاد میدار
ابا خود باش و ما را یاد میدار
پیامم بشنو ای اکافی دین
توئی مانند آدم صافی دین
توئی صافی ز تقوی و بمعنی
گذشته از سر مردار دنیی
توئی صافی ز ظاهر هم زباطن
که کردستی هزیمت از شر جن
توئی صافی درون و هم برونی
نه همچون دیگران اینجا زبونی
توئی اسرار دان ما ز قرآن
که مثلث نیست اندر نص و برهان
توئی اسرار دان ما و مائی
که ایندم در عیان ما لقائی
کسی که همچو تو دادیمش اینجا
نمود علم و حکمت گشت دانا
در آن سر جمگی را خواستگاریم
در آخر جمله شان حاجت برآیم
در آنساعت که ما دانیم اینجا
رهائی جمله را دانیم اینجا
بدادن هر کسی بر قدر وسعت
نباشد هر کسی در عین قربت
کسانی کاندر اول ذات ما را
ولیکن هست اینمعنی لقا را
طلب کردن ز قومی دیدن ما
که تا گردند اینجا گاه یکتا
نمودم دید خود دیدار ایشان
که من دانسته ام اسرار ایشان
زمن من را طلب کردند تحقیق
بدادم جملگی را عز و توفیق
بما دیدند اینجا دیدن ما
که ما بودیم و ما باشیم یکتا
نهان ما عیان آمد از ایشان
که ایشان گه بدند اینجا پریشان
ابا ما خوش بدند و بر بلائی
حقیقت نوش کرده هر جفائی
ره درد است راه ما نیازی
نداند این بیان هر کس ببازی
ره درد است راه ما کسی را
که بتواند بریدن بی سر و پا
مرا با صاحبان درد راز است
گهی راهم نشیب وگه فراز است
کسی کو راه ما دیدست اینجا
نه بر تقلید بشنیدست اینجا
کنم آگاه هر کس را که خواهم
برانم آنچه آنجا می نخواهم
کنم آگاه از خود مرد مومن
که من دانم حقیقت مرد مومن
نه درد مومنان آگاه هستم
که من دیدارم و کل شاه هستم
در اینجا هر که باشد صاحب درد
کنم در ذات خود او را یقین فرد
در اینجا هر که باشد صاحب اسرار
کنم او را نمود خود نمودار
در اینجا هر که باشد در بلایم
نمایم عاقبت او را بلایم
در اینجا هر که باشد مر خوشی او
نمایم دمبدم مر ناخوشی او
در اینجا هر که ما را باز بیند
ز من هم عزت و اعزاز بیند
در اینجا هر که رازم گوش دارد
مثال انبیاء کل هوش دارد
من او را صاحب قربت کنم باز
نمایم مر ورا انجام و آغاز
لقا بنمایم اینجا گه بدو من
مثال آفتاب از چرخ روشن
لقا بنمایم و دیدار بیند
مرا در جزو و کل اسرار بیند
مر او را جاودانی نور بخشم
ز دید خویشتن منشور بخشم
دهم او را بهشت جاودانی
که تا بیند لقایم جاودانی
کنون ای خواجه اکافی ما
یقین بشناس و کل بنگر تو مارا
مبین جز من که جز من هرچه بینی
یقین میدان که نی صاحب یقینی
چو بر منبر روی منگر بجز من
که میگویم ترا اسرار روشن
منم حاضر ترا از شیب و بالا
نمودم لاآلهم دان تو والا
منم حاضر منم ناظر بسویت
منم در حالت درهای و هویت
منم اینجاترا جویان ز اسرار
همی گویم دمادم سر اسرار
دورن جانت اینجا هم برونم
حقیقت من ترا کل رهنمونم
بجز من هیچ اینجا گه مبین غیر
که یکسانست پیشم کعبه و دیر
چنین بد با تو ما را عشقبازی
مدان زنهار ما را عشقبازی
چنین بد با تو ما را دوستداری
که دانستم که ما را دوستداری
چنین بد با تو ما را راز پنهان
که بر گوئی تو ما را راز پنهان
چنین بد با تو ما را خوش فتاده
ببین این رازها چه خوش فتاده
چنین بد با تو ما را راز اول
که گفتم اندر اینجا راز اول
چنین بد با تو ما را راز تحقیق
که بخشیدیمت اینجا راز توفیق
بگو با اهل مجلس هر زمانی
از این معنی حقیقت راستانی
بگو با اهل مجلس راز ما را
نمای اینجایگه سرباز ما را
بگو با اهل مجلس جمله مائیم
که خود را اینچنین ما مینمائیم
درون جانشان آگاه هستیم
که ما در جانتان سر الستیم
بجای آرید اکنون امر ما را
که تا شادان شوید امروز و فردا
بجا آرید آنچه اینجا بگفتم
که ما گفتیم و هم خود من شنفتم
درون جملگی دانیم سرتان
که بر رفعت بر افرازیم سرتان
کنون در امر ما پائی بدارید
نمود امر ما را پایدارید
که در آ خر شما را من رهائی
دهم از دوزخ و عین جدائی
دهمتان جنت و حور و قصورم
بهشت جاودان و دید حورم
دهمتان جاودانی دیدن خود
کنم تان فارغ از هر نیک و هر بد
بجا آرید ما را عین طاعت
در اینجا گه بقدر استطاعت
بجا آرید فرمان اندر اینجا
که از بهر شما کردیم پیدا
ببینید اینزمان اینجای ماوا
که تا هر جمله را آریم پیدا
ز بهر خود شما را آفریدیم
ز جمله آفرینش برگزیدیم
ز بهر خود شما را عزت و ناز
ببخشیدم حقیقت من دهم باز
مکافاتی که اینجا جمله کردند
اگر کردند نیکی گوی بردند
کسی کاسایشی اینجا رسانید
تن خود از عذاب ما رهانید
کسی کاینجا نکوئی کرد از آغاز
عوض او را دهم اینجا لقا باز
همه نیکی کنید ونیک بینید
بصدر جنتم نیکو نشینید
همه نیکی کنید امروز اینجا
که تا باشید کل پیروز فردا
همه نیکی کنید و وز بدی دور
شوند اینجایگه کردن پر از نور
حقیقت هر که ما را دید بشناخت
بجز نیکی نکرد و نیک پرداخت
سرای آخرت بردار و خوش باش
تو تخم نیکنامی در جهان پاس
تو تخم نیکنامی در بر افشان
که میداند خدا اینجا یقین دان
رموزی بود این معنی حقیقت
که گفت اینجای آن پیر طریقت
ز وحدت این معانی گفت اینجا
در اسرار کلی سفت اینجا
ز وحدت کرد مر اینجا نمودار
نداند این بیان جز صاحب اسرار
ز وحدت کرد اینجا گه بیانی
حقیت مومنان را شد نشانی
هر آنکو راز دار کردگار است
در اینجا دائما او بردبار است
هر آنکو کرد نیکی دید شاهی
در اینجا گاه از فر الهی
بجز نیکی مکن با خلق زنهار
که نیکی بینی از دیدار جبار
بجز نیکی مکن تا نیکیت پیش
در آید این معانیها بینیدیش
رموز شرع را خوش یاد میدار
بیان عاشقان از یاد مگذار
کسی کو برد رنجی برد گنجی
نیابی گنج تو نابرده رنجی
تمامت اهل ما چو رنج دیدند
حقیقت اندر آخر گنج دیدند
تمامت اهل دل خواری کشیدند
که در آخر بکام دل رسیدند
تمامت اهل دل در آخر کار
بدیدند اندر اینجا روی دلدار
تمامت اهل دل گشتند واصل
ز عین شرعشان مقصود حاصل
شد اینجا در حقیقت حق بدیدند
یقین هم ناپدید و هم پدیدند
یقین سر چو دید اینجای منصور
از آن زد دم اناالحق دم که مشهور
شد اندر آفرینش دمدمه او
از آن افکند اینجا زمزمه او
دم مردان مزن چون سر ندانی
وگرنه در میان حیران بمانی
دم مردان مزن اینجا تو زنهار
که تا آید نمود کل پدیدار
دم مردان مزن تا دم بیابی
چرا چندین دمادم میشتابی
دم مردان در آندم زن که ناگاه
نماید رویت اینجا بی حجب شاه
دم مردان در آندم زن حقیقت
که می بسپرده باشی تو شریعت
دم مردان در آندم زن که بیخویش
حجاب جملگی برداری از پیش
دم مردان در آندم زن نهانی
که نی صورت بماند نی معانی
دم مردان در آندم زن که اینجا
نمودت سر بسر گردد هویدا
دم مردان در آندم زن یقین تو
که بینی اولین و آخرین تو
دم مردان در آندم زن ز اعیان
که بنماید جمالت جان جانان
چو بنماید جمالت ناگهان یار
وجودت سر بسر بین ناپدیدار
چو بنماید جمالت ناگهان دوست
حقیقت مغز گردد جملگی پوست
چو بنماید جمالت یار اینجا
نبینی بیشکی اغیار اینجا
چو بنماید جمالت ذات گردی
ز بود خویشتن آزاد گردی
چو بنماید جمالت سر عشاق
ببینی و تو باشی در جهان طاق
چو بنماید جمالت شادگردی
ز بود خویشتن آزاد گردی
جمال یار پنهانی نماید
ترا از بود خود کلی رباید
جمال یار پنهان نیست پیداست
ولیکن چون ببیند دل که شیداست
ندارد این بیان تا باز بیند
نمود خویش آنگه راز بیند
دلم حیران شد از اسرار گفتن
از آن کاینجا ز دید یار گفتن
بسی گفتست و شیدا شد در آخر
اناالحق می زند رسوا شد آخر
همه مردان راهش منع کردند
همه ذرات با او در نبردند
که این اسرار کردی آشکاره
به یک ساعت کنندت پاره پاره
نمی ترسد زمانی کوست شیدا
ولیکن دمبدم در دید آنرا
بهوش آمد مصفا گردد از نار
نمی بیند یقین جز دیدن یار
بهوش آمد نمود جان به بیند
بجز جان هیچ و جز جانان نبیند
ولیکن جان مر او را پایدار است
که دل در پایداری پایدار است
دل و جان هر دو دیدار خدایند
نه پنداری ز یکدیگر جدایند
دل و جان هر دو دیدارند اینجا
ولیکن ناپدیدارند اینجا
یقین بشناس کاینجا دوست پیداست
حقیقت مغز جان در پوست پیداست
یقین بشناس اینجا خویشتن تو
نمود روی اندر جان و تن تو
مبین جز او که او بنمود رویت
درون جان تو در گفتگویت
همه گفت تو او باشد چو بینی
ولیکن او عیان اینجا نبینی
همه دیدار او اینجاست بنگر
درون جان و دل یکتاست بنگر
فروغش کاینات اینجای دارد
ولیکن کس خبر اینجا ندارد
تمامت دیده ها در دیده دارد
که بینائی یقین در دیده دارد
کسی داند که او اینجا چگونست
که بیرونش یکی با اندرونست
کسی داند که جانان دیده باشد
که سر تا پای خود او دیده باشد
اگر دیده شوی این دیده باشی
وگرنه کی تو صاحب دیده باشی
تو صاحب دیده شو دردیده بنگر
جمال جاودان در دیده بنگر
تو صاحب دیده شو در دیدن یار
درون دیده او را بین و بگمار
اگر صاحبدلی اینجا نظر باز
نظر تا روی او بینی نظر باز
اگر صاحبدلی جز او مبین تو
درون دیده در عین الیقین تو
اگر صاحبدلی دل را نگهدار
که تا یابی در اینجا زود دلدار
چو دلدارت نظر دارد نظر کن
دلت از دیدن رویش خبر کن
خبر کن دل که دلدارست آنجا
درون جان شده تحقیق یکتا
خبر کن دل که جان در تو پدیدست
ولیکن جان ابر گفت و شنیدست
خبر کن دل حقیقت جان شود دل
یقین بیند عیان جانها شود دل
دلت جانست و جان یکتا و دل دوست
یقین پیدا و پنهان جمله خود اوست
دلت جانست و جان دل گشت آنجا
چرا داری تو خود سرگشته اینجا
دلت جانست دل گشت ناگاه
اگر یابی تو اینجا دیدن شاه
دلت جانست و جان و دل یکی بین
رخ جانان در این دو بیشکی بین
دلت جانست و جان و دل صفاتند
حقیقت هر دو اینجا نور ذاتند
دلت جانست و جان و دل نمودار
یکی در ذات داند صاحب اسرار
که چون جان دل شود جانان بگیرد
نمود هر دوشان آسان بگیرد
محمد(ص) چون دل و جان را یکی دید
خدا را در دل و جان بیشکی دید
دل و جانش یکی شد در حقیقت
ورا شد فاش در عین طبیعت
دل و جانش یکی بد در دو عالم
از آن میگفت او سر دمادم
دل و جانش یکی گشت و خدا دید
از آن او ابتدا و انتها دید
دل و جانش یکی شد تا حقیقت
ورا شد فاش در عین شریعت
دل و جانش نمود کن فکان بود
حقیقت او یقین خود جان جان بود
دل و جانش نمود کائناتست
یین میدان که او دیدار ذاتست
دل و جانش چو در یکی لقا یافت
از آن اینجایگه عین بقایافت
دل و جانش چو در یکی قدم زد
ورای چرخ اعظم او قدم زد
دل و جانش چو در یکی بیان کرد
درون جان من شرح و بیان کرد
دل و جانش چو در حق گشت واصل
همه مقصود ما را کرد حاصل