دلا چون دوست دیدی هم بریار
بسوزان دلق با تسبیح و زنار
بسوزان دلق چرخ لاجوردی
سزد کین هفت پرده در نوردی
حقیقت در نورد این هفت پرده
که این پرده ترا بد گم بکرده
چو پیدا گشتی ایندم در درونش
یکی دیدی درونش با برونش
وصال جاودان داری و پیداست
جمال یار بنگر از چپ و راست
یکی بین باش تا آخر ز اول
مشو بر هر صفت دیگر مبدل
مکن خود را ز گفتار و ز صورت
میاور خویشتن را در کدورت
در این دیر فنا بیرون فتادی
گره از کار بیشک برگشادی
دمی اینجایگه بیشک ز دستی
کز آندم اول و آخر بدستی
از آن دم دانمت اینکار روشن
تمامت بیشکی اسرار روشن
دمی ز آندم ترا اندر دمیدست
که پرده پیش چشمت ناپدیدست
کنون پندار و هم دلدار با تست
حقیقت این همه اسرار باتست
چگویم هرچه شد ظاهر تن و جان
شنفتم باز گفتستم تن و جان
فنا گردان تو خود گر راز دانی
که تا عین فنا را باز دانی
فنا گردان نمود خویش اینجا
بر افکن پرده از خویش اینجا
برافکن پرده تا دیدار یابی
در اینجا بیشکی جبار یابی
برافکن پرده ای در خود بمانده
ز بیهوشی به نیک و بد بمانده
برافکن پرده ای بگذشته از خویش
بجز یکی تو در دیدن میندیش
بر افکن پرده تا کی پرده بازی
بخود عاشق شدی در پرده بازی
اگر چه پرده بازی پرده بر در
که تا راز اوفتد زین پرده بر در
اگر چه پرده بازی پرده بگسل
که تا گردی بدید یار واصل
چو واصل گشتی و سالک نباشی
یقین در جمله جز مالک نباشی
چو واصل گردی و اسرار دیده
شوی اینجا حقیقت سر بریده
اگر از پرده بیرون اوفتد راز
گذر کن همچو من از خویش درباز
تو ترک خویش کن مقصود اینست
یکی بین باش کل مقصود اینست
تو ترک خویش کن مقصود اینست
یکی بین باش کل معبود اینست
تو ترک خویش گیر ار میتوانی
که تا یابی کمال جاودانی
هر آنکو ترک خود کرد و فنا شد
حقیقت بیشکی دید خدا شد
هر آنکو ترک کرد او صورت خویش
حجاب جسم و جان برداشت از پیش
از اول ترک کرد او چشم پندار
ندید اینجایگه جز دیدن یار
صدف بگرفت ناگه در درونم
فرو برد او بگردابی درونم
شدم دری ز دریای حقیقی
چو کردم با صدف چندین رفیقی
چو اینجا پرورش کردم باعزاز
فکندم خویشتن را در یقین باز
از اینمعنی بصورت زد قدم او
گذر کرد از وجود آنگه عدم او
سلوکی کرد بس در عین اشیا
ز پنهان شد دگر در سوی پیدا
پس آنگه ذات را در خود عیان دید
عیان جسم و جان هر دو جهان دید
همانجا و همین جا دید بیچون
معاینه خدا را بیچه و چون
همین جا یافت اندر عین صورت
نشاید گفت این سر را ضرورت
چو صورت هم حق آمد نیست باطل
ولیکن از صور مقصود حاصل
نمیگردد که جان بالای جسمست
که صورت اندر اینجا عین اسمست
چو صورت ره نداند سوی اول
بماند جان در اینجا هم معطل
و گر صورت برد ره سوی آن راز
حجاب خود خودست و افکند باز
چو صورت خویشتن کلی کم آرد
مثال قطره سوی قلزم آرد
شود قلزم چو قطره سوی او شد
اگر چه اصل قطره هم از او بد
چو دریا قطره است و قطره دریا
چرا باهم نپیوندد در اینجا
در اینجا هر که دریا باز بیند
ز حق چون قطره خود راز بیند
چو قطره سوی دریا روی آرد
وز این ره خویش را زانسوی آرد
یکی باشد اگر سر یافتی تو
چو من دربحر کل بشتافتی تو
بدم قطره یکی اول پدیدار
شدم دریا بعون و حفظ جبار
چو اینجا پرورش کردم باعزاز
برون رفتم پس آنگه از صدف باز
صدف بگذاشتم در بحر بیرون
شدم تا نام من شد در مکنون
کنون دردست شاهم روشنائی
مرا چه غم چو در عین جدائی
مرا دیدست خود را باز دیدم
که خود را در کف شهباز دیدم
هر آنکو پروریدم نزد خود برد
بزرگی یافتم گر چه بدم خرد
چو گشتم شاه خود را حلقه در گوش
بهم کرد آنگهی چون حلقه در گوش
منم در گوش شه بس گوش کرده
زرازش خویش را بیهوش کرده
منم اسرار جانان یافته باز
بر من روشنست انجام و آغاز
کنون با شاه دارم آشنائی
کز اینسان یافتم من روشنائی
مرا این روشنی از روی یارست
چه غم دارم چو یارم در کنارست
مرا ازتاب روی عکس خورشید
فروزان کرد این ذرات خورشید
چنان مستغرق راز الستم
که اینجا گه صدف در هم شکستم
صدف بشکستم و در معانی
در اینجا یافتم عین العیانی
مرا این جوهر افتادست دردست
ز عشق جوهرم افتاده من مست
صدف بشکسته ام وز عکس جوهر
گرفتست آفرینش را سراسر
سراسر آفرینش بر تو پرداخت
ز نقش جوهری خورشید بگداخت
چنان شوری در اینعالم فکندست
که که شوری در دل آدم فکندست
چو نور جوهرم بنمود دیدار
ز عکس بود من شد ناپدیدار
کنونم من عیان او عیانست
که عکس اینجهان و آنجهانست
دو عالم از فروغ جوهر ما است
عجایب جوهری پنهان و پیداست
عجایب جوهری پر با کمالست
زبانها در صفاتش گنگ و لالست
عجایب جوهری من بی نهایت
که کس آنرا نداند حد و غایت
عجایب جوهری بس بیسر و پاست
کنون آن جوهر اندر روی دریاست
فروغش در دو عالم اوفتادست
در آنجا پرتوی در دم فتادست
ز اول پرتوی بودست عالم
پس آنگه جان و تن جان نیز آدم
تو سر جان و تن جان کی بدانی
که آدم را صفت اینجا ندانی
اگر چه عالمان پر فصاحت
بسی گفتند شرح این بغایت
چو جان از عکس رویش گشت پیدا
پس آنگه آدم از آندم هویدا
چه دانی جان و تن چون کرد خاموش
که گر بر گویمت نی عقل و نی هوش
بماند آنکه اینراز نهانست
که یابی دیگرش شرح و بیانست
بدانی این بیان سر حلاج
نهی بر فرق ذرات جهان تاج
ز هیلاجت کنم اینجا خبردار
از اینمعنی روحانی خبر دار
کتابی دیگر است از آخر کار
که از ذات خدا داری نمودار
مرا آنراز دیگر باز ماندست
از آن جانم در اینجا باز ماندست
ز بهر این ببازم جسم با جان
بگویم فاش اینجا راز پنهان
بگویم فاش اینجا راز دلدار
نمایم با همه کس من رخ یار
حجاب اینجا بر اندازم من از پیش
نهم مرهم بسا کن بر دل ریش
کسی کو ره برد در عین هیلاج
حقیقت او شود منصور حلاج
اناالحق آنزمان گوید عیان فاش
نماید هر کسی اینجای نقاش
اناالحق گوید از هیلاج اینجا
شود مر تیر عشق آماج اینجا
نهد تاج اناالحق جوهر خود
اگر چه کس نبیند، همسر خود
نهد تاج اناالحق بر سر خود
کز او آفاق گردد کل موید
صلای عشق بر کون و مکان زن
دم هیلاج تو شرح و بیان زن
اگر اینجا بخوانی مر کتابم
منت بود و منت راز حجابم
که میداند که عطار گزیده
از او شد جمله اشیا آفریده
خدا بد بود بود بود عطار
وی عطار در وی ناپدیدار
خدا بد در دل عطار گویا
که هر دم بر صفاتی گشت پیدا
برون تا مخزن اسرار کل دید
اگرچه خویشتن در رنج و ذل دید
برون شد از مکان عطار در کون
برون آورد او معنی بهر لون
یکی جوهر لباس او بر آورد
نداند اینسخن جز صاحب درد
لباس از هر صفت گوهر یکی بود
بنزدیک محقق بیشکی بود
محقق یافت اینجا سر عطار
وگرنه کی بداند آکه پندار
ورا از راه افکنده چو شیطان
بلعنت کرده او را جان جانان
سخن در شرح احمد گفت از حق
پس آنگاهی حقیقت شد محقق
محقق آن بود در دار دنیا
که جز جانان نیابد تا بعقبی
حقیقت هر دو عالم کردگارست
ترا با دنیی و عقبی چکار است
اگر دنیاست هم دیدار بیچونست
اگر عقبی است هم حق بیچه و چونست
دوئی از راه افکند و بماندی
از آن حرفی از آن معنی نخواندی
حکایت گرچه بسیارست و تمثیل
تفاوت می کند از پشه تا فیل
دلم خون شد ز گفتار حکایت
ندیدم از حکایت جز نهایت
بسی گفتی دلا با درد خویشت
نهی مرهم ولی بر جان ریشت
بسی گفتی و آنجا می ندیدی
از این میخانه جز جامی ندیدی
از این میخانه خوردی جرعه باز
بیکباره شدی بیخود ز خود باز
تو جامی خورده و مست مدهوش
شدی ایدل شده گویا و خاموش
تو جامی خورده بیهوش ماندی
چو دیگی پر کف و پر جوش ماندی
تو جامی خورده اندر خرابات
برافکندی تو نام وننگ و طامات
تو جامی خورده ایدل چنین هست
بیکباره شدی چون پیر خود مست
چنان میخواستم ایدل که اینجام
بنوشی تا چه بینی در سرانجام
سرانجام تو در کژ است مانده
حقیقت یار سوی خویش خوانده
تو چون بد زهره خوردی شرابی
توئی که مانده در عین سرابی
بسی خوردند از این جام سرانجام
گذشته همچو تو از ننگ و زنام
ولی منصور اگرچه جام خورد است
میان عاشقان او نام برد است
ولی منصور شد دلدار از این جام
جوی بد نزد وی آغاز و انجام
چو شد منصور در سوی خرابات
گذشت از زهد و تزویر مناجات
چنان مستغرق عین الیقین شد
که در کون و مکان او کل یقین شد
چنان صافی شد از دردی دلدار
و زان مستی برآمد بر سر دار
چنان اورند آمد لاابالی
که در مستی اناالحق گفت حالی
چنان بگذشته بد از نیک وز بد
که بد یکسان بر او نیک با بد
گهی بد در بر او خوب و گه زشت
که خود هم تخم افکند او و خود کشت
چو خود کشت و بخورد پدرود باقی
ز خود بودش شراب وچنگ و ساقی
همه خود زان خود برگفت با خود
که هذا باطل چه نیک و چه بد
سخن برتر ز حد لامکانست
ندانی تا که گفتست و که دانست
بما کو گفت از خود گفت و خود دید
که بیند این بیان در دیدن دید
چو بر بالای دار آمد اناالحق
بزد بر جمله آفاق مطلق
اناالحق گفت یعنی من حقم هان
که میگویم که هستم جان جانان
کنون من رفته و جانانم اینجاست
حقیقت کن فکان وکانم اینجاست
منم کون ومکان الله مطلق
که اینجا میزنم حقم اناالحق
میان عاشقان چون داشت بهره
وگرنه همچو او که داشت زهره
دل و زهره که دارد صاحب دل
که از دل برگشاید راز مشکل
که گویای دل و دلدار باشد
چو منصور یقین بردار باشد
چو آدم ایندم اینجاگه پدید او
ولی در عاقبت شد ناپدید او
بهشت عدن دیده حور و رضوان
ولی بیرون شده و بگذاشت او جان
چو جانان دید آخر مر بهشت او
بیکباره وی از خاطر بهشت او
کسانی کز طلب دید بهشتند
نمود دوست از خاطر بهشتند
وصال یار خوشترا از بهشتست
که آدم ایندم از خاطر بهشتست
وصال یار اینجا یاب و پی بر
حقیقت روی او اینجاست بنگر
وصال دوست دیدار دل و جانست
چه سود از دیده کین اسرار پنهانست
جمال یار بنگر دید دیده
که از اشیا و آیینه گزیده
دو آیینه است جان و دل مقابل
که هر دو در یکی بودند اول
یکی بد اصل دل در جوهر ذات
ولی جان بود اندر عین ذرات
دل از جان گشت مشتق تا بدانی
ولی اینراز پی بردن ندانی
کسی کز دل خبر دارد بحاصل
همی خوانندش او را صاحب دل
کسی کز دل خبردارست جانان
نماند مر ورا اسرار پنهان
خبر داری تو ای آشفته و مست
مده دامان یار امروز از دست
مده دامان یار از دست زنهار
ز دیدار رخ او بهره بردار
چو یارت اینچنین همسایه آمد
چو خورشیدی وجودت سایه آمد
توئی همسایه و خورشید رویش
چرا گشتی تو سرگردان کویش
مشو سرگشته همچون ذره اینجا
نظر کن عین خورشید مصفا
تو چون ذره شوی خورشید تابان
شدستی مست وحیران پایکوبان
ترا خورشید اینجا در نظارست
بجز رویش مبین کاینجا بهارست
بهار حسن رویش بشکفیدست
دریغا دل از او کامی ندیدست
دل کامی ندید اینجااز آنماه
اگر چه کرد از عشقش بسی آه
دلم کامی ندید از وصل دلبر
بماندم عاشق و حیران و غمخور
چگویم چونکه وصلت داد دادست
دل بیچاره در پایت فتادست
چگویم چون دل من خون گرفتست
سراپای تنم بیچون گرفتست
دل من خون شد از دلدار خویشم
بجز او نیست کس پیوند و خویشم
مرا پیوند با او اوست با من
اگر چه اینزمان نیکوست بامن
رخم بنموده و هجرم فزودست
دمادم مر مرا فرقی فزودست
رخم بنمود پس دیدار پنهان
بکرده از من مسکین حیران
چنان حیرانم و با خویش مانده
که دستم از دو عالم برفشانده
چنان حیرانم و آشفته گشته
میان خاک و خون آغشته گشته
چنانم کشت آن دلبر بزاری
وی من کرده با او پایداری
چنانم پایدار اندر غم یار
که گرمی بخشدم پا بر سر دار
کند من آنچنان تسلیم اویم
ندانم تا که بر جانان چگویم
قلم خود راند جانان بر سر خویش
که کس او می ندارد همسر خویش
چو خود بنوشت این بودست در بود
چنین رفتست در اسرار معبود
منم تسلیم و میدانم که دلدار
سرم هم عاقبت آویزد از دار
منم تسلیم خود دانم که داند
کند چیزی که بامن می تواند
شدم تسلیم ایماه دلارای
ندارم زهره گفتار و یارای
بکن جور و جفا با بنده خود
بکش آنگاه گردان زنده خود
بکش این بنده گر باشد گنهکار
پس آنگاهی حجاب از پیش بردار
بدست دوست هر کو کشته گردید
رسد هر لحظه او در دیدن دید
بدست دوست کشته گشتن اینجا
حیات دیگر است ای دوست دانا
بمیر و زنده شو مانند عشاق
خطی در کش گرد جمله آفاق
بمیر و زنده شو تاراز بینی
نمدو اولینت باز بینی
بمیر و زنده شو تا دید جانان
بتابد از دلت پیدا و پنهان
بمیرای تن که خواهی گشت زنده
بشاهی میرسی تا کی تو بنده
شوی در خدمت هر ناتوانی
سزد گر خویشتن را وارهانی
همه قرآن در این اسرار درجست
بمیر از خود که جمله در تو درج است
چو کل من علیها فان ز قرآن
بخوانی باز دانی راز جانان
در آخر منزل تجرید ترکست
حیات جاودانی عین مرگست
اگر از خود بمیری اندر اینجا
حقیقت باز دانی سر در اینجا
اگر از خود بمیری آخر کار
حجاب اینجا تو برداری بیکبار
اگر از خود بمیری یکدمی تو
نهی برریش جانت مرهمی تو
اگر از خود بمیری راز بینی
تو مرگمکرده خود باز بینی
بمیری زنده دل از بود صورت
از این ظلمت روان شو سوی نورت
چرا در ظملت جسمی گرفتار
بماندستی چنین عین پندار
چرا اینجا چنین بی نور ماندی
چو دیو خس بخود مغرور ماندی
چرا اینجا یقین داری و در شک
بماندستی از آن نادیده یک
ز خود چون در گذشتی بود تو دوست
بود بیشک که این بود تو هم اوست
ولی خوف و رجا از بهر دیو است
که دایم پر خروشان و غریو است
ز دست دیو نفست پس زبونی
فتاده در میان خاک و خونی
ترا این نفس سگ از ره بیفکند
ترا این سگ بباید کرد در بند
سلیمان وار این خاتم تو بگذار
که از دستت ستاند دیو غدار
چو خاتم دیو از دست تو بربود
مگر آرد نظر سوی تو معبود
دهد خاتم ترا این جایگه باز
بگفتم با تو این معنی دگر باز
دریغا در میان دیو ماندی
میان مکر و زرق و ریو ماندی
بخندان دیو اینجا در ره تست
بگویم در درونت همره تست
تمامت قصد دل دارند ایشان
که گردانندت اینجا گه پریشان
دلت در اصبعین دوست بنگر
همه دیوان درون پوست بنگر
دمادم سوی تو کردند آهنگ
که بستانند از تو هوش باهنگ