" rel="stylesheet"/> "> ">

در صفت جان و دل دیدن محبوب گوید

بسوز ایدل اگر تو سوختنی
درونت آتشی افروختنی
بسوز ایدل همه راز نهانی
که خود گفتی و هم خود میندانی
بسوز ایدل که همدردی ندیدی
در اینره همچو خود فردی ندیدی
بسوز ایدل که همراهانت رفتند
در اینره خفته تو ایشان نهفتند
بسوز ایدل که ماندستی تو غمناک
در اینماتم سرای کره خاک
بسوز ایدل چو تو مستی در اینراز
بد آخر تا نمانی ذره باز
بسوز ادیل تو چون ذرات اینجا
که تا گردی حقیقت ذات اینجا
بسوز ایدل که دید یار دیدی
در اینجا غصه بسیار دیدی
بسوز ایدل که مردان چون چراغی
تمامت سوختند اندر فراقی
بسوز ایدل که چون منصور مستی
مکن چون دیگران اینجای هستی
بسوز و نیست شو در نفخه ذات
که آنگه بازیابی عین ذرات
تو گر خود را بسوزانی خدائی
یکی گردی نه چون ایندم جدائی
جدائی اینزمان از دید دلدار
بمانده اندر اینصورت در آزار
ترا اصل است بر بادی و بنگر
ندادی نفس را دادی و بنگر
ترا صال است چون بادی روانه
بگردی سوی خاکی آشیانه
ترا اصل است بادی عمر بر باد
کجا در باد ماند خاک آباد
ترا چون اصل خاک و باد و آبست
فتاده آتشی در دل چه تابست
تو این بنهاده در پیش خود تو
شده قانع بسوی نیک و بد تو
چنانت آتش اینجا بر فروزند
که خشک وتر در اینجا گه بسوزند
چنانت باد در پندارت آورد
که ناگاهت بزیر دارت آورد
چنانت آب کرد اینجا روانه
که پنداری که مانی جاودانه
بر این آتش بزن آیی و خوش باش
وگرنه بسته این پنج و شش باش
در این باد هوس تا چند باشی
از آن مانده چنین در بند باشی
اگر آبی زنی بر آتش و باد
شود خاک وجودت جمله آباد
نماند آتش و آبی نماند
در اینخاکت دگر تابی نماند
دهد آن آب و خاک آنگاه بر باد
شوی آنگه ندانی ذات آباد
نماند هیچ از دیدار عنصر
وگر پرسی دگر گویم مگو پر
چنین کن اینچنین در آخر کار
که تا پرده بسوزانی بیکبار
بسوز این پرده اندر آتش عشق
که تا گردد حقیقت سرکش عشق
بسوز این پرده تا پیدا نمائی
تو اندر خویشتن یکتا نمائی
بسوز این پرده ای غافل بمانده
چو بیکاران تو بیحاصل بمانده
بسوز این پرده در دیدار جانان
چو خواهی باشی برخوردار جانان
بسوز این پرده و دیدار او بین
چنین بد نیست او جمله نکو بین