" rel="stylesheet"/> "> ">

تمامی اشیا از یک نور واحدند - قسمت اول

از آن نور است بیشک تابش ماه
از آن اینجا زند هر ماه خرگاه
از آن نور است عرش اعظم کل
که پیدا گشت اندر آدم کل
از آن نورست فرش اینجا پدیدار
حقیقت نور ذاتست او خبردار
از آن نورست اینجا عین کرسی
نموداریست از وی روح قدسی
از آن نورست اینجا دید جنت
ببین کوهست از اعیان قدرت
از آن نورست اینجا نور آتش
از آن گشتست اندر جمله سرکش
از آن نور است بیشک مخزن باد
که مردار آب را کرد است آباد
از آن نور است در آیینه آب
که میگردد وی اندر کل با شتاب
از آن نورت اگر بوئی در آید
ترا آن نور کلی در رباید
از آن نور است اگر عکسی پدیدار
شود گردی بیک ره ناپدیدار
نظر کن نور بیچون در تن خویش
که هستی نور کل در مسکن خویش
حقیقت نور ذاتست و در او گم
شده هر ذره همچون عین قلزم
دریغا این بیان چون کس نداند
وگر داند از آن حیران بماند
گرفته نور در ذرات عالم
اگر می فیض میباشد دمادم
تو زان نوری اگر هستی تو آگاه
که آن نور است تابان از رخ شاه
تو آن نوری که اشیا پرتو توست
بود نورت چو جسم و مغز بر تست
از آن نوری نداری مر خبر تو
فتادستی عجب مر بی بصر تو
از آن نوری تو آگاهی نداری
که بر اشیا تمامت پایداری
از آن نوری تو ای گمکرده راهت
که اشیا بود در دیدار شاهت
چنان رخشان بدی اندر خدائی
که یکسر موی میکردی جدائی
ز اصل ذات کل پیوسته بودی
از آن در جزو و کل پیوسته بودی
همه زان تو بود و تو بدی کل
چرا خود را فکندی اندر این ذل
همه زان تو بود از جوهر ذات
نظر افکندی اندر عین آیات
گذر کردی ز ذات اندر صفاتت
رها کردی عجب اعیان ذاتت
سوی خاک آمدی از عالم پاک
وطن کردی عجب در حقه خاک
سوی خاک آمدی از جوهر کل
ببستی نقش از هفت اختر کل
سوی خاک آمدی کردی وطن تو
شدی تابان عجب در عین تن تو
سوی خاک آمدی نقشی ببستی
بلندی را رها کردی ز پستی
سوی خاک آمتدی ای نور جانان
وطن کردی در اینجا گشته پهلو
ز یک جوهر دوئی پیدا نمودی
ز پیدائی تو ناپیدا نمودی
ز یک جوهر دمادم لون بر لون
عجایب ساختی در عالم کون
ز یک جوهر چنین تابان شدستی
ولیکن تا چنین باشد بدستی
عجب نقشی کنون در حقه خاک
ز بهرت هست گردان عین افلاک
در اینجا یار اینجاگه ندیدی
عجب اینجایگه چون آرمیدی
اگر چه جمله جای تست ذرات
ولیکن کی بود چون عین آیات
نه ذاتی اینزمان عین صفاتی
در امکان حیاتی در مماتی
بصورت گر چه می هرگز نمیری
که تابان تر تو از بدر منیری
در اینجا منزلی کردی عجب خوش
ز باد و آب و خاک و دید آتش
در اینجا منزلت نبود حقیقت
که خواهی کرد از اینمنزل طریقت
در اینجا عاقبت چون کام یابی
حقیقت در سرا اینجا شتابی
حقیقت آمدن رفتن چو بودت
که تا پیدا کنی مر بود بودت
حقیقت آمدن رفتن چه دانست
یقینت در یقین دید فنایست
رهت آخر چو اول باز دیدی
اگر چه رنج و فکر و آز دیدی
ره تو در فنا آمد در آخر
برون خواهی شدن از دید ظاهر
برون خواهی شدن تا منزل خود
که تا پیدا کنی مر حاصل خود
برون خواهی شدن از اندرون تو
یکی خواهی شدن کلی برون تو
چو واصل آمدی از عالم ذات
همی واصل شوی تا آن دم ذات
چو واصل آمدی اینجا ز بودت
دگر عین زیان خواهی تو سودت
چو واصل آمدی واصل شوی باز
در آخر گر چه سوی دل شوی باز
در اینجا راز کلی باز دیدی
شرف با دولت و اعزاز دیدی
گمان برداشتی در آخر کار
اناالحق گفتی و گشتی پدیدار
اناالحق گفتی و جاوید گشتی
ز بود صورت کل در گذشتی
اناالحق گفتی از دیدار خویشت
عیان خود دید از اسرار خویشت
چو خود دیدی در آخر تا به اول
نبد غیری از آن گشتی مبدل
بهر نقشی که میائی تو بیرون
یکی ذاتی و میگردی دگرگون
بهر نقشی که اینجا مینمائی
چو واصل میشوی دیگر بر آئی
بهر نقشی که بنمودی ز کل رخ
حقیقت را دهی در خویش پاسخ
بهر نقشی که بنمودی یکی ذات
ترا باشد عیان در جمله ذرات
مثال آفتابی تو بصورت
که اندر آب بنمائی ضرورت
مثال آفتابی در همه تو
فکنده نور خود در دمدمه تو
مثال آفتابی سوی خانه
زهر روزن بتابی بی بهانه
مثال آفتابی سوی خانه
زهر روزن بتابی بی بهانه
مثال آفتابی تافته خود
جمال خویشتن دریافته خود
مثال آفتابی در سوی کل
شده پیدا ز پنهان اینت حاصل
مثال آفتاب اندر سرائی
ز هر روزن تو نقشی بنمائی
مثال آفتاب اینجا نمودی
که خود در جزو و کل پیدا نمودی
مثال آفتاب اندر همه گم
شده این بحر دل آشنای مردم
تو اینجا گر حقیقت آفتابی
که در ذرات خود پیوسته تابی
همه اشیا بتو پیدا شده باز
بنور تو عیان انجام و آغاز
بنور تو تمامت گشته روشن
حقیقت این سرای هفت گلشن
بنور تو شده ذرات تابان
طلبکار تو و تو در همه جان
بنور تو مزین جمله افلاک
تو مانده اینچنین در مسکن خاک
بنور تو دل اینجا شد خبردار
از آن میجویدت در خود دگر بار
بنور تو شده جان عین دیدت
فتاده در پی گفت و شنیدت
بتو تو ره خود باز دیده
در این جامم بتو او راز دیده
گهی از تو گمان گاهی یقینش
که بنمودی تو راز اولینش
گهی واصل گهی او را تو در خود
گهی یکسان شده هم نیک هم بد
گهی اندر سلوکش ره دهی تو
رهی گم آری و منت نهی تو
گهی در عین اشیا سرفرازی
گهی آنگه بگوئی جمله رازی
گهی در سفل اندازی بخواری
مر او را گه کنی تو پایداری
گهی در سفلش آری در سوی فرش
حقیقت ره دهی در عالم عرش
گهی عین صفات خود کنی تو
گهی اعیان ذات خد کنی تو
گهی در قربت و گه در صفاتست
گهی در رنج و گاهی در ثباتست
گهی دم میزند از تو اناالحق
تو باشی و بگوید راز مطلق
گهی اندر گمان گاهی یقینست
گهی افتاده گاهی پیش بین است
گهی از بود خود بیزار گردد
گهی در عالم اسرار گردد
گهی اندر خرابات مغانست
گهی جسمت کاندر کودکانست
گهی در سلطنت سر برفرازد
گهی در آتش شوقت گدازد
گهی در عیش و گه در رنج باشد
گهی درویش و گه در گنج باشد
گهی در حضرت خویشش دهد راه
گهی از ذات خود او را تو آگاه
گهی گویم که من زان توام باز
از اینجایش نمائی عالم راز
گهی آدم شوی از سر آن دم
نمود خود نمائی کل دمادم
گهی مر نوح گردی جاودانی
شوی در کشتی و نور معانی
گهی در خلت ابراهیم گردی
میان نار تو بی بیم گردی
گهی موسی شوی در پیش فرعون
نمائی رازت اینجا لون بر لون
گهی یعقوب گردی تو در اسرار
کنی یوسف ز پیشت ناپدیدار
گهی در کسوت اسحق گردی
بریده سر بخود مشتاق گردی
گهی در عین اسمعیل بی بیم
شوی در کوه تن در عشق تسلیم
گهی یوسف شوی در بند و زندان
گهی بر تخت مصر آئی تو شادان
گهی جرجیس گردی سر بریده
که تا باشی بکلی سر بریده
گهی ایوب باشی جسم رنجور
گهی راحت شوی و جسم رنجور
گهی عیسی شوی در پایداری
کنی در عشق دائم پایداری
گهی احمد نمائی در همه راز
حجاب اندازی از معنی بکل باز
گهی گردی تو عین مرتضائی
گهی در انبیا گاهی خدائی
گهی منصور حلاجی تو بردار
نمود خویشتن کرده در اسرار
گهی خود را بسوزانی در آتش
گهی تسلیم باشی گاه سرکش
چگویم این بیان کین کس نگفتست
در اسرار زین سان کس نسفتست
چگویم می ندانم تا چگویم
که در میدان عشقت برده گویم
چگویم ایدل و جان جان تو داری
که مردم اینچنین پاسخ گذاری
یقین خود داری از خود بیگمانی
که از بحر معانی در فشانی
زبانت زین بیان هرگز نریزد
کز او هر لحظه جوهر بریزد
زبانت در بیان خود چنین است
که قند است و نبات و شکرین است
عجب شیرین زبانی و دورو باش
که نقشی بیشکی و خویش نقاش
کست اینجا نداند جز که واصل
کسی کو را بود مقصود حاصل
کسی بود تو اینجاگه شناسد
که در بود وجودت شه شناسد
کسی داند که در اسرار ره یافت
که در دیدار خود دیدار شه یافت
کسی داند که دیدار تو دیدست
که اندر خویش دیدار تو دیدست
کسی بشناختست اندر عیانی
که در خود یافت این جمله معانی
کسی بود تو اینجاگاه دیدست
که در خود بیشکی الله دیدست
یقین دیدست او دیدار بیچون
حقیقت یافت او کل بیچه و چون
یقین در خویشتن اسرار داند
یقین جزو و کل عطار داند
تو ای عطار بسی کن از جدائی
که ایندم میزنی اندر خدائی
فنا باید شدن تا راز دانی
ز معنی و ز صورت باز دانی
فنا باید شدن اندر وجودات
که حق دیدی تو بیشک جمله ذرات
فنا باید شدن در جمله اشیا
که تا گردی ز بود دوست یکتا
فنا باید شدن در اصل فطرت
که تا یکی شوی در عین حضرت
فنا باید شدن در زندگانی
که در آخر حقیقت جان جانی
فنا باید شدن مانند مردان
که تا محو آوری این چرخ گردان
فنا باید شدن در ذات بیچون
که تا نقشی نماید هفت گردون
فنا باید شدن در آخر بیچون
که در آن ذات خود آری پدیدار
فنا باید شدن در آخر کار
که رسته تا شوی از عین آن ذل
فنا باید شدن در جزو و در کل
که تا در کل دمی تو نفخه صور
فنا باید شدن مانند منصور
که تا باشی حقیقت جمله جانان
فنا باید شدن از جسم وز جان
حقیقت عین آن مطلق تو باشی
فنا باید شدن تا حق تو باشی
که لا آمد حقیقت جمله یکتا
فنا باید شدن ماننده لا
فنا گردی بکلی لا شوی باز
چرا داری ز لا الا شوی باز
ز لا تحقیق الا الله گردی
ز لا الا بحق الله گردی
که باشد هم ز الا الله آگاه
ز الا الله عین لاست الله
عیان ذات اندر لا شده ذات
زهی لا در نمود عین اثبات
جمال ذات الا الله دیدست
یقین در عین لا هر کو رسیدست
عیان ذات لا موجود جمله
ندارم زهره او معبود جمله
سخن کوتان کن عطار از اینراز
که دیدی زین یقین عین الیقین باز
بقدر هر کسی گوید دگر زن
در این معنی که گفتی می تو بر زن
زبانم لال شد در دیدن لا
کسی می لا نبیند اینست سودا
ولی اصل یقین لا بداند
حقیقت راز اینمعنی بداند
که بیند در وجود خویشتن دم
بگوید راز او سر دمادم
بسی گویند از تقلید اینجا
ولی لا را که آرد دید اینجا
کسی کو دید لا در لا فنا شد
حقیقت هم در آن دید خدا شد
کسی کو دید لا در لا خبر یافت
حقیقت ذات بیچون در نظر یافت
کسی کو دید لا در صورت خویش
حقیقت محو شد در سیرت خویش
کسی کو دید لا مانند منصور
حقیقت یافت لا در نفخه صور
ز لا مگذر که لا اسرار بیچونست
حقیقت در درون و راز بیرونست
ز لا مگذر که لا دیدار شاهست
درون جسم و جان اسرار شاهست
ز لا مگذر درون دل قدم زن
ز لا گوی و ز لا پیوسته دم زن
ز لا مگذر که الا الله لا است
مگو در سر لاکین لا فنا است
ز لا بشناس هم لا گرد آخر
که خواهی گشت در لا فرد آخر
ز لا اثبات الا الله بنگر
ز لا کل ذات الا الله بنگر
ز لا می بین تمامت عین اشیا
که از لا گشته الا الله هویدا
ز لا بین هر چه بینی آخر کار
که از لا شد همه اشیا پدیدار
اگر اندر عیان لا باز بینی
چنین در جسم و جان غوغا نبودی
حقیقت لا در اول پیش بین شد
درون لا بینی و کل راز بینی
حقیقت لا در اول باز دیدم
از آن دل جان پدید و در یقین شد
ز لا شد اذت الا الله موجود
از آن اندر دم خود راز دیدم
ز لا شد جمله اشیا پر از نور
نظر کن کل ببین دیدار معبود
ز لا موجود شد سر کماهی
حقیقت سر لا دریافت منصور
نظر کن زانکه ناپیداست کل را
ببین بگرفته لا از مه بماهی
نکردی از وجود جان حقیقت
حقیقت لا بگرد این طبیعت
مصفا کرد بیرون و درونت
نظر کن لا نموده رهنمونت
هم از لا باشد آنگه دید الله
نماید دم زنی از قل هوالله
هم از لا باز بین اسرار اول
مشو اندر طبیعت هان مبدل
مبدل کن طبیعت را تو در لا
که آخر لا شود در جان هویدا
در آخر چون شود صورت ز دنیا
عیان لا شو در عین عقبا
عیان لا شود جز لا نباشد
حقیقت جان بجز یکتا نباشد
چو جسم و جان شود اینجا نهانی
ز من بشنو دگر راز نهانی
نهان گردد در اول جان در اینجا
ز دید لا شود کل پاک یکتا
وجودت زیر طین ریزیده گردد
وجود جزو و کلی در نوردد
شود لا رجعت اندر خاک گردد
ز آلایش بکلی پاک گردد
شود لا اول اندر خاک موجود
ز آلایش شود کل پاک موجود
ز آلایش شود سر کماهی
بمه آید حقیقت آن زماهی
ز آخر راز اول باز بیند
چو در اول رسید او راز بیند
چو ذات لا ببیند آخر او باز
عیان گردد ز قربت او اعزاز
ولی کار است سالک را در اینراه
که تا اسرار گردد کلی آگاه
جوابش سوی آتش شد فنایست
حقیقت از لقا عین بقایست
چو باد از سوی باد آبادتر شد
عیان در عین لا کلی سپر شد
جواب از سوی آب آرد وجودش
همه در لا بود ذکر وجودش
چو خاک از خاک گردد ناپدیدار
حقیقت در یکی گردد پدیدار
در آخر رجعت هر چار اینجا
یکی باشد نهان در دید پیدا
یکی باشد نهان در دید پیدا
بگردد جمله خود زانجای شیدا
در آخر وصل جانان چون بیابی
ز عین لا تو چون بیچون بیایی
نهان باشی و پیدا از تو موجود
یکی بینی تو اندر ذات معبود
نهان شو پیش از آن کانجا نهانی
شود پیدا در اول باز دانی
نهان شو تا بدانی کین چه رازست
سر این سر درون جانت باز است
نهان شو از وجود خود بیکبار
که از لائی وز لا پرده بردار
نهان شو ایدل وز خود نهان شو
عیان لاست در عین العیان شو
نهان شو ایدل آشفته مست
مده این سر بیچون را تو از دست
نهان شو پایداری در فنا کن
فنا گرد و بکل خود را بقا کن
نهان شو کل از این دیدار صورت
برون شو بیشکی تو از کدورت
نهان شو تا بدانی ذات بیچون
که اینمعنی است در آیات بیچون
از اینمعنی کسی اینجا خبردار
نمی بینم بجز دیدار عطار
از اینمعنی که او را دست دادست
از اینسانش دمی پیوست و دادست
از اینمعنی که میاید نهانی
ایا دانا اگر این بیت دانی
رهی بردی تو اندر راز اینجا
بیابی ذات بیچون باز اینجا
مرا این شیوه زین سان که بین
حقیقت دست دادست از یقینی
مرا امروز اینمعنی حقیقت
شدست پیدا در اینجا از شریعت
ز شرعت راز اینجا دیده ام من
بجز از حق کسی نشنیده ام من
حقیقت شرعم اینجا رخ نمودست
مرا از دل عیان دیدار بودست
چو شرعم آفتاب لایزالست
مرا این شرع در دید حلالست
چو شرعم پیشوا آمد در اینجا
حقیقت کل خدا آمد در اینجا
نمودم تا نهان دیدم حقیقت
چنین رو تا بیابی دید دیدت
ز وصلش گر دلت آگاه گردد
وجود تو عیان شاه گردد
ز وصلش بر خور اینجا گاه تحقیق
که به زین دست نبود راه تحقیق
کنون چون زنده در عین صورت
ترا بنمود اینمعنی ضرورت
هم اندر زندگانی دوست بشناس
حقیقت جسم و جانت اوست بشناس
هم اندر زندگانی یاب دلدار
که او خواهی شدن دریاب دلدار
هم اندر زندگانی بود او گرد
که تا باشی حقیقت اندر او فرد
زهی عین الیقینی به زین چه باشد
که مر عطار را به زین نباشد
من اندر زندگانی یافتم دوست
که دیدم مغز کل اندر یقین پوست
من اندر زندگانی یار دیدم
رخش بی زحمت اغیار دیدم
من اندر زندگانی دیده ام راز
شدم در دید او در عشق سرباز
من اندر زندگانی دم زدستم
که در اول عیان زاندم ز دستم
من اندر زندگانی ره سپردم
که تا ره را بسوی دوست بردم
من اندر زندگانی بود دیدم
درون جسم و جان معبود دیدم
من اندر زندگانی ذات بیچون
در اینجا دیده ام کل بیچه و چون
من اندر زندگانی کل شدم ذات
حقیقت ذات کردم جمله ذرات
من اندر زندگانی دید الله
عیان دیدم حقیقت قل هوالله
من اندر زندگانی اینچنینم
که بیشک در عیان عین الیقینم
من اندر زندگانی گشته ام حق
همیگویم ز ذات خود هوالحق
من این دیدار از حق دیده ام باز
که در کون و مکان گردیده ام باز
منم اینجا حقیقت قل هوالله
که میگویم عیان سر هوالله
منم اینجا دم منصور از دل
زده از جان که مقصودست حاصل
منم اینجا زده دم از حقیقت
که صافی شد دل و جان و طبیعت
منم اینجا ز لا در عین الا
شده از چون و بی چونم مبرا
منم اینجا ز لا الا بدیده
ز لا در عین الاام رسیده
منم اینجا حقیقت ذات بیچون
که گردانستم از دیدار گردون
منم لا دیده الاالله گشته
فنا در لا شده الله گشته
منم لا دیده در اشیا تمامت
بدانسته یقین سر قیامت
منم لا دیده و اثبات کرده
برافکنده ز عین ذات پرده
منم لا دیده در عین الیقینم
که در لا از حقیقت راز بینم
منم لا دیده والا شده کل
حقیقت ذات من یکتا شده کل
منم لا دیده در اشیا عیان است
که از لایم چنین شرح و بیان است
منم لا دیده و فارغ شده من
ز نور ذات حق بالغ شده من
منم لا دیده در موجود اعیان
از او گویم حقیقت شرح و برهان
چو در هیلاج این اسرار گویم
همه در دید ذات یار گویم
من از هیلاج هر مقصود حاصل
کنم زانجا همه ذرات واصل
من از هیلاج اینجا سر ببازم
ز دید جان جانان برفرازم
من از هیلاج برهان حقیقت
کنم اینجا نمایم دید دیدست
من از هیلاج دیدم آنچه دیدم
حقیقت در وصال کل رسیدم
من از هیلاج گشتم عین اشیا
نهان گشتم در ذات یکتا
من از هیلاج دیدم عین دیدار
کنون پیدا شده من در رخ یار
من از هیلاجم اینجا راز دیده
ز دید کل رخ او باز دیده
مرا رازی چو زین هیلاج آخر
نموداریست گشته جلمه ظاهر
تمام آرم جواهر را در اینجا
دگر پیدا کنم هیلاج دردا
کنم پیدا حقیقت دید دیدار
ز هیلاجم شود کل پدیدار
کنم پیدا و آنگه یار گردم
درون جزو و کل دیدار گردم
کنم پیدا و خاموشی گزینم
حقیق جز یکی در یک نبینم
کنم پیدا و آنگه سر ببازم
بنزد انبیا سر برفرازم
کنم پیدا که وقت رفتن ما
نموده سر جانان جمله پیدا
کنم پیدا و پنهان گردم از دید
که تا اعیان شوم از دیدن دید
حقیقت چون دهم هیلاج تقریر
ز دید انبیا در عین تفسیر
نهان کردم درون جزو و کل پاک
براندازم حجاب آب در خاک
براندازم حجاب از روی جانان
یکی گردم یکی در کوی جانان
براندازم حجاب و یار گردم
بساط عشق کلی در نوردم
براندازم حجاب از روی دلدار
کنم سر نهان کلی پدیدار
براندازم حجاب نار و بادم
اگر چه نار و آب و خاک و بادم
مرا رازیست بی این صورت خویش
که راز خویشتن کل دیدم از خویش
من آن سر پیش از آن کز خود بمیرم
شدم پیدا از آن بدر منیرم
من آن سر دیده ام پیش از قیامت
از آنمعنی کنم اینجا قیامت
من آن سر دیده ام کلی بگویم
دوای درد هر سالک بجویم
من آن سر دیده ام در دیده خود
که کل فاشم حقیقت دیده خود
شد اینجا تا حقیقت رخ نمودست
مرا دیدار یار از بود بودست
چو آن سر شد مرا اینجایگه فاش
حقیقت باز دیدم دید نقاش
چو نقاش ازل را باز دیدم
از آن اینجا حقیقت راز دیدم
چو نقاش ازل دیدم حقیقت
که او مر بسته شد اینجا طبیعت
چو نقاش ازل دیدار بنمود
مرا در جزو و کل دیدار بنمود
چو نقاش ازل با من بیان کرد
رخ خود همچو خورشیدم عیان کرد
چو نقاش ازل بر گفت رازم
حقیقت پرده کرد از روی بازم
چو ناقش ازل این پرده بگسست
مرا بادید خود اینجا به پیوست
چو نقاش ازل بنمود رازم
حقیقت پرده کرد از روی بازم
چو نقاش ازل در من عیان شد
حقیقت نقش او در وی عیان شد
چو خود پرداخت اول نقشم اینجا
ز دید خویشتن کرد او هویدا
چو خود پرداخت از دیدار خود کرد
در او پیدا حقیقت نیک و بد کرد
چو خود پرداخت در عین صفاتش
نهان کرد آنگهی در دید ذاتش
چو خود پرداخت خود پنهان کند باز
دگر در جزو و کل اعیان کند باز
عجب این نقش بست و دید خود ساخت
یقین اندر صفاتش کل بپرداخت
طلسم گنج ذات خویشتن کرد
در او پیدا حقیقت نیک و بد کرد
طلسم ذات گنج اوست بنگر
که کردست از عیان نیکوست بنگر
طلسم گنج ذات اوست صورت
در او اعیان حقیقت راهبر بین
طلسم گنج ذات لا مکانست
که رخ بنمود اندر وی ضرورت
طلسم گنج ذات لا مکانست
در او پیدا همه راز نهانست
طلسم گنج ذات لا یزالست
در او پیدا همه راز جهانست
طلسم گنج ذاتست از حقیقت
که پیدا اندر او عین وصالست
طلسم گنج ذات آمد دل تو
شده کل پاک از عین طبیعت
طلسم گنج ذات آمد در او دید
نموده در حواس این مشکل تو
طلسم این وجود و گنج جانست
بیانم بشنو از اعیان توحید
ترا تا این طلسم گنج باشد
دگر مر رنج جان ذات عیانست
طلسم گنج بشکن تا بدانی
ترا پیوسته درد و رنج باشد
طلسم رنج بشکن گنج بستان
در آن رنج کل راز نهانی
ترا تا این طلسم اینجا عیانست
نمیگویم ترا این رنج بستان
ترا تا این طلسمت هست موجود
حقیقت چون غباری بار جانست
ترا تا این طلسمت اندر اینجا