کسی پرسید از منصور اینراز
که آدم چون بدش انجام و آغاز
چه نقشی بود آدم باز گویم
که تو راز جهانی باز گویم
جوابش داد پس منصور آندم
که تو مر نقش میدانی مر آدم
چنین آدم در اینجا می شناسی
خموشی کن که مرد ناسپاسی
تو آدم اینچنین دانسته تو
هنوز از عشق نادانسته تو
کمال آدم اینجا من بدانم
که آدم هست در عین العیانم
منم آدم منم نوح و منم بحر
منم عقل و منم عشق و منم قهر
منم کل انبیا و اولیا من
یقین رد جزو و کلم پیشوا من
منم اشیا منم پیدا و پنهان
منم بیشک در اینجا نفخ رحمان
منم خورشید سر لایزالی
منم بدر و نمودار کمالی
منم افلاک و عرش و لوح و کرسی
منم جنت منم هم روح قدسی
منم اول منم آخر در اینجا
منم باطن منم ظاهر در اینجا
منم بنموده و بنمایم اسرار
منم اینجای حق کلی نمودار
منم بحر و منم جوهر نموده
منم در و منم دریا گشوده
منم جبریل و اسرافیل دیگر
منم کل عین میکائیل دیگر
منم اینجایگه دید اناالحق
منم آدم کزو گویم بکل حق
تو آدم اینچنین هر نقش خوانی
تو چون نقشی بجز نقشی ندانی
بحل کردم ترا زین راز گفتن
ولی خواهم ترا سر باز گفتن
تو آدم ذات بیچون و چرا دان
حقیقت برتر از ارض و سما دان
تو آدم دان همه افلاک و انجم
همه چون قطره و او عین قلزم
تو آدم دان بهشت و حور و غلمان
تو آدم حقیقت جان جانان
تو آدم دان کنون آنگاه دیگر
مکان بگرفته اینجا گه سراسر
تو آدم دان نمود کبریائی
خدائی کرده در عین خدائی
تو آدم دان چو نور ذرات مانده
صفات فعل در ذات مانده
چنین آدم شناس اینجا به صورت
که تا اینجا فزاید صد حضورت
توئی آدم چرا از خود جدائی
تو آدم نیستی بیشک خدائی
توئی آدم ولی خود اسم کردی
ز بهر بود اینجا جسم کردی
توئی آدم کنون در عین جنت
رسیده اینزمان در عین قربت
توئی آدم نموده رخ بر افلاک
از آندم آمده در عین این خاک
توئی آدم نمود تست دنیا
فتاده اینزمان در عین مولی
توئی آدم چرا مغرور گشتی
باندک چیز از آندم دور گشتی
توئی آدم ترا خود این کشیدست
بنزدت کمترین چیزی نهیدست
توئی آدم جمال یار دیده
ولی در حسن پنج و چار دیده
توئی آدم تمامت مخزن تست
همه پیدا بتو و روشن تست
توئی آدم بتو شد نور پیدا
کنون بنگر تو در منصور پیدا
جوابت گفتم ار حرفی بدانی
مگر از خویشتن حرفی بخوانی
تو آدم اینچنین بشناس منصور
یقین آدم شناس ای مرد پر نور
نبد آدم بجز دیدار الله
عیان او آمده از قل هوالله
حقیقت آندم از هر دو جهانست
یقین مر ذات پیدا و نهانست
چنان بد آدم اینجا نقش آدم
که هم پیدا شدست از نفخ آندم
حقیقت صورت جانش یکی بود
از او آن آدم صافی یکی بود
یکی بد از دوئی پیدا نموده
جمال حق در او پیدا نموده
یکی بد در یکی از نفخ آن ذات
ولی اینجا مرکب گشته ذرات
یکی بد از یکی او رخ نموده
ز بهر انبیا پاسخ نموده
یکی بد جسم و جان اندر خدائی
باخر بار شد سوی خدائی
نمودی کرد اینجا عاشقانه
ز بهر زاد قدرت آن یگانه
نمودی کرد اینجا بهر آن راز
که تا عین ابد گوید از او باز
نمودی کرد اینجا و فنا شد
لقا بنمود و در سوی خدا شد
لقا بنمود و پیدا شد جمالش
لقایش بنگر و حد کمالش
لقا بنمود و با حق باز گفت او
یقین حق دید و از حق راز گفت او
چو از حق بود حق از حق عیانست
ولی این سر که دید و که بدانست
کسی کین راز دیدست از حقیقت
رها کردست او بیشک طبیعت
چنان در مخزن اسرار پر نور
حقیقت پرده چون دید منصور
چو من منصورم و اینراز دانم
من اینجا سر از اینجا باز دانم
چو من آدم فرستادم بدنیا
حقیقت باز بردم سوی عقبی
وجودش را وجود خویش کردم
ز جمله خویش را در پیش کردم
مرا سریست آدم کان ندانست
که آدم بود من هم آن ندانست
منم منصور ای مرد حقیقت
که بگذشتم ز لذات طبیعت
منم منصور در عین خدائی
ز غیر خویشتن کرده جدائی
منم منصور و حق از حق زده دم
که هم اینجا ندید این راز آدم
منم منصور و بگذشته ز تقلید
رسیده بیشکی در دیدن دید
منم منصور کز عشق نمودم
همه ذراتها کرده سجودم
منم منصور اینجا آمده کل
بکرده اختیار اینجایگه ذل
منم منصور و کلی راز دیده
جمال حق در اینجا باز دیده
منم منصور دست از جان بداده
حقیقت در خدائی داد داده
منم منصور ایجا راز گویم
خدایم از خدائی باز گویم
منم منصور بگذشت ز افلاک
نموده ریح و نار و ماء و پس خاک
همه بود من است و من نمودم
گره از کارها اینجا گشودم
مرا عین خدائی زیبد اینجا
که بیجایم بکل جایم همه جا
مرا عین خدائی منکشف شد
وجودم سوی ذاتم متصف شد
ز پنهان آمدم بیرون من از کن
چنین نوری یقین شد روشن از کن
که برگویم عیانم آشکاره
مرا اینجا کنندم پاره پاره
مرا اینجا در آویزند از دار
بنزد عاشقان بهر نمودار
مرا اینجا یکی آتش فروزند
همه بر آتش شوقم بسوزند
بسوزانند بود صورتم پاک
چو بردارم حجاب آب از خاک
بسوزانند اینجاگه به آتش
بسوزم من ز ذوق خویشتن خوش
بسوزم خویشتن در نزد عشاق
صلائی میزنم در کل آفاق
ناالحق گویم و گویم اناالحق
بگویم اندر اینجا راز مطلق
گمان بردارم از رمز یقین باز
نمایم هر که بیند اولین باز
اناالحق چون زنم مرسالکانم
در اینراهت بنزد خویش خوانم
همه با خویشتن آرم یکی من
نمایم ذاتشان کل بیشکی من
همه بنمایم اینجا راز مشکل
کنم مرسالکان خویش واصل
کنم واصل همه ذرات اینجا
نمایم جمله عین ذات اینجا
کنم واصل تمامت جزو و کل را
نمایم تا نمایم عین ذل را
حقیقت ذات بیچونم نموده
نمودم بیچه و چونم نموده
ندارد کس خبر زین عشقبازی
که من با جمله کردم عشقبازی
ندارد کس خبر زین جواهر الذات
که سر تا سر عیان تست ذرات
ندارد کسی خبر از دید دیدم
که من در جمله گفتم خود شنیدم
ندارد کس خبر از این معانی
ندیده کس چو من راز نهانی
ندارد کس خبر از بازی یار
که هر دم میکند الفی پدیدار
ندارد کس خبر از عشقبازی
که خود با خود کند او عشقبازی
ندارد کس خبر از آمدن باز
نمیداند همی اندر شدن باز
ندارد کس خبر غافل شده چند
بمانده در بلای خویش و پیوند
ندارد کس خبر تا او چه پرداخت
بروی خود چنین پرده در انداخت
همه اندر طلب مطلوب حاصل
همه با جان و دل نی جان و نی دل
همه جویان بدو و او همه گفت
ولیکن گوش کر این راز نشنفت
همه با او و او خود در میان نه
همه از او عیان و او عیان نه
همه جویای او او نیز جویا
همه گویان واو در جمله گویا
همه کردند بود خویش پندار
ولیکن می نظر کن لیس فی الدار