جوابش داد آندم صاحب راز
که اندر عشق ما میسوز و میساز
بسوزان خویشتن ماننده شمع
که تا گردی فنا نزدیکی جمع
بسوزان خویشتن پروانه کردار
که تا گردی بیک ره ناپدیدار
بسوزان خویشتن مانند ذره
بر خورشید رویم مانده غره
نمانی همچو شبلی مانده مغرور
که افتادست هم نزدیک هم دور
فنا شو تا بقای ما بیابی
پس آنگه سوی ما بیخود شتابی
فنا شو تا لقایم باز بینی
حقیقت جملگی را راز بینی
فنا شو در نمود ما به یک بار
حجاب جسم و جان از پیش بردار
فنا شو تا شوی دیدار اشیا
بمانی آنگهی پنهان و پیدا
فنا شو تا شوی کون و مکان تو
ببر از جملگی گوی از میان تو
فنا شو در عیان رویم اینجا
که تا گردی ز ذات من مصفا
فنا شو همچو شمعی پا و تا سر
که تا بیرون شوی کلی ز آذر
فنا شو در نهاد ما یقین تو
که گردی اولین و آخرین تو
فنا شو در بر خورشید رویم
که بینی در تمامت های و هویم
فنا شو تا یکی بنمایمت باز
ببینی مر مرا انجام و آغاز
فنا شو تا کنم اینجات واصل
همه مقصود تو آرم بحاصل
فنا شو در برم مانند مردان
بلای عشق من بیحد و مرز دان
فنا شو در برم چون سایه جاوید
که تا بینی مرا مانند خورشید
ز صورت دور شو تا نور گردی
چو من اندر جهان مشهور گردی
به یک ره بود اینجاگه برافکن
که تا بنمایدت خورشید روشن
به یک ره ننگ شو نامت برانداز
چو موم اینجا بر خورشید بگداز
یکی شو بایزید و بس مرا بین
درون جزو و کل عین لقا بین
یکی شو بایزید اندر برم زود
که تا یابی مرا دیدار معبود
منم حق آمده اینجا سخن گوی
اناالحق میزنم درهای و در هوی
منم حق آمده اینجا بتحقیق
که تا ذرات کل بخشیم توفیق
منم حق آمده اینجا نهانی
بدین کسوت بر خلق جهانی
منم حق تا نمایم راز اینجا
بگویم سر خود من باز اینجا
منم حق آمده اینجا پدیدار
منم اینجای عشق خود خریدار
منم حق آمده تا خود نمایم
وجود جملگی اندر ربایم
منم حق آمده اینجا بر حق
که تا بر گویم اینجا راز مطلق
منم الله و جان جمله هستم
یقین اینجایگه من نیست هستم
منم حق آمده الله مطلق
درون جمله ام آگاه مطلق
نشان بی نشانی در همه من
درون جملگی خورشید روشن
نشان بی نشانیم تمامت
نمایم در برت یوم القیامت
مترس ای بایزید و گوش میدار
رموز من نهانی هوش میدار
مشو عاشق که خویشم عاشق خود
شدستم فارغ از هر نیک و هر بد
منم عاشق کنون بر دیدن خویش
حجاب اینجایگه رفته ببین پیش
من و تو هر دو یکسانیم بنگر
درون جمله جانانیم بنگر
بجز من هیچ منگر دردل و جان
منم در بود تو پیدا و پنهان
من آوردم ترا در دید دنیا
منت بیشک برم تا عین عقبی
همه همچون تو آوردم بعالم
همه بخشیدم اینجا صورت دم
ز دید خویش کردم جمله پیدا
ز عشق خویش کردم جمله شیدا
منم اینجات عمر و زندگانی
تمامت رازشان راز نهانی
یقین میدانم و ایشان ندانند
که در دیدار من عین جهانند
منم گویا درون جان ایشان
منم پیدا و هم پنهان ایشان
منم بینا و چشم جمله از من
در اینجا گاه بین خورشید روشن
منم اندر زبان جمله گویا
درون جمله هستم راز دانا
کنون ای بایزید اینراز دیدی
بیانی کز زبان من شنیدی
مگو با کس نهان میدار این را
که بیشک این بود عین لیقین را
منم عین الیقین اینجا حقیقت
سپردستم یقین راه شریعت
ره شرع محمد من سپردم
میان اولیا من گوی بردم
تمامت مهر او دیدار دیدم
بیانشان جمله از اسرار دیدم
بر قطب جهان بودم در ایندم
یقین هم میروم پیشش دمادم
کنون من آمده در ملک بغداد
که اینجا کرده ام بر نفس خود داد
دهم داد اندر اینره همچو مردان
چو خو کردم ابا خود هیچ نتوان
کسی را نیست من هستم دم کل
که بنمودم نمود از عالم کل
نمود من در اول دان و آخر
نمودستم کنون هستی ظاهر
بسوزانم در اینجا ظاهرم من
که بر هر شیی حقیقت قادرم من
کجا رفتست شبلی اینزمان هان
که در یابد یقین کون مکان هان
همی دانم ولی پرسیدم از تو
که مر معنی کل من دیدم از تو
سوی باغ است شبلی با مریدان
کنون مرراز کلی مر مریدان
کسی کز اولش پر درد و داغست
کجا او را هوای باغ وراغست
ترا می برد با او می نرفتی
که داری از یقین با او شگفتی
اگر چه اینزمان شیخ زمان است
نمود تو در اینجا او ندانست
ندانست او ترا از ناسپاسی
تو در عصر زمان امروز خاصی
مرا رازیست اندر ملک شیراز
بسوی قطب عالم صاحب راز
کنون خواهم شدن نزدیک آن پیر
که تا سازم وصال خویش تقریر
چو باز آمد یقین شبلی از آن باغ
برت ای شیخ آید از سوی راغ
بگو او را نمود عشق امروز
که تا گردد چو تو امروز پیروز
بگو با او که ای از عشق دنیا
بمانده زار و سرگردان عقبی
چنین مغرور جاه و مال مانده
همه دم پر ز قیل و قال مانده
تو در بند غم و جاه و تیولی
کجا یابی چو ما صاحب قبولی
مرا با تو کنون بسیار کار است
که معنی حقیقت بیشمار است
ولیکن با تو من خواهم رسیدن
ترا بیشک یقین خواهیم دیدن
بگویم با تو تا خود کیستی تو
در اینعالم برای چیستی تو
تو نافرمانی من کرده تو
بمانده در حجاب و پرده تو
چنین غافل نماندستی بخود باز
ندیدم هیچ از انجام و آغاز
بصورت مانده اینجا مبتلائی
از آن بیشک تو در خوف و رجائی
بصورت مانده در ملک بغداد
ندیدی هیچ معنی را یکی داد
بصورت مانده اینجا گرفتار
ندیدی هیچ از اینمعنی رخ یار
کجا واصل شوی از سر معنی
که ماندستی تو سرگردان دنیی
هوای باغ داری و زر و سیم
بماندی لاجرم در ترس و در بیم
بدر کن از سرت سودای این جاه
وگرنه باز مانی تو در این چاه
بدر کن از سرت سودای دنیا
که با شادی شوی در سوی عقبی
تو دردی در یقین اینجا نداری
حقیقت عمر ضایع میگذاری
بکش دردی در اینجا جوی درمان
بیاب اینجایگه از ما تو آسان
بکش دردی و دم زن از نمودار
که تا باشی بکلی صاحب اسرار
بکش دردی و آنگاهی دوا یاب
هر آنچیزیکه میگویم تو دریاب
ببر رنجی که تا گنجت نمایم
ترا از رنج خود مزدی فزایم
ببازی نیست راز ما چنین هان
نمیگنجد بر ما گفت برهان
طریقت باید اینجاگه سپردن
چو مردان اندر این سر گوی بردن
طریقت بایدت بسپردن اینجا
که تا بوئی بری زین حضرت اینجا
کنون من گفتم و رفتم نهانی
یقین تا بایزید این سر بدانی
خلایق جملگی امروز اینجا
بسر کردند از بهر تو غوغا
مرا ترسی نبد کین راز داریم
توانستم که از خود باز داریم
مر ایشان را ولی از بهرت اینجا
یقین می آمدم ای پیر دانا
بده روز دگر آیم بر تو
که هستم من یقین کل رهبر تو
نمایم راز تا کل باز دانی
تو اکنون دار راز ما نهانی
خلایق اینچنین دانند اکنون
که من کردند از اینجا گاه بیرون
کنون ای شیخ پیر وصاحب راز
بخواهم رفت اکنون سوی شیراز
سوی شیخ کبیر آن قطب عالم
که او میداند احوالم در ایندم
مرا و جان جانست و یقینست
که او اینجا حقیقت پیش بین است
بحق دانم مرا دانسته او حق
که دائم از حقیقت قطب مطلق
بدو گفت آنگاهی شیخ ایدل و جان
نگفتی این زمانم راز اعیان
کیت بینم دگر اینجا یقین باز
چو خواهی شد کنون حقا بشیراز
مرا کی باشد این دیدار رویت
نمیرم ناگاهی از آرزویت
بگفت ای شیخ هرگز تو نمیری
که ما را دوست چون شیخ کبیری
شما را دارم اینجا من نهانی
که مانید اندر اینجا جاودانی
ولیکن تا بده روز دگر باز
برون آیم ز پیش قطب شیراز
نمایم راز آنگه بینی اسرار
نیاید راست اینمعنی بگفتار
بگفت این و اناالحق زد بتوحید
درون خانقه خلقی بگردید
اناالحق زد در آنجا ده بار
درون خانقه شد ناپدیدار
زهی معنی زهی صورت زهی دم
که چون او خود نباشد در دو عالم
رموزی دان که اکنون گفتم ایجان
ابا تو از نمود جان جانان
در اشتر نامه من این سر نگفتم
ولی آن جوهر اینجا من بسفتم
رموز عشق جانانست پنهان
دمادم میشود اینجا باعیان
رموز جان جان رویت نمودست
گره یکبارگی اینجا گشودست
کسی باید که باشد بایزدی
که او را باشد اینجا دید دیدی
بداند راز چون منصور ببیند
درون خانقه با او نشیند
یقین بشناسد او را رهبر خویش
نهد مرهم بر این جا بر دل ریش
چو منصور حقیقی رخ نمود است
ترا در جان و دل گفت و شنودست
درون خانقاه دل برو بین
زمانی گوش کن از دوست تلقین
ببین تا کیست او بشناس او را
ابا او کن زمانی گفتگو را
بگو با او همه راز نهانت
که تا او باز گوید در میانت
بگو با او تو درد دل در اینجا
که درمانت کند ایماه شیدا
بگو درد دل و بنگر دوایت
که بنماید بیک لحظه دوایت
بیک لحظه ترا درمان کند او
نمود جان تو جانان کند او
ترا منصور اندر خانقاه است
گرفته ملک جان و پادشاه است
تو از وی بیخبر در سوی باغی
گرفتستی ز ذات کل فراغی
چگویم تا تو دربند خودی هان
نخواهی یافت این اسرار پنهان
چگویم تا تو در بند خودستی
یقین دانم که با خود بت پرستی
چگویم تا تو در بند وجودی
بمانده در میان نار و دودی
از این بند بلا اینجا اگر تو
برون آئی بیابی کل خبر تو
از این بند بلای نفس زنهار
برون آی و نظر کن روی دلدار
از این بند بلای خویشتن تو
برون آی و نظر کن جان و تن تو
از این بند بلای صورت خود
بسی بر سر گذشتت نیک و هم بد
رخت بنموده است اینجا عیانی
همی گوید ترا راز نهانی
گمانی میبری اندر یقین تو
بدانی تو اگر باشی امین تو
گمان یکبارگی بردار از پیش
نظر کن تا ببینی جوهر خویش
گمانی یکبارگی تو با یقینت
رها کن بیشکی این کفر و دینت
گمان بگذار ودنبال یقین باش
چو مردان خدا تو پیش بین باش
که من هستم خدا او را یقین دان
خدای اولین و آخرین دان
خدایست و تو صورت در گمانی
همیگوید ترا راز نهانی
بخواهد رفت چون صورت نماید
دگر باز آید و رازت نماید
نماید راز خود میدان بتحقیق
ببر از من تو اینجا گوی توفیق
خدا بشناس اکنون در حقیقت
ببر از من تو این گوی طریقت
خدا بشناس اینجا گه که فرد است
درون دل ترا تقریر کردست
یقین گفتست که ایجان من خدایم
نمود انبیا و اولیایم
یقین گفتست اکنون در گمانی
رود ناگاه و تو حیران بمانی
بمانی تا ابد حیران دلدار
چه میگویم از این معنی خبردار
مشو حیران که جانان رخ نمود است
زبانت جملگی اینجا شنود است
اگر این راز کلی باز دانی
حقیقت تا ابد تو جان جانی
حقیقت تا ابد باشی یقین ذات
چو گردد محو اینجاگاه ذرات
حقیقت تا ابد باشی یقین ذات
چو گردد محو اینجا گاه ذرات
حقیقت تا ابد جانان شوی تو
بوقتی کز صور پنهان شوی تو
حقیقت تا ابد آری دمادم
نمود جملگی را در یکی دم
حقیقت تا ابد سلطان تو باشی
درون جانها جانان تو باشی
حقیقت تا ابد اندر خدائی
یکی بین از آن نبود جدائی
حقیقت آفرینش ذات یابی
ولی منع یقین ذرات یابی
ز ذرات این همه برهان نمود است
وز این برهان همه گفت و شنود است
ز ذرات اینهمه جوش و خروشست
کسی یابد مرا این کو جمله گوشست
ز ذرات اینهمه پیدا نمودار
ز بهر دید خود دارد در اینکار
ز ذرات اینهمه شور ونشان است
درون جملگی او کل نهانست
ز ذرات اینهمه فریاد برخاست
اگر چه شاه پنهانست و پیداست
چنان نهان نمود او خویشتن را
که آمد بس حجاب جان و تن را
حجاب این جان و تن بد در ره او
ولی بر قدر بودند آگه او
تمامی اندر اینجا گه مر ایشان
نشد مکشوف سر قدس ایشان
که تا اول در آخر باز یابند
پس آنگاهی سوی اول شتابند
چو هر دو اینچنین اینجا فتادند
ز اول سر سوی حیرت نهادند
ره صورت نمود جمله اشیاست
ولیکن راه جان یکی نه پیداست
ره جان اول از کتم عدم بود
ز دانش در صفت اول قدم بود
ره جان اول از ذات تعالی
نفخت فیه شد از قدرت لا
مقام بی مقامی پاک بگذاشت
نظر در سوی دید خویش بگذاشت
رهش بیحد بد و پایان ندید او
از آن بد از لطافت ناپدید او
رهش بیحد بد اندر اوج عزت
طلب میکرد نور خویش و قربت
چنان ره کرد از اول تا ب آخر
که باطن ناگهی دریافت ظاهر
ز باطن راه کرد او آخر کار
حجابی شد برش ناگه پدیدار
حجابش بود صورت اندر اینجا
اگر چه بود جان از وصل پیدا
ره جان از نهان راه صورت
که پیدائی فتاد اینجا ضرورت
ره جان ذات بود اندر صفاتش
صفات اینجایگه میدان تو ذاتش
ره صورت ز آب و خاک و معدن
فتاد اینجا ولیکن نار روشن
چنان اینجا ز خصم ناموافق
بهم پیوسته شد در دید عاشق
اگر چه ناخوشی اندر خوشی یافت
قراری کرد او هر لحظه بشتافت
نه راهی یافت سوی اولین او
از آن مسکن گرفت از آخرین او
قرار آتش اندر باد افتاد
بداند این کسی ک آباد افتاد
قرار آب اندر خاک بنگر
پس آنگه دید جان پاک بنگر
قرار این جهان زیشان پدید است
کزیشان این همه گفت و شنید است
قرار جان نخواهد بود بیشک
که تا اینجا نگردد بیشکی یک
یکی میخواهد اینجا همچو اول
از آن مانده است چون صورت معطل
یکی می خواهد و او را دو آمد
از آن او را یقین از دید بستد
یکی می خواهد و هم باز یابد
چو اول زینت و اعزاز یابد
یکی می خواهد و جمله یکی است
ولیکن اندر این صورت شکی است
مرا او را از دو بینی اندر اینراه
از آن اینجا همی خواهد که آگاه
شود از اصل اول آگه خویش
در اینجا باز یابد او ره خویش