دلا تا چند سر گردان شمعی
بمانده زار و سرگردان جمعی
همه ذرات دل سوی تو دارند
بیکره دیده در کوی تو دارند
چو تو ایشان همه در گفتگویند
عجایب تر ز تو در جستجویند
چو از دیدار تو بهره ندارند
بسوی سوختن بهره ندارند
چو وقت سوختن آید پدیدار
کسی کو شمع وصل آمد خریدار
بسوزد خویش چون پروانه اینجا
شود در هر زبان افسانه اینجا
بسوزاند وجود و بود گردد
چو منصور از یقین معبود گردد
تو ایدل چند از این گفتار گوئی
که در میدان فتاده همچو گوئی
سخنها گفتی از درد دل خود
نبگشادی یقین تو مشکل خود
اگرچه مشکلت اینجا گشادست
دلت در تنگنای دل فتادست
همه گفتار تو از بهر جسمست
که تا بیرون رود کو عین اسمست
اگر صورت نباشد حق بود پاک
ولی اسمست اینجا آب در خاک
چو گفتارست هم از باد و آتش
گهی در ناخوشی گاهی بود خوش
حجابت آتش و آبست و بادست
که در مال التراب اینجا فتادست
همه گویا ز بهر صورت آمد
از آن پس دیدن منصورت آمد
اگر صورت نبودی بس نبودی
که از حق گفتی و از حق شنودی
اگر صورت نبودی اندر اینجا
که بود از وی شدی یکباره پیدا
اگر صورت نبودی با معانی
نمودی راز امر کن فکانی
که دانستی که بودی این چگوئی
چو یار اینجاست پس دیگر چه جوئی
چو یار اینجاست دیدارت نموده
ابا تو گفته و از تو شنوده
چو یار اینجاست پس اینجا چه جوئی
سخن از رفتن صورت چگوئی
چو دل اینجاست ایدل راز گفتی
باسرار دگر سر باز گفتی
چو یار اینجاست هر چیزی که گوید
شوی تا درد تو درمان بجوید
چو یار اینجاست کلی در گرفته
حقیقت شیب و بام و در گرفته
تو غافل اینچنین مانده بخود باز
نظر کن یکزمان در سوی خود باز
که جانانت چنین در بود مانده
زیانت در پی این سود مانده
زیان صورت کل از میان شد
یقین بیشک صور با جان جان شد
چو صورت رفت جان شد دید جانان
نظر کن اینزمان خورشید تابان
ترا خورشید چون همسایه باشد
چرا میلت بسوی سایه باشد
همه میل تو سوی سایه افتاد
از آنی مانده سرگردان تو چون باد
سوی تاریکنای این جزیره
بماندستی چو بز اندر خطیره
گهی اندر گمان و گه یقینی
گهی تو پس رو و گه پیش بینی
گهی در عقل و گه عشاق باشی
گهی اندر دوئی گه طاق باشی
از آندم دم زدی چه مغز و چه پوست
بیکباره بر عاشق همه اوست
سخن در اصل و فرع اینجا یکی گفت
بد خود بد خود بخود حق بیشکی گفت
همه او کرد گفتار از بد و نیک
حقیقت آب خوش آورد در دیگ
هر آنچیزی که خواهی پخته گردان
بمعیار خرد خود سخته گردان
سخن از پختگی گو نی ز خامی
اگر چه پخته و هم ناتمامی
سخن از پختگی و پخته بشنفت
که مرد پخته هم از پختگی گفت
ولی گنجشک باشد طعمه باز
کجا عصفور باشد همچو شهباز
سخن از درد می آید دمادم
که آدم بود صاحب درد آندم
چو آدم صاحب آندرد آمد
حقیقت از دم حق فرد آمد
از آندم فرد آمد آدم پاک
نمود خویشتن از عالم خاک
هماندم را طلب میکرد اینجا
غم دلدار خود میخورد اینجا
از آندم آدم اینجا دید خود دید
اگر چه عاقبت هم نیک و بد دید
چو آدم فرد آمد از دم دوست
در آخر گشت اینجا همدم دوست
طلب می کرد تا مطلوب خود یافت
در آخر بیشکی محبوب خود یافت
هر آنکو همچو آدم فرد باشد
چو آدم صاحب ایندرد باشد
طلبکار آید و دلدار جوید
در اینجا گه وصال یار جوید
بجد هر کو طلبکارست بر یار
بیابد عاقبت دیدار دلدار
طلب کن ایدل اینجا عین آدم
که همچون آدمی از عین آندم
تو گرچه عین دید آدمی تو
حقیقت بیشکی هم ز آن دمی تو
از آن دم آمدی بیرون در ایندم
که همچون آدمی از عین آن آدم
از آندم آمدی دمهای بیچون
که بی یاری در اینجا بیچه و چون
از آن دم یافتی راز معانی
بگفتی فاش اسرار نهانی
از آن دم میزنی دم در حقیقت
که بیرون آئی از عین طبیعت
از آن دم میدمی اندر جهان تو
که آن دم یافتی خود رایگان تو
از آن دم میزنی در پیش هر کس
که همچون دیگران نادیده بس
از آن دم میزنی مانند گردون
که در یکی فنائی بیچه وچون
از آن دم میزنی دائم دمادم
که اینجاکس ندید آندم جز آدم
از آن دم میزنی اعیان یاهو
از آن دم میزنی اینراز میگو
دمی داری که سر لامکانست
درون دم نموده جان جانست
دمی داری از آندم در خدائی
از آن کردی تو از صورت جدائی
بگوید آنچه کس رانیست زهره
دهد مر سالکانرا جمله بهره
بگوید راز جانان پیش جانان
بجز این ذره ها خورشید تابان
شود بس درکشد جمله سوی خود
که تا پیدا نماید نیک با بد
عقول جملگی گرداند او پاک
براندازد حجاب هستی خاک
همه خورشید گرداند بیک ره
کند مر ذره زین راز آگه
اناالحق گوید و باطل نماید
شود سالک بجز واصل نماید
اناالحق گوید و باشد یقین حق
همه ذرات از این گویند صدق
اناالحق گوید و دلدار گردد
بکلی او وجود یار گردد
اناالحق گوید و بنماید او راز
چو مردان گردد او اینجای جانباز
اناالحق گوید و خود را بسوزد
بنور عشق کلی بر فروزد
اناالحق گوید و آید بدریا
رساند ذره ها را بر ثریا
ندیدم صاحب دردی چنین من
که باشد او در این عین الیقین من
هر آنکو در یقین زد یک دو گامی
چو منصور او حقیقت برد نامی
ببر نامی اگر این درد داری
چو مردان گر تو ذات فرد داری
ببر نامی تو بر مانند منصور
شو اندر جزو و کل پیوسته مشهور
ببر نامی تو بر مانند عطار
که گشتست از وجود خویش بیزار
وجود خود بیک ره بر فکندست
نه همچون دیگران روحی زندمست
مرا هم درد و درمانست با هم
مرا هم جان جانانست با هم
مرا جانانه رخ بنموده اینجا
در من هم بخود بگشوده اینجا
چون من گمکرده خود باز دیدم
نظر کردم درون و راز دیدم
بدیدم یار خود بی دید اغیار
هر آنکو یار جوید نیست خود یار
حقیقت یار در من ناپدیدست
مرا اسمی در این گفت و شنیدست
ز گفتارم نظر کن ای خردمند
که ماندستی چو مرغی اندر این بند
گرفتار قفس گر راز بیند
بگاهی کز قفس در باز بیند
قفس در بسته تو در وی جهانی
بمانده زار در عین جهانی
چو استاد ازل در برگشاید
نمود مرغ جان پر برگشاید
در آندم چون برون او مرغ از دام
که یکی شد مر او را عین مادام
برون رو ایدل از دام هوایت
زمانی خوش ببر اندر هوایت
تو در بند قفس تا چند باشی
بگو تا خود یکی در بند باشی
قفس بگشای کاین بیچاره پر باز
بسوی آشیانت ره ببر باز
چو سوی آشیان خود رسیدی
همان انگار کاین دامت ندیدی
در آندم گر شوی عین فنا تو
ازل را با ابد یابی بقا تو
در آندم گر شوی از خواب بیدار
نه جان بینی نه عقل و خواب و پندار
در آندم گر نبینی بیشکی تو
یقین باشی یکی اندر یکی تو
در آندم هرچه یابی یار یابی
همه بی زحمت اغیار یابی
در آندم آنچه جستی آن تو باشی
حقیقت جمله جانان تو باشی
در آندم یار بین وهیچ منگر
بجز دیدار بیچون هیچ منگر
خدا بین باش اگر صاحب کمالی
بجز او منگر اندر هیچ حالی
خدا بین باش و راز عاشقان باش
حقیقت برتر از هر دو جهان باش
خدا بین باش و صورت بر فکن تو
نظر کن در نمود جان و تن تو
چون بنماید جمال یار دیدار
چو یک ارزن نماید هفت پرگار
چو بنماید جمال یار بودت
نماید ذره بود وجودت