نه اصل خون ز حیوان و نباتست
نبات از فیض و فیض از نور ذاتست
نه اصل جان و دل از قطره خونست
ولی اینمعنی از گفتار بیرونست
ز فیض نور میروید نباتی
ز حیوان بعد از آن آرد حیاتی
منم عین نبات و بود حیوان
شود پیدا حقیقت جسم انسان
حکیمان می بسی تقریر کردند
کتب ها را پر از تفسیر کردند
مر اینمعنی بسی گفتند اینجا
در اسرار بر شفتند اینجا
ولیکن کرد ناصر سر اظهار
بیاید می بسفتن آن بناچار
چرا گوید حکیم پاک دیده
در اینجا بود سر پاک دیده
کمال حکمتش عین الیقین شد
از آن پنهان وی از خلق زمین شد
چنان پنهان شد از خلق جهان او
که ماند از صورت و معنی نهان او
اگر چه بود حکمش مر ورا پیش
همه بد دیده او اسرار از پیش
در آخر حکمتش چون عزلت افتاد
از آن در عین ذات و قربت افتاد
در آخر حکمتش افزود بیچون
خدا را باز دید او بی چه و چون
خدا را باز ددی او آخر کار
گریزان شد ز خلق او کل بیکبار
وجود خویش پنهان کرد اینجا
حقیقت بود مردی مرد اینجا
چو خود را کرد پنهان سوی آن ذات
عیان شد در حقیقت زو هر آیات
همه تقریر او از عقل و جان بود
که عقل و جان یقین عین العیان بود
ز جان و تن همه تقریر پرداخت
باخر جان و تن اینجا برافراخت
سوی کوه قناعت راهش افتاد
خور از ماهی بسوی ماهش افتاد
در آن قربت که بودش حد و امکان
سلوکی کرد و خود را کرد پنهان
بسوی قاف قربت رفت و بنشست
در از عالم بروی خود فرو بست
در از عالم بسوی خود فنا کرد
پس آنگه رخ بدرگاه خدا کرد
در آن قاف قناعت بود چندان
که راجت یافت دروی حد و برهان
چنان حکمت که او را بود اینجا
زیان خویش کرده سود اینجا
حکیمان جهان از روی تعظیم
چو او دیگر نخواهد بود بی بیم
چنان واصل شد اینجا آخر کار
که شد از چشم انسان ناپدیدار
چو یکسان شد از آنسان برگذشت او
بساط جزو و کل را در نوشت او
چو یکسان شد حقیقت یافت آخر
چو مردان در رهش بشتافت آخر
هر آنکو اندر این قاف قناعت
گریزد پیش گیرد هر سه عادت
کم آزاری و کم خوردن حقیقت
پس آنگه طاعت از عین شریعت
بیابد اصل اول همچو مردان
رسد چون ناصر خسرو بجانان
زهی آنکس که عزلت جست آخر
که در باطن شدش اسرار ظاهر
مراو را گشت معنی دیده دید
نباید این مگر آنکس که این دید
به بینی این تو اینجا آخر کار
چو مردان گرد اینجا ناپدیدار
ز خونی آمدی پیدا تو بنگر
در اینراه اصل خونی نیک بنگر
ز خونی آمدی پیدا و پنهان
درون خاک خواهی شد نکودان
ز خونی تو رخ اندر عین صورت
ترا پیدا شده اینجات نفورت
ز خونی گشته تو مدتی چند
فتاده همچو مرغی مانده در بند
ز خون پیدا و اندر خاک ماندی
میان این پلیدی پاک ماندی
ز خون نه ماه در عین رحم دوست
فرو بست او ز حکمت بر تنت پوست
ز خون خوردن بجان بشتافتی باز
چو بیرون آمدی جان یافتی باز
چو بیرون آمدی بر روی خاکت
مکانی ساختی آخر چه باکت
چو نه مه خون و دیگر بس دو سالت
همی خون سپید از عین حالت
نژادت شد ز خون بسته اینجا
حقیقت عقل اینجا کرد دانا
بسی خون خوردی و راهی ندیدی
که خود جز در پن چاهی ندیدی
در این چاه بلاماندی تو پر خون
رهی نابرده از این چاه بیرون
چو یوسف دربن چاهی فتاده
نظر در مرکز شاهی گشاده
چو یوسف باز ماندی در اسیری
درون چاه تو بدر منیری
درون چاه ماندستی چو یوسف
درون حیرتی و صد تأسف
درون چاه چون یوسف بمعنی
بمانده صورت و معنی مولی
ترا این عشق کرد اندر بن چاه
فرو انداخت دیگر در بن چاه
رسی با رفعت و عزو کمالت
چو بیرون آمد از چاه وبالت
برون آرد ترا از چاه آخر
رساند بیشکی با جاه آخر
در آخر قدر چاهی بازیابی
مقام عزت و اعزاز یابی
تو چون یوسف رسی در مصر جانت
شود مکشوف در راز نهانت
تو چون یوسف روی بر تخت جانا
شوی از عشق نیکوبخت جانا
کنون از یوسف معنی جدائی
فتاده اندر این چاه بلائی
ترا یوسف نموده رخ در اینجا
همه ملک دلت پر شور و غوغا
نمی بینی تو یوسف بر سر تخت
که تا بختت نشاند بر سر تخت
نمی بینی تو یوسف را در آن دید
نخواهی دید دیگر این که بشنید
که یوسف آمده اینجا پدیدار
مرا او را جان یعقوبی طلبکار
چو یوسف بر سر تخست بنگر
ز دیدار عزیزش زود بر خور
چو یوسف رخ نمود و خود عیان کرد
خود اینجا فتنه خلق جهان کرد
ترا یوسف جمال خویش بنمود
در اینجا گه وصال خویش بنمود
از اول بود اندر چه فتاده
کنون بر تخت شد ایمرد ساده
ندیدی یوسف جانت در اینجا
دو روزی هست مهمانت در اینجا
ترا مهمانست یوسف گر بدانی
تو مر جانان مگر جانان بدانی
جمال یوسف از برقع پدیدار
چرا پرده فرهشتی بر رخ یار
جمال یوسف است اینجای تابان
بنزد عاشقان چون مهر رخشان
جمال یوسف اینجا رخ نموداست
فراز تخت جان در عین بودست
جمال یوسف تست آشکاره
بر او ذرات عالم در نظاره
ندیدی یوسف ای در خواب مانده
درون بحر در غرقاب مانده
ندیدی یوسف ای افتاده معذور
که از یوسف بنزدیکی شده دور
ندیدی یوسف صدیق اینجا
که تا یابی عیان تحقیق اینجا
ندیدی یوسف و در خون بماندی
ز وصل یوسفت بیرون بماندی
ندیدی یوسف و در انتظاری
بهرزه بود عمرت میگذاری
ندیدی یوسف اندر جان خود تو
از آن ماندی نه نیک و هست بد تو
تو یوسف را ندیدی کور هستی
اگر نه کوری ای بیچاره مستی
ترا یوسف درون پرده و تو
بخود هستی خود گم کرده خود تو
ترا گم کرده ره عقل پر اندیش
جمال یوسف بد در عیان پیش
نبرد او راه و تو از ره بینداخت
چو پروانه ترا در شمع بگداخت
زهی در خاک ره در خون طپیده
جمال یوسف اینجا گه ندیده
مصیبت نامه باید ز آغاز
که بر یوسف بدیدی عاقبت باز
چو یوسف با تو در پرده نشستست
وجود تو ترا از دور خستست
ترا یعقوب ماتم دیده یار
بمانده در فراق یوسف خوار
ترا یوسف جدا و تو جدائی
از آن در فرقت و عین بلایی
ترا یوسف بشد از پیش ناگاه
فتاده گشت یوسف در بن چاه
ز تو شد دور و اندر چاه غم ماند
در آن منزل میان لانعم ماند
وگر از چاهش آوردند بیرون
رسیده با تو و تو دل پر از خون
جمال او به نشناسی دگر باز
حجاب پرده از یوسف برانداز
حجاب پرده از رویش برافگن
که اسرارت شود اینجای روشن
حجاب از روی یوسف یوسف زود بردار
نظر کن روی یوسف ای دلازارتر
حجاب روی یوسف باز کن تو
چو یوسف بر زلیخا ناز کن تو
حجاب از روی یوسف چون شود دور
ترا گردد عیان اسرار منصور
حجابش باز کن از روی و بنگر
که خورشید رخت بگرفت یکسر
حجابش باز کن از روی چونماه
که تا کلی بسوزانی تو خر گاه
حجابش باز کن از روی پرده
بسوزان هفت چرخ سالخورده
حجابش دور کن از رخ زمانی
فروخوان هر زمانش داستانی
حجاب این برقعست و بی تأسف
عیان بردار هان از روی یوسف
چو برداری ز رویش پرده ناز
به پیش شمع رویش زود بگداز
چو برداری ز رویش پرده عز
مگو از ماه و خور دیگر تو هرگز
چو برداری ز رویش پرده ذات
بخوان بر هر دو جمعش زود آیات
دورنش ثم وجه الله بنگر
وزان وجهت عین الله بنگر
دو عالم در رخ او کل عیان بین
رخش خورشید برج لامکان بین
دو عالم از فروغ نور رویش
مثال ذره افتاده سویش
دو عالم پرتو یک لمعه اوست
دو عالم پرتو دیدار آن روست
جمالش ماه تا ماهی گرفتست
دلت گر نیز آگاهی گرفتست
جمال یوسف اندر تو نهانی
ترا حیوان شمارم گر چه جانی
رخش بنگر بخوان پس قل هوالله
درون جان نظر کن ما سوی الله
دو معنی دارد این گر راز دانی
دو معنی در یکی کل باز دانی
بمعنی رهبری و ره بیابی
چو مردان کز دل آگه بیابی
چومردان راه بر تا راه یابی
در آن دیدار دید شاه یابی
ندانم تا سخن با که بگفتم
مر این درهای معنی از چه سفتم
که میداند که این اسرارها چیست
که دل هر لحظه خون بر جای بگریست
که بر خواند در اینجا راز عطار
که داند عاقبت مر ناز عطار
چنان عطار چون یعقوب آمد
که عین طالبش مطلوب آمد
دل عطار ایندم جان ندارد
که دل جانست جان جانان ندارد
دلش جانست و جان دل سوی جانان
بخواهد رفتن اندر پرده پنهان
چنان در عین دانائی فتادست
که سر از دور پیش جان نهادست
سر و جان را برش بنهاد از دور
ندارد جز مر این زاتست مغدور
که میداند یقین تا جایش اینجا
که او پیداست در پنهانش اینجا
دل و جانش چه باشد تا نشاند
چو یک قطره ابر جانان فشاند
چنان از شوق جانانست در ذات
که هم ذاتست گوئی جمله ذرات
بخواهد باخت جان در پای دلدار
اگر چه هست در غوغای دلدار
چنان غوغا نمودست یار بیچون
که خواهد ریختن از حلق او خون
مقامی دارد او را در مقالت
کز آنجا یافت او عین سعادت
نهاده راز کل در جان یقین او
در این آفاق آمد پیش بین او
خراباتی است در عین خرابات
مناجاتی است اندر کشف طامات
بهم پیوسته کفر و فسق و اسلام
که اینجا می نماید نیک با نام
چو من رفتم چه کفرست و چه دینست
که در آخر مرا عین الیقین است
چو من رفتم چه بت باشد چه زنار
چه غم دارم چو یار آمد بدیدار
چو من رفتم چه ماند عین آنذات
شود خورشیدم اینجا عین ذرات
رها کردم نمود جسم بیجان
رسیدم در جمال روی جانان
مرا یوسف نموده روی خود باز
از او دیدم از او انجام و آغاز
مرا یوسف درون پرده باشد
که ره بر دیگران گمکرده باشد
مرا بنموده ره در سوی خود او
بکردم فارغ از هر نیک و بد او
مرا گفتا که اینجا وصل خواهی
ز بعد اصلم ار تو وصل خواهی
منم اصل اندر اینجا وصل دیده
ترا در پرده دید اصل دیده
منم اصل و منم وصل و منم ذات
که بنمودم ترا در دید ذرات
منم اصل تمامت بود اشیا
منم هم یوسف و معبود اشیا
منم بنموده رخ از کاف وز نون
گرفته عکس رویم هفت گردون
منم بنموده رخ اندر دل و جانت
همیگویم دمادم راز پنهانت
منم دیدار و دیدارم ندیدی
منم اسرار و اسرارم شنیدی
بگفتم با تو اسراری که دارم
نمودم با تو هر کاری که دارم
منم نقطه که می گردم چو پرگار
ترا از خویشتن کردم پدیدار
منم بیچون ترا چون آفریدم
نمی یابی در این جاوید دیدم
منم کردم بیان در هر معانی
هر آن چیزی که گفتم خود بدانی
بدانی گفت و بینی باز عطار
ولیکن هستی اندر عین پندار
ندانی خواند هستی یا ز پیشم
اگر چه من ترا هم کفر و کیشم
گمان داری از آن رویم نبینی
گمان بردار اگر صاحب یقینی
گمان داری از آنی مانده حیران
چو دولابی شدستی سخت گردان
گمان داری ندیدی هیچ رویم
فتادستی از آن در گفتگویم
گمان داری از آنی مانده بر در
مهی دریافته وصلم منم خور
ز من دوری فتاده ای مه نو
دمادم تا دهم من نور پرتو
ز من افتاده دور و ناصبوری
بمعنی سخت نزدیک از چه دوری
ز من دوری ولی آرم بر خود
کنم بر جسم و جانم رهبر خود
ز من دوری کنون شیدا بمانده
ز ناپیدائیم پیدا بمانده
منم خورشید و تو بدر تمامی
منم پخته ولی تو سخت خامی
جمالم می شناسی لیکن از دور
فتادستی از آنی سخت معذور
جمالم می شناسی گر چه بدری
بخوان آخر بقدر الله قدری
رسانم آخرت با خویشتن تو
منم محو فنا مر جان و تن تو
چو نقد من ز روی تست یکسان
منم خورشید و تو ماهی به یکسان
رسانم آخرت تا باز یابی
مرا دیدار خود در راز یابی
رسانم با خودت هم بیشکی من
که تا گردیم هر دو دیگ یک من
مرا بنگر تو بود خود رها کن
بنزد بود من خود را فنا کن
مرا بنگر بر افکن صورت خویش
حجابم جسم و جان بردار از پیش
مرا بنگر که خود رامن ببینی
در این بودم اگر صاحب یقینی
مرا بنگر که جز من هیچ نبود
که هر چیزی ز من جز هیچ نبود
مرا بنگر تو در ذرات عالم
که میگویم ترا سر دمادم
چو من جانم درون تو نظر کن
ز من ذرات جسمت را خبر کن
خبر کن جمله ذرات از من
که من کردم ترا اسرار روشن
خبر کن از من این بود وجودم
که من رخ اینزمان در سر نمودم
خبر کن از من اینجا سالکانرا
که بشنفتی همه شرح و بیانرا
خبر کن سالکانم را بتحقیق
که تا یابند مانند تو توفیق
خبر کن تا خبر یابند اینجا
چو ذره زود بشتابند اینجا
خبر کن جمله از خورشید رویم
که من در جمله اندر گفتگویم
خبر کن جمله از من تا بدانند
چو در تو دیدنم حیران بمانند
خبر کن جمله از من تا نمودار
به ببینند و شوند از خواب بیدار
خبر کن جمله از من از عنایت
که تا بخشم مر ایشانرا سعادت
خبر کن جمله از من تا عیانم
نپندارد عیان جان نهانم
چو ذات یوسف این گفتست با من
مرا اسرارها زو گشت روشن
منم یعقوب یوسف باز دیده
دگر هم عزت و هم ناز دیده
منم یعقوب دیده روی دلدار
حجابم رفته و یارم پدیدار
منم یعقوب یوسف آمده پیش
نهادم مرهم اینجا بر دل ریش
منم یعقوب یوسف در درونم
ز من پرس از وصالش تا که چونم
جمال یوسفم شد آشکاره
از آن کردم نمود بود پاره
جمال یوسفم بنمود دیدار
چو مه گشتم بر خود ناپدیدار
جمال یوسفم تابان نمودست
چو خورشیدی دلم رخشان نمودست
جمال یوسفم در مصر جانست
ز من بیشک همه شرح و بیانست
منم یوسف جمال آفتاب است
شده ذرات من در نور و تابست
منم یوسف که عین جاه دیدم
در آخر رفعت این چاه دیدم
منم یوسف نموده رخ ز پرده
بمن حیرانست چرخ سالخورده
منم یوسف که اسرار کماهی
گرفته نورم از مه تا بماهی
منم یوسف نموده رخ پر از تاب
جمال ماه کنعانم تو دریاب
جمال من چنان غوغا فکندست
که اول شور در جانها فکندست
جمال من یقین عین جمال است
زبانها در جلالم گنگ و لالست
جمال من بهر وصفی که گویند
نمیدانند و سرگردان چو گویند
جمال وصف کرده هر زبانی
بهر شرحی بگفتند از بیانی
که یارد وصف کردن اندر اینجا
مگر صاحبدلی جان مصفا
که داند شرح گفتن همچو عطار
کند اینجا صفات من پدیدار