چنان مستغرقی کاینجان و جانان
بود این آنزمان از خویش پنهان
شوی و بود خود یکسان نهی تو
کز این عین مرض یابی بهی تو
گمان برداشتی و رنج باقی
شکستی مر طلسم و گنج باقی
شکستی این طلسم و شد پدیدار
ترا اینجا حقیقت گنج اسرار
ترا این گنج در چنگ او فتادست
قمر در چنگ خرچنگ او فتادست
توئی سالک ولی زاری فتاده
در این چاره بناچاری فتاده
تو این دم عقده داری در گذرگاه
شوی در آخر خود باز بین راه
چرا این گنج معنی برنداری
از آن در باغ و بستان برنداری
ترا این گنج ملک تست بستان
که چیزی نیست ملک و باغ و بستان
همه باغ جهان و روی عالم
نیرزد جوهری اینجا و ایندم
چه باشد باغ و راغ قصر و ایوان
که ایوانت شده در سوی کیوان
اگر ایوان سوی کیوان برآری
چه سود آخر که کلی می گذاری
ولیکن گنج خواهی برد با خویش
تو شاهی می کنی ایمرد درویش
در اینجا هر که در بحر است آزاد
در اینجا گنج خواهد یافت آباد
دریغا جمله مرادن رنج بردند
بسوی منزل جان گنج بردند
ترا گنجیست برتر از دو عالم
نموده روی در صورت در ایندم
ترا این گنج اینجا دست دادست
که شاه اندر ازل آن با تو دادست
همه جویای گنج تو شده پاک
ولی گنجینست مخفی در سوی خاک
در اینجا گست گنج شاه بنگر
طلسمی بر سر خرگاه بنگر
درون خاک پنهانست این گنج
نیابد هیچکس این گنج بیرنج
برنج این گنج بتوان یافت اینجا
چو بشکستی طلسم این گنج پیدا
شود در آخر اول نمودار
ببین تا بهره تو چیست بردار
بقدر خویش چندان که توانی
برو بردار از این گنج معانی
از این گنج پر از اسرار جانان
کسی کلی نیافت اینجا به اعیان
نمود کل بجز منصور حلاج
که از گنج جواهر ساخت یکتاج
نهاد آن تاج معنی زود بر سر
که او بد شاه و جمله هست چاکر
نهاد آن تاج هستی بر سر آنشاه
که بودش قبه بگذشته از ماه
از آن تاج اناالحق داشت بر سر
که او بر جمله عالم بود سرور
از آن تاجی که بر فرقش نهادند
جز او را هر کسی دیگر ندادند
اگر چه داشت الا لانموده
عیان خویش در لولا نموده
در این جمله نهاد او تاج بر سر
اگر چه در شریعت نیست در خور
اناالحق زد از آن تاج همایون
شدست او پادشاه هفت گردون
خدائی کرد او در آخر کار
بسوزانید تاج خود ابر نار
چو شاهی از ازل دریافت آخر
ز شاهی گشت بر تحقیق ناظر
در آخر یافت عین لا و الا
سرو افسر نهاد و گشت کل لا
در آخر یافت دید قل هوالله
بر آن اعیان دمی زد صبغه الله
در آندم چونکه حق دید او و خود حق
از اینمعنی دمی زد از اناالحق
دم او جمله دلها برون تاخت
از آندم دمدمه در عالم انداخت
دم رحمان که میگویند این است
که برتر ز آن سماها و زمین است
دم رحمان که می گویند بنگر
درون جان و دل آنگاه ره بر
دمی داری تو از دیدار بیچون
که پیشت هست موئی هفت گردون
دم عیسی در ایندم بود پنهان
کز آندم مرغ خاکی گشت پزان
دم عیسی تو داری و ندانی
که جانانی و کی دردم تو جانی
دم عیسی نظر کن صبحگاهی
که دمدم میزند بر ماه و ماهی
از آندم روشنست این کل آفاق
که آندم اوفتاده بر همه طاق
از آندم بازدان مربود خود را
کز آندم بود بود او معبود خود را
از آندم باز بین ایندم در اینجا
که آندم یافت آدم بیشک اینجا
از آندم یافت آدم راز اینجا
دگر شد راز دردم باز اینجا
از آندم روشنی جان بدیدست
از آندم جمله در گفت و شنیدست
از آندم صبحدم چون میزند دم
که ذات پاک در صبحست همدم
از آن دمدمه در هر دمی بین
تو مر ذرات اینجا آدمی بین
از آندم گشت پیدا بود آدم
که آندم بود کل معبود آدم
از آندم تو اگر ایندم ندیدی
وجود عالم و آدم ندیدی
از آندم دم زن و انیرازها کن
وجود تست مر آدم رها کن
از آندم دم زن و بنگر در آنراز
که دیگر در وجودت کی شود باز
چو ایندم رفت کسی آندم بیابی
در ایندم خوش بود کاندم بیابی
چو ایندم رفت آندم رخ نماید
ترا چون ایندمست پاسخ نماید
ترا ایندم بیاید رنج بردن
پس آندم اندر اینجا گنج بردن
ترا آندم بیاید رنج بردن
پس آندم اندر اینجا گنج بردن
ترا آندم اگر ایندم دهد دست
وجود عالم و آدم دهد دست
در ایندم باز یاب آندم تو زنهار
از آندم بود بود خود پدیدار
دمی داری که آدم آن پدید است
از ایندم جان جان تو بدیداست
از ایندم دم زن و آندم طلب کن
نظر در جسم و جان بوالعجب کن
کز آندم سوی این جسمت پویان
نمود خویشتن در جسم جویان
در ایندم کن نظر تا جان ببینی
بجان بنگر تو جانان ببینی
در ایندم کن سوی جانان نظر تو
اگر از سر جان داری خبر تو
اگر از سر جان نوری بیابی
بیک لحظه سوی جانان شتابی
اگر از سر جان داری خبر تو
همه ذرات رامیکن خبر تو
اگر در سر جان ره برده تو
چرا مانده درون پرده تو
اگر از سر جان هستی خبردار
بیک ره پرده اش از پیش بردار
اگر از سر جان داری نشانی
تو باشی در عیان صاحبقرانی
اگر از سر جان داری یقینت
حقیقت جانت بیشک راز بین است
ترا جانست در جان می چه جوئی
که تو با او و او با تو تو اوئی
تو اوئی او بتو پیدا نموده
عیان ذات در اشیا نموده
تو با اوئی و او با تست موجود
نظر کن تا ببینی حی معبود
تو اوئی اینچنین غافل بمانده
چو مرغ کور مربسمل بمانده
تو اوئی ای جمال او ندیده
میان خاک ره در خون طپیده
تو اوئی ای ندیده هیچ اینجا
بمانده پای تا سر پیچ اینجا
تو اوئی ای نرفته در ره او
بمانده همچو یوسف در چه او
تو اوئی ای ندیده کام اینجا
فتاده در بلا ناکام اینجا
تو اوئی ای شده غافل چو مستان
ببین دلدار را و کام بستان
تو اوئی ای ندیده وصل او تو
بمانده چون پیازی تو بتو تو
تو اوئی گر گمان برداری از پیش
یقین بنمایدت جانان رخ خویش
تو اوئی گر یقین گردد یقینت
یکی بنماید اینجا پیش بینت
تو اوئی لیک گر خود را نبینی
نکوبینی تو خود را بد نبینی
تو اوئی او درون تست گویا
نهان در وصل خود را گشته جویا
تو اوئی او بتو معروف گشته
حقیقت او بتو موصوف گشته
وجود تست بیشک عین بیچون
که بنمودست رخ از کاف وز نون
فلک کاف و ز عین نونست بنگر
که وی زین هر دو بیرونست بنگر
ففلک کافست و نون مر خاک دیدی
ز کاف و نون خدای پاک دیدی
وجود تست پیدا گشته از کن
نظر کن یکزمان اندر سر و بن
دلت نوریست بس افتاده در خون
از آن بینی پر از خون طشت گردون
دلت نوریست جان دیدار کافست
از آن صورت ز روزن پر شکافست
دلت نوریست در گردون گرفته
خود اندر خاک مانده خون گرفته
دلت نوریست خون میدوست دارد
که چون دیدار جانان می نگارد