دلا چون آخر کارست در خاک
ترا جا و مقام از دید افلاک
چه دیدی باز بین از رنج دنبی
که خواهی رفت آخر سوی عقبی
در اول در بلا ترا چیست
ندانم مونست در عاقبت کیست
چو زیر خاک خواهی رفتن ایدل
ترا جز این نخواهد بود حاصل
ترا حاصل حقیقت راز باشد
اگر چشمت در اینجا باز باشد
حقیقت ایدل بیچاره مانده
توئی پیوسته خود غمخواره مانده
چو جانست عاقبت اینست دیدی
در اینجا جز بیان کامی ندیدی
هم از شرح و بیان خویش بگذر
هم از شرح و بیان دوست بر خور
بجز جانان مبین مانند مردان
رخ از تحقیق خود اینجا مگردان
ره تحقیق گیر و در فنا کوش
بجز تحقیق منگر باش باهوش
بجز تحقیق غیری را مبین تو
اگر هستی بکل صاحب یقین تو
فنا خواهی شدن ایدل حقیقت
نخواهد بود جز خود کس رفیقت
نخواهد بود با تو جز تو همراه
یقین خواهی شدن در منزل شاه
چو زان منزل یقین آگاه گشتی
در آخر بیشکی اینره نوشتی
در آنمنزل که نامش قبر باشد
اگر اینجا ترا مر صبر باشد
فنا خواهی شدن آنگه بقائی
چو گردی کل عیان آندم لقائی
فنا خواهی چون مردان گشتن اینجا
در آنمنزل شوی کلی مصفا
در آخر یافت خواهی عین توفیق
فنا خواهی شدن اول بتحقیق
فنا خواهی شدن در دید جانان
چو ذرات جهان در شمس تابان
کنون صبری بگیر آنگه قراری
که جز این دو نبینی سه تو باری
کنون صبری کن ایدل همچو آدم
که تا زین دم رسی در قرب آندم
کنون صبری کن ایدل همچو او تو
که تا کارت شود کلی نکو تو
کنون صبری کن ایدل چون تراسیم
میان آتش غم باش تسلیم
کنون صبری کن ایدل همچون یعقوب
که تا در رنج گردی بیشکی خوب
کنون صبری کن ایدل همچو ایوب
بکش ایدل یقین تو رنج یعقوب
کنون صبری کن ایدل همچو عیسی
که ناگاهی رسی در سوی اعلا
کنون صبری کن ایدل چون محمد (ص)
که تا منصور گردی و مؤید
کنون صبری کن ایدل چون علی باز
که تا یابی عیان همچون علی باز
کنون صبری کن ایدل چون حسن تو
یکی شو در نمود جان و تن تو
کنون صبری کن ایدل چون حسینی
که سر در باخت او بی مکر و شینی
کنون کن صبر و کشته شو چو منصور
بیکره شو یقین نور علی نور
کنون کن صبر چون خواهی شدن خاک
حقیقت آنگهی گردی بکل پاک
چو زیر خاک صبرست و سکون ست
ترا مر عشق اینجا رهنمونست
چو زیر خاک خواهی بود ریزان
ز عشق جان تو خون از خود بریزان
دلا خونی و خواهی خفت در گل
در اینجا گشت خواهی عین واصل
در اینجا وصل خواهی یافت بیچون
بوقتی کز نهاد آئی تو بیرون
میان خاک در خون اصل یابی
فنا گردی و آنگه وصل یابی
میان خاک و خون وصلست آخر
ترا چه غم چو کل اصلست آخر
در آخر وصل جانانست اینجا
در اینجا راز جانانست پیدا
شود پنهانی و پیدا بمانده
ترا اینراز می باید بخوانده
بخوان اینراز ایمرد حقیقت
منه دل بر سر نفس و طبیعت
بخوان اینراز ایمرد یقین تو
چو مردان باش کلی در یقین تو
فنا شو چون خواهی شد ایدل
که اندر آن فنا گردی تو و اصل
بریزان خون ز چشم خود بیکبار
که خواهی گشت در خون ناپدیدار
بریزان خون دلا از خود بیکره
که تا گردی ز راه دوست آگه
چو تن باتست و تو در تن فتاده
حقیقت تو از او او از تو زاده
چو تن باتست و تو در تن یقینی
در او اینجا حقیقت پیش بینی
چو تن باتست و تو در تن پدیدار
حقیقت راز هم در تو پدیدار
چو تن در تن یقین پیدا شدستی
در این غمخانه ناپیدا شدستی
چرا می نگذری ایدل تو از تن
دو روزی شاد باش ایدل بمسکن
از او وصل یقین یار دریاب
درون خانه اوئی تو دریاب
از او وصل یقین دریاب اینجا
مکن با او یقین بشتاب اینجا
از او بشناس اسرار حقیقی
که او با تست و تو با او رفیقی
از او بشناس و هم در وی فنا گرد
از او واصل شو و عین خدا گرد
از او بشناس اینجا دید دلدار
که خواندستی تو از تقلید دلدار
از او بشناس داد را دان غنیمت
که او را نیست اینجا هیچ نیت
ندانی ار ز دل ای تن ندانی
چگویم چون تو این مشکل ندانی
ندانی ارز تن ایدل حقیقت
که تن پنداشتی اینجا طبیعت
ندانستی تو قدر این تن خود
ولی تا در رسی در مسکن خود
اگر امروز قدر تن ندانی
در آخر چون بدانی خیره مانی
بدان قدر وجود ایدل حقیقت
که بگشاید ترا مشکل حقیقت
تو تن را کی شناسی زانکه جانی
در او پیداست اسرار معانی
در او پیداست اینجا ذات بیچون
که تکرارست و گفتم بیچه و چون
در او پیداست اینجا راز پنهان
در او بنگر حقیقت راز جانان
در او پیداست آنچیزی که بنمود
در این آینه خود عطار بنمود
در او پیداست اسرار آلهی
بیابی هر چه زین آیینه خواهی
در او پیداست آنچه کس ندیدست
خدا اینجای در گفت و شنیدست