یکی پرسید از منصور کابلیس
که دائم هست اندر عین تلبیس
بدی جمله از او آمد پدیدار
از این سر باشد اینجا او خبردار
همه زشتی عالم زو عیانست
که اینجا بیشکی درون جهانست
چگوئی بهر او ای راز دیده
چنان کاینجا توئی او باز دیده
حقیقت میشناسد مر خدا او
مر این مشکل ز بهر حق مرا گو
جوابش داد منصور گزیده
که چون ابلیس نبود راز دیده
چنان کابلیس اینجا دوست دیدست
حقیقت همچو او دیگر که دیدست
چنان کو یافت در حق آشنائی
نداند یافت مطلق روشنائی
چو او دیگر کسی در دور عالم
که او دیدست حق اینجا دمادم
یقین او دید حق اینجا دمادم
که از وی هست چندین غم دمادم
حقیقت اوست اینجا راز محبوب
اگر چه طالبست او دیده مطلوب
حقیقت عاشق چابک سوارست
که او را در جهان این یادگار است
تمامت انبیا دیدست اینجا
وز ایشان راز بشنیدست اینجا
تمامت انبیا کرده سؤال او
بهر وجهی در اینجا حسب حال او
بپرسیدت از صاحب کمالان
حقیقت راز خود در سر جانان
همه با او در اینجا راز گفتند
ز دید خویش با او باز گفتند
چنان کو دید خود داند در اسرار
کسی زو نیست اینجاگه خبردار
چنان کو دید خود دیدست در خلق
گهی در عین زنار است و گه دلق
هی اندر خراباتست ساکن
گهی اندر مناجاتست ایمن
گهی در کعبه بر درگه ستادست
گهی بر خاک پای شه فتادست
گهی در میکده او درد نوشست
گهی گویا و گه گاهی خموشست
گهی از بیم جانانست حیران
گهی در پرده جانانست پنهان
گهی در کافری بستست زنار
گهی در عین اسلامست در کار
گهی در خلوت تن در مقیم است
گهی با هر کس اینجاگه سلیم است
گهی اندازد او ذرات از راه
گهی گم کرده آرد بر سر راه
گهی راهت نماید گه کند گم
ترا چون قطره در عین قلزم
گهی اندر حقیقت ره نماید
گهی اندر طریقت ره گشاید
گهی در عالم تحقیق باشد
گهی کافر گهی زندیق باشد
از آن خوانندش اینجا گاه ابلیس
که باشد دائما در عین تلبیس
نه دائم اندر اینجا برقرار است
بهر سیرت عجب ناپدیدار است
نه یک رنگست اینجا در دو رنگست
از آن نزدیک هر کس خوار و تنگست
نه یکرنگست دائم در دوئی اوست
چنین بودن بر عاقل نه نیکواست
حقیقت اصل او از عین نارست
از آن پیوسته نزد عقل خوارست
ولیکن من از او یک چیز دانم
از او اینجایگه رمزی برانم
حقیقت دیدمش در عشقبازی
که این رازم نماید پیشبازی
که در لعنت چنان او استوارست
که دائم اندر این سر پایدار است
چنان در عشق محبوس و اسیرست
که اندر طوق لعنت بی نظیر است
چنان کاندر جهان او خوار آمد
یقین در عشق برخوردار آمد
تمامت انبیا از لعنت حق
گذر کردند و جستند رحمت حق
تمامت انبیا از سر لعنت
شدند ترسان همی در عین حضرت
تمامت انبیا ترسان از این اند
که ایشان اندر این ره راز بینند
همه ترسان شدند از لعنت یار
تبه بردند اندر حضرت یار
همه ترسان شدند اینجایگه کل
نیارستند یکذره مر این ذل
حقیقت بار شه اینجا کشیدن
زهی ابلیس این تاوان کشیدن
ترا زیبد که بار آن کشی تو
در اینجاگه رقم بر جان کشی تو
ترا زیبد که اینجا طوق لعنت
نهی بر گردن اندر شور حضرت
ترا زیبد که بار آن کشیدی
حقیقت زهر جان جان چشیدی
دگر گفتا که ابلیس است ملعون
که اینجا دید راز سر بیچون
بیک سجده که اینجاگه نکرداست
نظر کن تا که چندین زخم خوردست
بیک سجده که در اول نکرد او
حقیقت تا قیامت زخم خورد او
حقیقت من ز نسل آدمم باز
که منصورم در اینجا صاحب راز
در آن لحظه که آدم گشت پیدا
ز دید جزو و کل در خود هویدا
حقیقت دزد را هم بود ابلیس
نظر کردم در اینجاگه بتلبیس
چو گنج آدم اینجا می نهادم
حقیقت این لعین را در گشادم
درون جسم آمد او نهانی
نظر میکرد سر کن فکانی
یقین گنج آدم یافت اینجا
حقیقت در نهان دم یافت اینجا
بدید او سر بیچون و چگونم
حقیقت راه برد از اندرونم
حقیقت جان بدید و دل عیان یافت
درون ما همه راز نهان یافت
حقیقت دزد گنج من شد از دید
نظر میکرد اینجا سر توحید
عیان گنج من کرد او نظاره
حقیقت دید دیدم من چه چاره
مرا چون گنج بنمودم در اینجا
حقیقت سجده فرمودم در اینجا
ملایک سجده آدم نمودند
ز ذات ما یقین واقف نبودند
همه سجده بما کرده ملایک
که آدم زبده کل ممالک
چو سر دیدند اینجا سجده کردند
ملایک جملگی این گوی بردند
حقیقت سجده اینجاگه نکرد او
ز من اینجایگه او زخم خورد او
تمامت انبیا اینجای ظاهر
همه در قالب آن پاک ناظر
نکرد این سجده بییرون شد ز رحمت
حقیقت یافت آندم طوق لعنت
چو نافرمانی ما کرد گردون
یقین از ذات ما افتاد بیرون
اگر او اینزمان مردود راهست
حقیقت آخر اینجا عذرخواهست
حقیقت مانده اینجا راه بین است
مر او را لعنتش تا یوم دین است
حقیقت لعنتش از ما است رحمت
ولیکن رحمت آمد به ز لعنت
یقین میدان که رحمت آخر کار
بخواهد کرد بر جمله بیکبار
یقین میدانم که لعنت هم از او بود
که ابلیس ست ز آتش به نکو بود
ز خود بینی همی در لعنت افتاد
ز قربت دور شد بی رحمت افتاد
یقین هر کس که دور از دست باشد
نه مغزی باشد او کل پوست باشد
حقیقت قصه ابلیس این است
که اینجاگاه بیشک راز بین است
اگر چه سالک واصل نموده
در بسته بیک ره برگشوده
ز ابلیسی کنون بیرون شدستی
حقیقت ذات کل بیچون شدستی
حقیقت این همه از بهر آن بود
که تا ابلیس آخر در عیان بود
که او در عین نافرمانی دوست
حقیقت باز ماند اندر سوی پوست
تو گر مرد رهی مانند ابلیس
مباش اینجایگه در مکر و تلبیس
برون کن دیو ابلیس از دماغت
منور کن بنور کل چراغت
یقین دنیا است ابلیس این بدان تو
گذر کن بیشکی زین خاکدان تو
هر آنچه فکر بد باشد طبیعت
تو مر ابلیس دان بیشک حقیقت
برون کن فکر بد از خاطر خویش
دو روزی باش اینجا ناظر خویش
دو روزی کاندر ایندنیای دونی
حقیقت ذره ها را رهنمونی
نه اندیشد که رحمت کن نه لعنت
حقیقت باش اندر عین قربت
تو اندیشه ز خود کن تا که چونی
که تو از هر دو عالم مر فزونی
ببین آنکس که اینجا سجده دوست
نکردست ایندر اینجا لعنت دوست
ترا سجده نکرد ابلیس نادان
ز لعنت گشت پر تلبیس نادان
ترا سجده نکرد و طوق لعنت
بگردن یافت بیرون شد ز رحمت
ترا سجده نکرد ای جوهر کل
چنین افتاده شد در عین این ذل
به بین تا تو چه چیزی ایدل و جان
که بنمودست رویت جان جانان
به بین تا تو چگونه آشنائی
که در اعیان تو دیدار خدائی
ببین ذات خدا در خویش موجود
ترا اسرار کل در پیش معبود
ببین ذات خدا در خود نمودار
برون شو اینزمان ز ابلیس و پندار
ببین ذات خدا در خود نه ابلیس
میندیش از ریا و مکر و تلبیس
ببین ذات خدا ابلیس بگذار
اگر مرد رهی تلبیس بگذار
ببین ذات خدا ای صادق کل
اگر هستی حقیقت عاشق کل
ببین ذات خدا اینجا و بشناس
رها کن مکر و زرق اینجا و وسواس
که تو برتر ز عقل و عکس ناری
اگر اینجا حقیقت پایداری
ترا از ذات خود موجود کردست
حقیقت نقش خود معبود کردست
ترا از ذات خود کردست پیدا
در این عالم ز عقل کل هویدا
ترا از ذات خود پیدا نمودست
ابا تو گفته و از تو شنودست
ترا از ذات خود بنمود بینش
بتو پیداست بود آفرینش
تو مغزی اینزمان در صورت پوست
حقیقت چون بیابی صورت اوست
تو مغزی ز آفرینش رخ نموده
حقیقت خودبخود پاسخ نموده
تو مغزی اینزمان در عین دنیا
ترا پیدا شده دیدار مولا
تو مغزی اینزمان اعیان نموده
حقیقت خویش را پنهان نموده
تو مغزی اینزمان اعیان بدیده
از آنمنزل بدین منزل رسیده
ز ذات پاک او پیدا نمودی
دو روزی نقش در دنیا نمودی
ز ذات پاک او اعیان رازی
تو سیمرغی بصورت شاهبازی
اگر شاهت نماید روی اینجا
ورا بینی تو از هر سوی اینجا
ترا شاهست اینجا صورت جان
حقیقت چون نمیدانی تو ایشان
باسمی لیک جان جانت اینجاست
حقیقت سر مر پنهانت اینجاست
باسم آدمی تو لیک معنی
چو آخر بنگری دیدار مولی
حقیقت در تو دیدارست بنگر
که سر تا پای تو یارست بنگر
حقیقت در تو دیدار الهست
ز سر تا پای تو دیدار شاهست
تو شاهی اندر این عالم فتاده
بصورت سیرت آدم فتاده
تو شاهی اندر این عالم یقین شاه
درون جانت هم خورشید و هم ماه
تو شاهی اندر این دنیا حقیقت
نشسته بر سر تخت شریعت
وزیر تست عقل کل ندانی
که بر تخت شریعت کامرانی
وزیر تست عقل و پادشاهی
که مشتق گشته از خورشید و ماهی
وزیر تست عقل کل درونت
بسوی ذات اینجا رهنمونت
وزیر تست عقل اندر ممالک
تو عشقی لیک اندر عشق هالک
مقام سالکی در تو بدیدست
حقیقت و اصلی ات ناپدیدست
تو هستی سالک کون و مکانی
که ره در سوی آن کل باز دانی
حقیقت عقل کل با تست دریاب
درون خانه از عشق در تاب
حقیقت عقل کل همسایه تست
تو خورشیدی و او چون سایه تست
تو خورشیدی حقیقت سایه بگذار
تمامت بین و پایه پایه بگذار
تو خورشیدی ز ذات کل نموده
حقیقت عقل کل را در ربوده
بمعنی و بصورت جان جانها
درون تست اینجاگه نهانها
غرض چون پرده در پیش رویست
درون پرده او در گفتگویست
غرض چون پرده بر رویت فتاده
چنین دیدار هر سویت فتاده
اگر این پرده برخیزد ز دیدار
معاینه به ببینی خود پدیدار
اگر این پرده برخیزد ز رویت
نماند این نفس خود گفتگویت
اگر این پرده برخیزد ز اسرار
چه بینی در حقیقت لیس فی الدار
در آن عین فنا در خویش منگر
که یکی در یکی است پیش منگر
یکی داری و در عین دو بینی
مر این اسرار اینجاگه نه بینی