تو بیچون آمدی اینراز بشنو
یقین انجام با آغاز بشنو
تو بیچون آمدی اندر نمودار
ز ذات خویش اینجاگه پدیدار
تو بیچون آمدی در عرش اعظم
از آن دم بیشکی در سوی آندم
تو بیچون آمدی در عرش اینجا
نمودی روی خود در فرش اینجا
تو بیچون آمدی در لوح بیشک
قلم بنوشته اینجاگه تو از یک
تو بیچون آمدی در عین جنت
رسیدی اینزمان در سر قربت
تو بیچون آمدی از شمس تابان
شدی اینجاگه چون شمس تابان
تو بیچون آمدی از مه بماهی
چگویم دوست در چشمم چو ماهی
تو بیچون آمدی از مشتری باز
در اینجا باز دیدی بیشکی راز
تو بیچون آمدی از زهره موجود
همه بود تو است و بود تو بود
تو بیچون آمدی در عین انجم
ز نور خویش کردی جملگی گم
تو بیچون آمدی در دید آتش
ترا آتش شده اینجایگه خوش
تو بیچون آمدی در مخزن باد
یقین مر باد از تو گشت آباد
تو بیچون آمدی آب روانه
شدی اندر همه چیزی روانه
تو بیچون آمدی در حقه خاک
از آن پیداست در تو جمله افلاک
تو بیچون آمدی در معدن کان
حقیقت لؤلؤ و دراست و مرجان
وصال کعبه تو یافت منصور
از آن شد در همه آفاق مشهور
وصال کعبه میجویند عشاق
توئی کعبه یقین در عین آفاق
درون کعبه دل رخ نمودی
عجایب اینچنین پاسخ نمودی
مروج کرده مرکعبه دل
گشادستی در اینجا راز مشکل
بتو روشن شدست این کعبه اینجا
درون کعبه را کردی مصفا
وصال کعبه تو هر که یابد
بجز تو کعبه دیگر می نیابد
تمامت کعبه است ای راز دیده
یقین بگشای ای شهباز دیده
تو بر خود عاشقی ای گمشده تو
حقیقت قطره و قلزم شده تو
وصالم مینمائی دم به دم باز
وجود خویشتن سوی عدم باز
چنان شو همچو اول در نمودار
که بودی در تمامت ناپایدار
چنان شو همچو اول در فناتو
که بودی ذات در عین لقا شو
چنان شو همچو اول در عیان لا
که الا الله بودی در همه جا
چنان شو همچو اول در همه دید
مگرد این بار اندر گرد تقلید
چنان شو در همه یکتا نموده
که می خود گفته باشی یا شنوده
چنان شو همچو اول در همه گم
که عالم قطره بد تو عین قلزم
چنان شو همچو اول راز دیده
که بودی اینهمه خود باز دیده
چنان شو در یکی چون اولین تو
که بودی در نمودار پسین تو
صفاتت محو کن تا کل شوی ذات
اگر چه خود یکی دیدی در آیات
صفاتت محو کن بیچه و چون
حقیقت محو شو در هفت گردون
حقیقت محو شو در نور خورشید
برافکن مشتری با نور ناهید
حقیقت محو شو اندر قمر تو
بسوزان نور کوکب سر بسر تو
حقیقت محو شو در آفرینش
یکی گردان در اینجا جمله بینش
حقیقت محو شو ای نور جمله
که هستی بیشکی مشهور جمله
حقیقت محو شو اندر دو عالم
اناالحق گوی اینجا گه دمادم
حقیقت محو شو چون خود نمودی
که چون خورشید در گفت و شنودی
حقیقت محو گرد و بی نشان شو
ورای ماورای انس و جان شو
توئی اصل و توئی فرع اندر اینجا
توئی عقل و حقیقت شرع اینجا
همه بازار تست و تو خدائی
عجائب میکنی از خود جدائی
چنانت عاشقان در جستجویند
که کلی خود تواند و خود تو گویند
چنانت عاشقان محبوس گشتند
که خود را هم بدست تو بکشتند
چنانت عاشقان در نیست هستند
هنوزت عاشق عهد الستند
چنانت عاشقند ایجان که جانرا
نمی یابند خود را و نشان را
حقیقت عقل دور اندیش داری
از آن سودا همه در پیش داری
بخواهی ریخت بیشک خون جمله
که هستی در درون بیرون جلمه
فتادی جملگی عین تو دیدم
بجز ذات تو من چیزی ندیدم
تو بودی بیشکی دیدار منصور
که کردی فاش خود در جمله مشهور
تو بودی بیشکی بود وجودش
بقا گردی بکلی بود بودش
تو بودی بیشکی باوی تو مطلق
زدی اینجا ز بود خود اناالحق
تو بودی بیشکی بردار رفته
اناالحق گفته خویش و خود شنفته
تو بودی بیشکی در خود نمودار
ز عشق خویش رفتی بر سر دار
تو بودی هیچ غیری نیست ذاتت
در افکنده در آخر مر صفاتت
تو بودی خود بخود پیدا نموده
ز عشقش آنهمه غوغا نموده
تو بودی بیشکی اسرار گفته
ابا منصور اندر دار گفته
ز تو منصور شوریده در اینجا
بجز تو هیچ نادیده در اینجا
همه ذات تو دید و خود فنا کرد
میان جملگی خود مقتدا کرد
همه ذات تو دید و خویش در باخت
میان عاشقان خود سر برافراخت
همه ذات تو دیده گشت عاشق
فنای خویشتن را دید لایق
همه ذات تو دید اینجای تحقیق
در آخر شد فنا و یافت توفیق
چو جز تو هیچ دیگر را نمی یافت
وجود جملگی را شبنمی یافت
چنان در بحر ذاتت خورد غوطه
نه بی رزق و نه بی تدبیر فوطه
که خود را در اینجا جوهر تو
بسوزانید مر هفت اختر تو
لقای تو عیان خویشتن دید
نمود تو میان جان و تن دید
چنان اندر صفاتت گشت موصوف
عیان در قرب ذاتت گشت موصوف
فنا کرد اختیار و بود خود یافت
ترا در جزو و کل محبوب خود یافت
چنان در عشق تو حیران شده هست
که صورت پیش ذرات تو بشکست
نمود او راز خود از جملگی باز
ز عشق ذات اینجا گشت سرباز
یقین تو درون جان و دل دید
گذر از جان و از دل کرد تقلید
همه بی روی تو هیچست اینجا
حقیقت پیچ در پیچست اینجا
وصالم یافت در عین دلم او
نمود خویشتن زد بر عدم او
چنان عاشق و سرمست آمد
که کلی نیست گشت و هست آمد
چنانت دید اینجا گاه اظهار
که بیخود می برآمد بر سر دار
چنانت جان و خود اندر قدم ریخت
که پیوند خود از آفاق بگسیخت
چنان واله و حیران یکی یافت
که خود ذات تو در خود بیشکی یافت
تو واصل گردی و او راز بر گفت
اناالحق از تو بشنفت و خبر گفت
اگر چه بود صورت با معانی
ز تو ر گفت کل راز نهانی
تو موجودی که میگوئی اناالحق
تو باطل یافتی زاندم زنی حق
ز تو منصور بردارست اینجا
حقیقت او نمودارست اینجا
ز تو منصور این عز و شرف دید
حقیقت جوهر تو در صدف دید
صدف بشکست کو بد راز دیده
درون خود ترا بد راز دیده
هر آنکو دید از تو یک نمودار
وجود خویشتن را کرد بردار
نه منصور از حقیقت زد اناالحق
که ذرات جهان گویند اناالحق
کسی باید کز این سر راز داند
یکی نکته از این سر باز داند
وصال دوست را شاید یکی گو
وجود خویش در باز و چنان گو
نه هر کس ایندم اینجا گه برآرد
کسی باید که چون او سر برآرد
نشاید عشق جانان ناتوان را
کسی باید که در بازد جهان را
بیک ره دست از جان برفشاند
بجز جانان کسی دیگر نداند
فنای خود بقای دوست بیند
بقای جان لقای دوست بیند
چنان باشد ز یکتائی جانان
که یابد عین رسوائی ایشان
کمال عشق در وی راز باشد
ز عشق دوست او سرباز باشد
چنان بیند وجود خویش اینجا
که پنهان باشد اندر عشق پیدا
کمال او وجود دوست باشد
حقیقت مغز کل نی پوست باشد
جمال دوست بیند در عیان او
بماندی بی نشان جاودان او
حقیقت بود خود یابد ز صورت
یکی بیند در اینجا بی کدروت
ییک بیند نمود خویش و جانان
یکی پیدا شود مرکاه پنهان
کشد رسوائی عشق حقیقت
بر اندازد برسوائی طبیعت
برسوائی توانی یافت بیچون
نیایی راز تا نفشانیش خون
برسوائی توانی یافت دلدار
اگر آئی تو چون حلاج بردار
برسوائی توانی یافت رویش
اگر گشته شوی در خاک کویش
برسوائی اگر کشته شوی تو
میان خاک آغشته شوی تو
کمالت بیشتر در حضرت یار
شود آنگه رسی در قربت یار
اگر کشته شوی این سر جانی
نه کشتن یابی آخر زندگانی
اگر کشته شوی در کوی جانان
بیابی تو نفس در روی جانان
اگر کشته شوی دل زنده گردی
چو خورشیدی بکل تابنده گردی
اگر کشته شوی در قربت یار
رسی اندر زمان حضرت یار
اگر کشته شوی در پیش جانان
شوی خورشید همچون ماه تابان
اگر کشته شوی مانند جرجیس
نماند مکر و شید و زرق و تلبیس
اگر کشته شوی مانند اسحق
تو باشی بیشکی دیدار آفاق
اگر کشته شوی چون مرتضی تو
شوی بیشک حقیقت کل خدا تو
اگر کشته شوی چون پور حیدی
تو باشی در بر معنی کل در
اگر کشته شوی مانند منصور
شوی اندر نمود عشق مشهور
اگر کشته شوی مانند عطار
تو باشی بیشکی دیدار جبار
تو باشی آنزمان دیدار الله
حقیقت در عیان دیدار الله
تو باشی جزو و کل را دید در دید
از این سر ز من بتوانی اشنید
اگر گشته نخواهی گشت در دوست
نیای مغز و یابی در یقین پوست
اگر این سر بدانی راز یابی
شوی کشته تو جانان باز یابی
یقین میدان که کشتن در بریار
به از این زندگانی تو عطار
یقین میدان که سر خواهد بریدن
جمال دوست جان خواهد بدیدن
چه باشد جان و تن من شرم دارم
دگر میگویم و پاسخ گذارم
هزاران جان چه باشد تا فنایت
کنم اینجایگه در خاک پایت
چه باشد صد هزاران جان چه باشد
که عاشق بر رخ دلدار باشد
چه باشد سر سزای جان جانم
مرا مقصود این با خود رسانم
رهان با خود مرا زین تنگنائی
که مردم کشتن است اندر جدائی
جدائی نیست لیکن این غرض هست
چو نقشی برده بر جانم فرو بست
دمادم میکنم من زو جدائی
که تا یابم مگر از وی رهائی
مرا تا هست صورت نیست آرام
مرا آرام آندم ای دلارام
بود کز صورتم فانی کنی تو
مر اینصورت بیک ره بشکنی تو
ز دست صورت اندر صد بلایم
بکش وآنگه رسان در دید لایم
از اینصورت اگر چه راز دیدم
بمردم از خود و در تو رسیدم
ولیکن گر چه صورت هست در وی
حقیقت مستی دارم از این می
چو اینجا وصل دارم از رخ تو
کز این صورت گذارم پاسخ تو
ولی رازم تو میدانی در اینجا
مرادم هم تو بتوانی در اینجا
چو سر آخرت ز اول بدیدم
اگر چه صورت کل ناپدیدم
مرا عشق تو میدارد دمادم
وصالی میرساند از تو هر دم
مرا عشق تو خواهد کرد کشته
که آخر باز یابم عین رشته
مرا عشقت بخواهد کشت آخر
ز پنهانی شوم آنگاه ظاهر
مرا عشقت کشد آخر بزاری
کنم در سر عشقت پایداری
مرا عشقت بخواهد کشت تحقیق
که تا یابم در آخر دوست توفیق
مرا عشقت بخواهد کشت دائم
کز اینمعنی ز صورت وارهانم
چنانت رفته ام از خود بیکبار
که گوئی هستم اندر عین دیدار
بکش تا زنده گردم من برویت
شوم من کشته اندر خاک کویت
بکش تا زنده ام گردانی ایدوست
برون آور مرا یکباره از پوست
بکش تا زنده جاوید باشم
ترا من بنده جاوید باشم
بکش عطار را تا باز یابم
جمالت را و در خدمت شتابم
بکش عطار را تا جان فشاند
که جز ذات تو مر چیزی نماند
بکش عطار تا اسرارت ایجان
بگوید فاش دیگر بارت ایجان
بکش عطار تا دیدار بیند
ترا مر برتر از اسرار بیند
تو او را میکشی او زنده تست
خداوندی و او خود بنده تست
یقین فرمان تست اکنون خداوند
برون آور مرا بیچاره از بند
در این بند و بلا او را فکندی
بماندست اینزمان در مستمندی
در این بند و بلا او را بخواهی
تو گشتی حاکمی و پادشاهی
در این بند و بلا او هست تسلیم
حقیقت فارغت از ترس وز بیم
در این بند و بلا مستانه و خوش
گهی تسلیم هست و گاه سرکش
در این بند و بلا چون رخ نمائی
ورا بندی تو از دل برگشائی
در این بند و بلا میگوید از تو
مراد جاودانی جوید از تو
در این بند و بلا آمد گرفتار
ندارد کار جز در گفتن اسرار
در این بند و بلا در میفشاند
که میداند که جاویدان نماند
در این بند و بلا آخر رهائی
نخواهد یافت از قیدت جدائی
در این بند و بلا میباش با او
مراد بنده بیچاره میجو
در این بند و بلا میباش با او
مراد بنده بیچاره میجو
در این بند و بلا میدان تو رازم
که در عشقت همی سوزیم و سازم
در این بند و بلا من با تو گویم
دوای دردم اینجا از تو جویم
در این بند و بلا دیدم جفایت
در آخر بینم امید وفایت
در این بند و بلا فریاد من رس
که من جز تو ندارم در جهان کس
در این بند و بلا گشتم گرفتار
ز تو در بندم ای مه رخ برون آر
جفا کردی وفا کن آخر ایدوست
که عین این جفا دانم نه نیکوست
وفا باشد جفای تو بر من
در آن عهدی که کردستی تو مشکن
وفای تو جفای دیگرانست
ولیک اینمعنی اینجا کس ندانست
بجز آنکو شناسند رازت ایجان
که دید آغاز و هم انجامت ایجان
من از آن عهد جان اندر کف دست
نهادستم که از رویت شدم مست
من از آن عهد خود را راز دیدم
که اینجا عهدت ایجان باز دیدم
من از آن عهد کل جان میفشانم
یقین پیدا و پنهان میفشانم
من از آن عهد جانان یافتستم
یقین برکشت خود بشتافتستم
مرا عهد تو اینجا کشت تحقیق
که در کشتن بیابم عین توفیق
مرا عهد تو یادست ایدل و جان
چو خواهی کشتنم آخر مرنجان
مرا عهد تو یادست از حقیقت
از آن بیزارم از عین طبیعت
مرا عهد تو یادست و بکش زار
مرا آنگه حجاب از پیش بردار
مرا عهد تو یادست و تو دانی
بکش تا باز یابم زندگانی
مرا عهد تو یادست و همه یاد
هزاران جان فدای روی تو باد
ز عهدت اینزمان من پایدارم
ز زندان برکنون در پای دارم
ز عهدت برنگردیدم در اینراز
مرا سر اینزمان از سر بینداز
ز عهدت برنگردیدم تو دانی
که بخشیدی مرا سر معانی
ز عهد جانفشانم آخر کار
چه باشد چونکه دارم چون تو دلدار
مرا چون جز تو جانان هیچکس نیست
بجز تو هرگزم فریادرس نیست
تو بخشیدی در اینجا راز چونست
نمودستی مرا آغاز چونست
تو بخشیدی مرا این فضل و حکمت
رسانیدی مرا در عین قربت
تو بخشیدی مرا این فضل و حکمت
رسانیدی مرا در عین قربت
تو بخشیدی عیان انجام از تو
ندیدم هیچکس در راز از تو
ز وصلت کسی توانم شکر کردن
نهادستم برت تسلیم گردن
شدم تسلیم جانا در بر تو
اگر چه نیستم من در خور تو
نمود انبیا بنمودیم پاک
تو دادی مر مرا هم زهر و تریاک
ز سر انبیای برگزیده
شدم در قربت تو راز دیده
چنان ره گم شدم در اول کار
که خواهستم شدن من گم بیکبار
در آخر فضل کردی ره نمودی
درم بد بسته وانگه برگشودی
ز فضلت شکر دارم ایدل و جان
توئی جانا مرا هم جان و جانان
ز قول شرعت ای دیدار جمله
نمودم بیشکی اسرار جمله
چو گفتی من ر آنی حق تو باشی
یقین جان من مطلق تو باشی
حقیقت با تو دارم من سر و کار
که بگرفتی دل و جانم بیکبار
همه گفتار من با تست اینجا
که راز جملگی گشت از تو پیدا
چو تو کس نیست ای ذات تو همه
یقین و عین آیات همه تو
حقیقت چون دوئی برداشتی باز
حجاب آخر ز پیش من برانداز
حجابم صورتست و دور گردان
مرا نزدیک خود معذور گردان
ایا عطار تا چندین چگوئی
خدا با تست دیگر می چه جوئی
خدا با تست اندر پرده راز
نموده مر ترا انجام و آغاز
خدا با تست پیدا خود نموده
درت کلی و معنی برگشوده