در آندم گفت تو جان جهانی
بکن با من که بیشک میتوانی
تو دانائی بهر چیزی که خواهی
کنی بنده که حکم پادشاهی
تو داری هچکس جز تو ندارد
چنین حکم و یقین جز تو که دارد
اگر خواهی بسوزانی بیکدم
یقین میدانم اینجا هر دو عالم
اگر چه تو بیکدم جمله را پاک
دراندازی میان خون و در خاک
نگوید هیچکس کاینجا چه کردی
که در جمله توئی بیشک که فردی
نکردم هیچ بد دانای رازی
مرا باید که اینجا چاره سازی
رهائی ده مرا از دست خود دوست
که بیزارم کنون من زین رگ و پوست
شدم بیزار از جان نیز از دل
که ماندستم در این اندوه مشکل
وصالم شد فراق اینجا بیکدم
نمی خواهم جهان جانم ایندم
جهان جان مرا ناید بکاری
مرا باید در اینجا مرد یاری
فنا گردان مرا تا جاودانی
نباشم جز که عین بی نشانی
بکش ما را به تیغ هجر بیشک
که تا پنهان شوم ایدوست در یک
مرا ده راه این میخواهم ایجان
تو مسکین خودت اینجامرنجان
مرنجانم که جانم رهبرتست
تنم افتاده اینک بر در تست
فتاده موج زن در خاک و در خون
دل بیهوش غمخوار است اکنون
میان خاک و خون خوردست اینجا
حقیقت راه گمکردست اینجا
گهی در وصل و گاهی در فراقت
میان خون فتاده ز اشتیاقت
میان خون فتادست و اسیراست
یقین وصل ترا او دستگیر است
میان خود فتادست و فسرده
بمگذارش که گردد زود مرده
بمگذارش چنین حیران فتاده
چنین در عین رسوائی فتاده
شده ایجان و دل در فرقت تو
ندیده اندر اینجا قربت تو
ره قربت نما و وارهانش
ز درگاه خود ای مسکین مرانش
ره قربت نما و دار معذور
ورا از نزد خود مفکن کنون دور
ره قربت نمایش هم برون آر
چنینش خوار و پر آزار مگذار
نظر گاه تو بودست این دل ایدوست
چنین چندین جفا او را نه نیکوست
نظرگاهست او را کن نظاره
حقیقت درد او را جوی چاره
پر از درد است و پر خونست بنگر
برون آور از این خونش تو بر در
برون آور از این خونش که دانی
که دارد او ترا راز نهانی
برون آور ز خویش و کن تو آزاد
مرا او را کن تو یکبار دگر شاد