" rel="stylesheet"/> "> ">

حکایت در ادب و عزت نگاهداشتن در حضرت باری فرماید

حقیقت چون ز عزت دم نهانی
ز دید اینجا کمال جاودانی
مر ایشان گشت حاصل در یکی باز
یقین دیدند هم انجام و آغاز
در ایندم چو تو در عزت درآئی
حقیقت این گره را برگشائی
یقین از عزت اینجا راز بین تو
یقین هم جان جان را باز بین تو
ترا جانان نموده روی بنگر
بجز نور حق از هر سوی منگر
عیان ذرات اینجا هست اظهار
ز چشم تو عیانی ناپدیدار
عیان ذات اینجا آشکارست
اگر دانی همه دیدار یارست
عیان ذات بنگر در دل و جان
که از ذرات آمد جمله پنهان
طلبکارند و تو این سر ببینی
زمن دریاب اگر صاحب یقینی
از اینصورت گذر میکن دمادم
حقیقت صبر میکن بر دو عالم
درون خویش بنگر بین تو هم او
اگر بینی چنین دانمت نیکو
دو علام در تو و تو در دو عالم
ترا مخفی است اسرار اندر ایندم
دو عالم در تو و تو از دو بینی
ز من دریاب اگر صاحب یقینی
دو عالم آنزمان بینی تو در خود
که یکسانت نماید نیک با بد
دو عالم آنزمان یکسان به بینی
که خود پیدا و هم پنهان به بینی
بهر اندیشه کاینجا گه تو کردی
رهی در سوی آنحضرت ببردی
ره آسانست لیکن بی تو دشوار
بکردستی در اینجا گه بیکبار
ره آسانست دشواری هم از تست
رها کن صورت و در راه او جست
چو مردان باش و دم از لامکان زن
که ایندم میزنند اینجای مر زن
زنان راه تو مردان بیابند
چنان قربی که مر ایشان نیابند
زنان راه او را خاک شو تو
حقیقت از تمامت پاک شو تو
ز آلایش برون آی و دم یار
بپاکی زن اگر هستی خبردار
بپاکی راه حق بیشک توان یافت
بپاکی در مقام جان جان یافت
بپاکی می توانی یافت حق تو
ز مردان اندر اینجا گه سبق تو
بپاکی می توانی گر بری راه
یقین اینجایگه تا حضرت شاه
بپاکی روی او دانی توان یافت
که نتوان روی او هر ناتوان یافت
بتقوی روی جانان میتوان یافت
مر این دشوار آسان می توان یافت
بوقتی کین نهادت پاک گردد
یقینت در نهاد خاک گردد
تن و دل پاک دار اندر بر خاک
حقیقت محو گردد تا شود پاک
وگرنه در عیان و زندگانی
یقین میدان که در پاکی بمانی
دو تقوی هست در معنی بگویم
وگر چاره در اینجا من بجویم
ترا این سر معنی در نمودار
بس است این گر شوی از جان خبردارد
یکی تقوی و ظاهر امر فرمان
که بسپاری حقیقت راه جانان
بتقوی می توانی یافت این سر
که بیشک انبیا تقوای ظاهر
در اینجا گه نمودند و شدند دوست
بیابد مغز آنگاهی یقین پوست
دم تقوی بباطن گر توانی
بری ره سوی جانان ناگهانی
حقیقت تقوی باطن همی جوی
که ناگاهی بری از وصل او گوی
تو باطن پاک دار و کمترک خور
که ذره ناگهان آید سوی خور
تو باطن پاک دارد از هر خیانت
که عرضا عرضه کردم در امانت
تو باطن پاک دار ودوست دریاب
بمعنی تو توئی دوست دریاب
تو باطن پاک میدار از طبیعت
بتقوی باش در عین شریعت
تو باطن پاک دار و خواب کم کن
حقیقت خورد و خواب خویش کم کن
ز خورد و خواب اینجا تا توانی
گریزان باش تا گردی معانی
ز خورد و خواب بگذر همچو مردان
ز بیداری نظر کن جان جانان
ز خورد و خواب تو چیزی ندیدی
بجز رنج و غم و گند و پلیدی
ز خورد و خواب تا بودی غمت بود
دریغا خورد و خوابت زودتر بود
ز خورد و خواب دیدی رنج بسیار
غم و اندوه ماندستی گرفتار
ز خورد و خواب مردان در گذشتند
ره جانان بیک ره در نوشتند
ز بی خوابی و کم خواری در اینجا
کشیدند رنج و هم خواری در اینجا
ز بیخوابی جمال یار دیدند
ز کم خواری بکام دل رسیدند
ز بی خوابی نهانشان در گشودند
نگه کردند بیشک دوست دیدند
ز بیخوابی در اینجا قربت دوست
گزیدند و برون رفتند از پوست
ز بی خوابی عیان ذات بیچون
شدند اینجایگه خوش بیچه و چون
ز بیخوابی در اینجا راز مطلق
شدند و آنگهی گفتند اناالحق
اناالحق آنزمان گفتند در ذات
که بیشک جان جان شد جمله ذرات
اناالحق آنزمان گفتند بیخود
که یکسان گشت جمله نیک با بد
اناالحق آنزمان گفتند در راز
که یکی گشتشان انجام وآغاز
اناالحق آنزمان گفتند با خلق
که فارغ آمدند از دام وز دلق
بدانستند چندی و بگفتند
در این راز خود با کس نگفتند
بدانستند چندی راز تقلید
ولی شان مینمود این سر توحید
بدانستند چندی سر این راز
حجاب انداختند از پیش خود باز
بدانستند چندی در نهانی
غلط کردند بی تو تا ندانی
بدانستند چندی از شنفته
ولی بیدار کی باشد چو خفته
بدانستند چندی در نمودار
شده آگه بکل از سر اینکار
نهان گفتند با یکدیگر اینجا
که راز پادشه نارند پیدا
نهان گفتند با یکدیگر اینجا
که راز دوست را نارند پیدا
نه هر کس صاحب اسرار باشد
نه هر سر لایق دیدار باشد
بقدر جمله دارم هم بگفتار
بیانها می نمایم اندر اسرار
کسانی کین طلب دارند در دل
که ناگه پی برند این راز مشکل
ببازی نیست بخشایش حقیقت
سپردن بایدت راه شریعت
ره اینجا گه سپاری دوست گردد
حقیقت مغز هم بی پوست گردد
ره جان کن که در جانست جانان
در اینجا جملگی اسرار جویان
وصالش جمله در جان باز دیدند
چو فی الجمله بکام خود رسیدند
در اینجا هیچ و جمله اند سرمست
فتاده از بلندی در سوی پست
نداند اول و آخر تمامت
نمودند بازمانده در ملامت
اگر چه باز گوید همچنانست
ولیکن در جنون راز نهان است
بهر نوعی یقین بسیار گویند
همه از دیدن دلدار گویند
ولیکن کس نمیداند یقین راز
که شرحی گویم از انجام و آغاز
همه حیران و گویا در خموشند
چو دیگی اندر این سودا بجوشند
در این سودا فتادستند بسیار
نیامد هیچ اینجایگه پدیدار
که تا بر گوید اینجا راز جانان
ببازد اندر اینجا گوهر جان
سر و جان هر دو در بازد بپایش
بیابد ابتدا و انتهایش
سر و جان گر ببازی این بود راز
حجاب افتد ز رویش بیشکی باز
بدانی و بگوئی بعد از این تو
چو بردی ره سوی عین الیقین تو
رهی نابرده در پرده راز
که تا بینی حقیقت ناگهی باز
رخ معشوق تا چندی از این درد
شوی از بود اشیا جملگی فرد
چراگفتار بیهوده در آئی
که در گفتار مانند درائی
چرا گفتار بنمودی تو چندین
از آن داری تو در اسرار حق بین
از آن کین جا تو گفتی پیش هر کس
نمود دوست آخر چند از این بس
بگوی و خوف جان از پیش بردار
بیکره دل ز جان خویش بردار
به یک ره دل ببر از عالم دون
که تا آخر نماید دور گردون
نخواهد ماند دور آفرینش
تو بگشا اینزمان اسرار بینش
بیکره کن مبدل صورت جان
فنا کن هر دو اندر ذات جانان
نداری هیچ باید اندر اینراه
بماندستی چو موری در بن چاه
قدم در راه نه میرو یقین تو
چو مردان باش اینجا پیش بین تو
قدم اینجا نه و این سر تو دریاب
که مقصودت شود حاصل از این باب
از آن در هرچه جوئی میدهندت
یقین میدان که منت می نهندت
نباشد منت اینجا هر چه دارند
همه از بهر تو اینجا بکارند
در اینجا هر چه دادند کی ستانند
از آن می هیچکس این سر ندانند
که دل باید که با جان همدم راز
بود تا این بیابد بیشکی باز
چو جان و دل ابا هم یار باشند
یقین توحید هم اینجا بباشند
نمود هر دو با رفعت شود باز
بود تا این بیابد بیشکی باز
بوقتی جان شود تن اندر اینجا
که گردد باطنت کلی مصفا
بوقتی جان شود جان حقیقت
که بسپارد بکل سر شریعت
بوقتی جان شود جانان در اینراز
که محو آید ورا انجام و آغاز
بوقتی جان شود جانان در اینجا
که پنهانی شود ناگاه پیدا
بوقتی جان شود جانان یقین دان
که گردد جسم از دیدار پنهان
بوقتی جان شود جانان که بینی
یقین این سر اگر صاحب یقینی
که پنهان گردد اینصورت عیانت
شود بیشک حقیقت جان جانت
چو صورت از میان برخواست جانست
پس آنگاه دیدن جان جهانست
چو صورت از میان برخواست بیشک
سراسر بینی اینجا در یکی یک
بود یکی شده صورت عیان گم
جهان اندر وی و وی در جهان گم
بسی راهست در گم بودن اینجا
رهی نیکو طلب ای مرد دانا
رهت آخر فنای جاودانست
در آخر کار بی نام و نشانست
در آخر کار بیکاریست تحقیق
نهان گشتن پس آنگه راز توفیق
نهان خواهی شدن ایدل نهانی
نمیدانم ولی دانم که دانی
در آخر رازت اینجا گه نهان است
ترا پیدا نمودن جان جانست
در آخر میشوی اینجا فنا تو
که تا یابی یقین دید بقا تو
در آخر میشوی مر ناپدیدار
در آنسو میشوی کلی پدیدار
در آخر اصل او گر باز جوئی
سزد این سر که با هر کس نگوئی
ولیکن چون کنی در عین گفتار
که حق گویاست اندر کل اسرار
چو حق گویاست حق میگوید اینراز
بگو تا که در اینجا بشنود باز
یقین دریاب این اسرار بنگر
نظر کن زود این گفتار بنگر