دلا بیدار شو از خواب غفلت
چرا ماندی تو در غرقاب غفلت
دلا بیدار شو چون عاشقان تو
مخفت ایدل در اینجا یکزمان تو
دلا بیدار شو از خواب مستی
که افتادستی اندر سوی پستی
دلا تا چند رانم با تو هر راز
حجاب از روی خود یکدم برانداز
دلا تا چند گویم با تو هر سر
تو ماندی در پی تقلید ظاهر
زمانی گر ز تقلیدت رهائی
بود یابی یقین عین خدائی
زمانی بگذر از بود وجودت
طلب کن در درون مربود بودت
رهائی کن طلب زین مسکن خاک
زبود خویشتن شو یکزمان پاک
رهائی کن طلب چون مرغ از دام
اگر درمانده اینجا تو ناکام
رهائی کن طلب بگذارد دانه
که در دام اوفتادی بی بهانه
چرا آخر چنین مستی تو ایدل
نکردی وصلی اینجا گاه حاصل
وصال یار نزدیکست در تو
گمان چون راه تاریکست در تو
ره تو هست اندر گل بمانده
در این دارالشفای دل بمانده
طبیبت نیست اینجا خود دوا کن
چو مجروحی برو خود را شفا کن
برو نزد طبیب کار دیده
که درد عاشقان بیار دیده
برو خود را دوائی کن بر او
مرضهایت شفائی کن بر او
که بسیارند رنجوران چون تو
فتادستند مخموران چون تو
همه اینجا دوای خود طلب کن
برو بیشرم قصد بارگه کن
که شاه جزو و کل اینجا طبیبست
دوای هر کسی را از طبیبست
غذای هر کسی داند طبیب او
دهد مر هر کسی اینجا نصیب او
طبیب درد عشق آمد رخ یار
که دل از بهر روی اوست بیمار
دل عطار درد عشق دارد
شفا جز دیدن جانان ندارد
دل عطار کی یابد شفائی
بوقتی کو شود از خود فنائی
مرا دردیست کو را نیست درمان
بجز دیدار او را نیست درمان
ز درد من همه عالم خبردار
که افتادم عجب مجروح و بیمار
ز درد من فلک در خون نشسته
بگرد او سراسر خون نشسته
ز دردم ابر میگرید همیشه
عیان بحر و راغ و باغ و بیشه
ز دردم رعد اندر نالش آمد
بجای ابر خون در بالش آمد
ز دردم ماه بگدازد بهر مه
که او شد ذره از دردم آگه
ز دردم کوه بنگر پاره گشته
تفی اندر دل هر خاره گشته
اگر از درد گویم کس چه داند
و گرداند چو من در درد ماند
اگر از درد گویم صاحب درد
همی خواهد که ننشینیم ما فرد
من و او هر دو با هم راز گوئیم
ایاهم هر صفت ما بازگوئیم
چون من او باشم و او من در آن درد
نماید یار با ما دیدنش فرد
ندیدم هیچ همدردی در اینجا
حقیقت عاشقی مردی در اینجا
ندیدم عاشق پاکیزه دیدار
که چون منصور آید او پدیدار
ز دست خود شدم بیخود تو دانی
مرا زین درد از اینجا میرهانی
فنا کن مر مرا از گفت تقلید
رسانم اینزمان از دیدن دید
منم مشتاق تو در خود بمانده
شده فارغ ز نیک و بد بمانده
چنان بیهوشم از راز الستت
بمانده عاشق و حیران مستت
چنان بیهوشم و حیران بمانده
بیکره دست از جان برفشانده
مر از من در اینجا گه جدائی
که تا دریابمت عین خدائی
مرا گفتار از بهر تو باشد
دلم بر لطف و بر قهر تو باشد
دل من آنچنان دیدست رویت
که بیهوش است اندر گفتگویت
چنان از شوق رویت بیقرارست
که از درد خوشی مجروح و زار ست
چنان از درد تو اندر خروشست
که از بحر تو اینجا در فروشست
چنان از عشق تو باشد خروشان
که چون دیگی است او پیوسته جوشان
همه راز تو می گوید بگفتار
همه بود تو می بیند بیکبار
حجاب از پیش چون برداشتی تو
بجز خود هیچ می نگذاشتی تو
در این آیینه دیدار تو دارم
خوشی بر خود ز دیدار تو دارم
در این آیینه کل بنموده با من
توئی هم آینه دیده ابا من
مرا با تو خوشست ایجان جانها
تو دانی آشکارا و نهانها
مرا با تو خوشست ای قوت دل
که تو هم برگشادی راز مشکل
مرا با تو خوشست ای نور دیده
توئی اینجا سراسر نور دیده
مرا با تو خوشست ای عین دیدار
مرو زینجا مرا تنها بمگذار
مرا با تو خوشست ای راحت جان
از آن می آرمت لولو و مرجان
مرا با تو خوشست ایمایه دل
توئی خورشید در همسایه دل
مرا با تو خوشست ویار مشکل
که کردستی مرا مقصود حاصل
دلم تا راه در سوی تو برده است
تنم زنده است و در کوی تومرده است
دلم شد زنده از دیدار رویت
زمانی بس نکرد از گفتگویت
در این آیینه رخ بنموده تو
ز خود گفته ز خود بشنفته تو
مرا با تو خوشست ای راحت جان
مرا از این در گفتت مرنجان
وصالت نقش بنمائی بدیشان
روانی کن اگر خواهی تو قربان
شدم فارغ و فارغ گشته از کیش
فتاده مستمند و زار و دلریش
چو خواهی کشتنم و در آخر کار
زمانی این حجاب از پیش بردار
چو خواهی کشتنم آنروی بنمای
زمانی درد من جانا ببخشای
نکردی رحمت ولیکن رحیمی
که مر خود نیست کارم جز سلیمی
نکردی رحمتی ای بود جمله
تو دارم چون توئی معبود جمله
مرا چون کشت خواهی راز دیدم
الست بربکم هم باز دیدم
بدست خود بکش جانا مرا تو
بدستگیریم منما این جفا تو
اگر چه در حقیقت هم توئی دوست
چگویم چون ترا این فعل وین خوست
در آندم دم زنم از بود بودت
چو برداری مرا کلی نمودت
بدست دوست هر کو کشته گردد
میان خاک و خون آغشته گشته گردد
وصالی یابد آنجا جاودانی
دهد او را تمامت رایگانی
مراد دوست چون این کشتن ما است
میان خاک و خون آغشتن مااست
هزاران جان فدای روی جانان
اگر کشته شوم در کوی جانان
هزاران جان فدای رهروانش
هزاران جان فدای عاشقانش
هزاران جان کنم هر لحظه افشان
چو گردم از فنای تن سر افشان
مرا جانیست از خود شرم دارم
نمیدانم که چون پاسخ گذارم
چه باشد جان ضعیفی ناتوانی
که پردازد از او شرح و بیانی
چه باشد جان مرا جانان تمامست
که جز جانان همه بر من حرام است
چه باشد جان یکی مسکین بمانده
ضعیف وخوار و بی تمکین بماند
بسی گفته ز درد اینجا سخن او
بگشته هر زمان در جان و تن او
سلوکی دارد اینجا بی نهایت
فتاده پرتوی بیحد و غایت
سلوکی دارد او واصل بمانده
درون دل عجب بیدل بمانده
همیخواهی که چون اول شود باز
اگر چه یافتست انجام و آغاز
کمالش برتر از کون و مکان است
که دیدارش حقیقت جان جانست
کمالی دارد از سر الهی
که روشن شد بدو سر کماهی
کمالی دارد از اسرار جانان
که پیدا آمدست و راز پنهان
کمالی دارد او از راز منصور
که هم آندم زند تا نفخه صور
کمالش از اناالحق باز دیدست
که چون منصور اینجا راز دیدست
کمالش یافت زو اینجا اناالحق
همه ذرات او گفتند صدق
حقیقت کشتن خود در لقا یافت
اناالحق زد که حق اندر لقا یافت
خدا باید که مر خود راز گوید
اناالحق هم بخود او باز گوید
چو حق مربود خود بشناخت اینجا
بپاسخ ذره جان در باخت اینجا
منم جوهر فشان از بحر اسرار
که بنمودم در اینجا راز دلدار
اناالحق می زنم کین دم منم حق
حققت باز می گویم منم حق
که چون من خوف راز یار گویم
حقیقت بر سر بازار گویم
مکمل راز من داند در اینجا
که او را عین رهبر دارم اینجا
منم جوهر فشان از بحر اسرار
که بنمودم در اینجا راز دلدار
جواهر نامه می گویم دمادم
چو من هرگز که دید از عهد آدم
منم اعجوبه آفاق امروز
که در بر دارمش یار دل افروز
حقیقت یار در بر دارم اینجا
که او را شاه و رهبر دارم اینجا
ز بود خود مرا دانای خود کرد
ز بهر عاشقان صاحب درد
چون من هرگز نیامد سوی عالم
که من بشناختم اسرار آدم
دم آدم مرا دردم درونست
مرا خاتم در اینجا رهنمونست
مرا ایندم از آندم منکشف شد
از آندم با دم او متصف شد
دمی دارم ز نفخه ذات اینجا
که میبارد از او آیات اینجا
از آندم دمدمه انداختم من
چو شمعی پا و سر بگداختم من
بهر دم کز درون خود بر آرم
حقیقت آنزمان دیدار یارم
دمی اندر نهادش میتوان کرد
در اینرازم درون صاحب درد
چو من اسراردان هرگز که دیدست
خدا گفت و خدا از خود شنید است
خدا میگوید این اسرار را فاش
که هم نقشم من و هم دید نقاش
خدا می گوید این سر نهانی
ز حق بشنو اگر صاحب عیانی
خدا می گوید اینجا در درونم
که من اینجا درون و هم برونم
کسی کین راز حق بشنفت از من
ره تاریک او را گشت روشن
گر این سر پی بری در وصل آنی
حقیقت برتر از هر دو جهانی
درونت کن مصفا تا نمودار
شود باز و نماند هیچ پندار
درون خود نظر کن ای خردمند
که مرغ لامکانت هست در بند
زمانی مرغ را پرواز ده تو
ز بند چار و پنجت باز ده تو
از این ارکان چه می بینی بجز رنج
طلسمی اوفتاده بر سر گنج
تو تا در بند دید این طلسمی
حقیقت مانده در زندان جسمی
بسوی گنج کن یکدم نگاهی
گدائی کن رها زیرا که شاهی
تو شاهی می کنی اینجا گدائی
بفقر و فاقه در عین بلائی
چو جمله انبیا در فقر و تجرید
مرایشان را نموده دیدن دید
بدیدار آمد و دیدار بودند
نه تو چون تو مست، کل هشیار بودند
نه چون تو در پی دنیای غدار
شدند ایشان در اینصورت گرفتار
درون پرده پرده بردریدند
جمال یار پنهانی بدیدند
جمال یار دیدند اندر اینجا
شدند از بود خود یکباره پیدا
ولی اینراز را با کس نگفتند
کسانی کین معانی می نهفتند
برایشان منکشف شد عین اینراز
به پنهانی بگفتند این سخن راز
ولی منصور کرد اینراز کل فاش
چه با عالم، چه با جاهل، چه اوباش
اگر چه عقل در پرده بسی تاخت
سپر در عاقبت اینجا بینداخت
ولیکن عشق اینجا پرده بدرید
بعکس گفتن و بیهوده تقلید
جمال یار کرد او آشکاره
بیکره کرد اینجا پاره پاره
اگر چه عشق این پرده دریدست
جمال یار کس کلی ندیدست
چو او را اول و آخر هویداست
حقیقت سر پنهانست و پیداست
چو تو خواهی که بشناسی خود او را
نیاید راستی این گفتگو را
نهانست و عیان پیدا و پنهان
حقیقت جسم و جان آنگاه جانان
چو چندینی عدو بینی تو از عقل
از آن وامانده در گفتن نقل
گذر کن هم ز جان و جسم و تقلید
که تا بیشک رسی در دیدن دید
چو شک داری چگویم از یقینت
که تا اینجا شوی بی کفر و دینت
بر اندازی یقین عقل از جان
رسی یک لحظه اندر قرب جانان
ترا همراه باید بود ایدوست
رها کردن در اینجا صورت پوست
ترا همراه باید بود با جان
کهاز جانت رسی بیشک بجانان
که جان زان امر آمد در سوی خاک
در این تاریکنای از دیدن پاک
بگوید از سر دردی بگل راز
حقیقت پرده اندازد رخ باز
چنانش عقل اینجا کرد محبوس
ندیدش هیچ آخر عین مدروس
چو عشقش عاقبت در برگشاید
جهان اولش آخر نماید
اگر چه صورتش بی منتهایست
چگویم نی در این عین بلایست
اگر وصلش شود صورت هم از اوست
نه صورت دشمنست الا بجز دوست
ولیکن در بر آن یار اول
شود صورت ب آخر کل مبدل
چو صورت جان شود در آخر کار
نماند عقل و جان را گفت دیدار
چو صورت جان شود در دیدن دید
کجا گنجد حقیقت گفت تقلید
چو صورت جان شود هم جان نماند
یقین جز دیدن جانان نماند
چو صورت جان شود ارکان جانان
کند او را بسوی ذات پنهان
که تا جان کل شود جانان بتحقیق
خوشا آنکو در این سر یافت توفیق
چو آخر جان شود جانان نماید
همه ذرات اینجا جان فزاید
شود ذرات صورت بیشکی جان
نهندش روی در خورشید تابان
شود ذرات صورت جان شده کل
برسته از بلا و رنج و ز ذل
شود خورشید رویش باز گردند
در آن انوار صاحب راز گردند
سوی خورشید کل چون مینهد رخ
چگونه من دهم اینجای پاسخ
از آن خورشید رویش برفروزند
بر شمع وصال او بسوزند
چو کلی اندر اینجا دور گردند
از آن تف جمله بود بود گردند
در آن شمع وصال قرص خورشید
شوند ذرات جانان تا بجاوید
در آن شمع وصال ایدل حقیقت
چو پروانه بسوزی بی طبیعت
شوی آنگاه روی یار خود بین
اگر از عاشقانی کل احد بین
تو چون پروانه ایدل بمانده
در این بیغوله بیحاصل بمانده
برت شمع وصال از شوق سوزان
اگر از عاشقانی خود بسوزان
بسوزان خویش چون پروانه اینجا
مشو چندین تو مر دیوانه اینجا
بسوزان خویش چون پروانه ایدل
که تا مقصود گردانی تو حاصل
بسوزان خویش چون پروانه ای شمع
از این گفته که من گفتم ابر جمع
که تا ایشان شوند از تو خبردار
همه همچون تو عشق آرند ای یار
کسی کو عاشقانرا دید و بشناخت
چو پروانه نمود خویش درباخت
تمامت عاشقان پروانه کردار
بر شمع وصالش را بیکبار
وجود خویش را اینجا فروزان
در آن آتش شدند از عشق سوزان
چو خود را پاک کردند از نمودار
حقیقت شمع او گشتند دیدار
بیکره اندر آنمنزل بدیدند
که چون منصور سوی او رسیدند
در این منزل سرای پر بهانه
ندیدم عاشقی کو عاشقانه
سوی شمع وصال او نهد روی
بسوزد بود خود اینجا به یک موی
منور گردد از نور حقیقت
شود کل پاک از عین طبیعت
مگر دیگر نباشد، همچو منصور
حقیقت عاشقی تا نفخه صور
چه میگویم که دل میسوزد از درد
بر شمع وصالش تا شود فرد
بر شمع وصال دوست حیران
چو پروانه شد از هر سوی گردان
چنان مست و خراب و عاشقانه
فرو مانده است در عین بهانه
بگفتگوی عشق دوست اینجا
بمانده واله و حیران و شیدا
همیخواهد که خود را برفروزد
بیکدم پیش شمع او بسوزد
سخن باقیست زان در گفتگویست
خجل ماندست شمع و زرد رویست
همه شمع است و پروانه بهم باز
بمانده در سوی انجام و آغاز
همی خواهد که خود را بر فروزد
بیکدم پیش رویش جان بسوزد
طوافی می کند در گرد آن شمع
برو نظاره گشته گرد آن جمع
همه گویند کین پروانه بنگر
ز عشق شمع او دیوانه بنگر
همه نظاره تا خود را بسوزم
وجود نیک و بد را هم بسوزم
ولی چون وقت آید در اناالحق
بسوزم بود خود اینجای مطلق
همه کاری چون وقت آید پدیدار
شود پیدا بنزد صاحب اسرار