یکی از بایزد این باز پرسید
که اینجا گه حقیقت حق توان دید
بچشم صورت او را میتوان یافت
بگو تا من خبر یابم از آن یافت
جوابش داد سلطان حقیقت
که او را کی توان دید از طبیعت
به بیرون هیچکس او را ندیدست
اگر چه با همه گفت و شنیدست
به بیرون کی توانی یافت جانان
که در تن ظاهر و بیرونست پنهان
به بیرون اندرون هر دو یکی است
حقیقت جان جانان بیشکی است
اگر باشد برون و هم درونت
حقیقت خود بخود او رهنمونت
اگر او را بصورت تو ببینی
بنزد عاشقان باشد دوبینی
بمعنی بعض بین او را بدو باز
که اعیانت چنین باشد همه راز
بدو هم باز بین او را حقیقت
که او را کی تواند یافت دیدت
بدو هم ذات او در خویش یابی
بوقتی کز خودت بیخویش یابی
به بی خویشی نماید رویت اینجا
اگر بشناسی از کل مویت اینجا
به بی خویشی جمال او بیابی
نبینی خود کمال او بیابی
به بی خویشی نمودارت شود دوست
اگر اندر میانه ننگری پوست
به بی خویشی تو اندر عالم دید
مر او را بنگری در عین توحید
به بی خویشی جمالش میتوان یافت
درون نور جلالش میتوان یافت
چنان نورش درون دیده آمد
که از نورش رخ جان دیده آمد
چنان نورش درون دیده دیدم
که از دیده بدیده دیده دیدم
ز دیده دیده هم دیده بیابی
اگر در دید او را دیده یابی
درون دیده بنگر دیده دید
که جز از دیده او را کی توان دید
درون دیده هر کین راز یابد
ز دیده دید دید او باز یابد
درون دیده دیدارست بنگر
که او در دیده دیدارست بنگر
درون دیده او در دیده آمد
از آن در جمله نور دیده آمد
درون دیده دیدارست بیچون
بر او نقطه افتاد گردون
درون دیده اش در دیده می بین
تو دیدارش یقین در دیده می بین
درون دیده جانانت هویداست
حقیقت نقطه خالش چو پیداست
درون دیده رخسارش عیانست
در اینجا نقطه خالش عیانست
در اینجا نقطه خالست پیدا
یقین مستقبل و حالست پیدا
نظر کن خال او در نور تحقیق
از آن خالش در اینجا یافت توفیق
نظر کن خال در نور تجلی
ز نور او درون دیده پیدا
حقیقت خال جانانست دیده
که هم پیدا و پنهانست دیده
حقیقت خال جانانست بنگر
که در خورشید تابانست بنگر
حقیقت خال جانانست میدان
درون او یقین اعیانست میدان
جمالش دیده خود کن تماشا
که بنمودست کل در عین الا
اگر در دیده دید دید بینی
جمالش در نهان در دیده بینی
اگر در دیده دریابی وصالش
عیان بینی تجلی جمالش
اگر در دیده دریابی رخ یار
نمودارست او در دید هموار
جمال یار اندر دیده بنگر
عیان دید او دزدیده بنگر
جمال یار دردیده توان دید
حقیقت دیده در دیده توان دید
جمال یار اعیانست در دید
ز دیده باز بین در عشق توحید
حقیقت نقطه خال از جلالست
زبان در دیدن او گنگ و لالست
حقیقت نقطه خالش هویداست
ز بهر او هزاران شور و غوغاست
اگر در دیده بینی راز جانان
هم انجامست و هم آغاز جانان
نظر کن دیده را تا یار بینی
حقیقت در اعیان اسرار بینی
نظر کن دیده را در هر دو عالم
که تا یکتا نماید راز این دم
نظر کن دیده را بنگر رخ یار
که از دیده است اینجاگه بدیدار
زهی نادان ندیده راز دیده
نظر کن اینزمان از راز دیده
زهی نادان بخود گردیده تو
از آن اینجا نه صاحب دیده تو
هر آن کز عشق صاحب دیده باشد
در اینجا گاه صاحب دیده باشد
هر آنکو دیده دیدارش در این سر
درون دیده جانان یافت ظاهر
ترا در دیده خورشیدست دیدی
حقیقت نور جاویدست دیدی
ز نور دیده خود آشنا باش
درون دیدار دیدار لقا باش
ز نور دیده بنمود او لقایت
همی گرداند اینجا جابجایت
ز نور دیده بنگر روشنائی
که از وی داری اینجا آشنائی
ز نور دیده بنگر هر چه بینی
که جز نورش دگر چیزی نبینی
ز نور دیده اینجا گرد واصل
کز این نورست هر مقصود حاصل
ز نور دیده بنگر جمله اشیا
کز آن نور است اینجا جمله پیدا
ز نور دیده بنگر نور خورشید
که نور دیده خواهد ماند جاوید
ز نور دیده بنگر بر فلک ماه
که نور دیده هر جا میبرد راه
ز نور دیده بنگر در فلک ماه
که نور دیده هر جا میبرد راه
ز نور دیده بنگر در فلک بین
که این نور است پیدا یک بیک بین
ز نور دیده بیشک عقل یابی
که این تحقیق نی از نقل یابی
ز نور دیده بنگر عرش و کرسی
حقیقت اینست بیشک نور قدسی
ز نور دیده بنگر جنت و لوح
کز این نور است هر لحظه ترا روح
ز نور دیده بنگر فرش آیات
که پیدا شد مر این در جمله ذرات
ز نور دیده بنگر هست در نیست
مگر این سر ترا اینجا خبر نیست
ز نور دیده بنگر جسم و جانت
کز این هر دو شود کلی عیانت
ز نور دیده بنگر کوه و دریا
حقیقت بحر جان در شور و غوغا
ز نور دیده بنگر کوه اجسام
که داری این زمان آغاز و انجام
ز نور دیده بنگر چار عنصر
که این نور است مر اسرار عنصر
ز نور دیده بنگر آتش و آب
ز خاک و باد این اسرار دریاب
ز نور دیده گر واصل شوی تو
حقیقت زین بیان بیدل شوی تو
بنور دیده عاشق گرد اینجا
کز او یابی جمال فرد اینجا
جمال بی نشان در دیده دیدم
حقیقت جان جان در دیده دیدم
جمال بی نشان در دیده دریاب
اگر چه نه تو دیده در خواب
تو در خوابی کجا دریایی این راز
که در خوابت نباشد چمشها باز
تو در خوابی نیایی دیده خویش
کههستی بی خدا ای مرد درویش
تو در خوابی و چشمت رفته در خواب
کجا بینی تو خورشید جهانتاب
تو در خوابی جمال جان ندیده
حقیقت آن مه تابان ندیده
تو در خوابی نخواهی گشت بیدار
که دریایی درون دیده دیدار
تو در غفلت فتاده مست خوابی
حقیقت نور دیده کی بیابی
تو در خوابی و چشم از خواب بردار
حقیقت دیده را دریاب بردار
جمال دیده جانت نظر کن
دلت از دیده جانت خبر کن
جمال دیده جان بین تو روشن
حقیقت سیر کن در هفت گلشن
جمال دیده جان مصطفی یافت
که اینجا گاه او دید خدا یافت
اگر چه نور دیده هست بر سر
ولی از دیده جانت تو بنگر
ز نور دیده جان یار دریاب
چو بیداری ترا آمد از این خواب
جمال دیده جانت منور
بنور مصطفی پیداست بنگر
جمال دیده جان او عیان یافت
بچشم جان جمال حق از آن یافت
به چشم جان جمال جان جان دید
حقیقت از حقیقت او عیان دید
بچشم جان تمامت یافت ذرات
که چشم جان او بد دیده ذات
بچشم جان جمال بی نشان دید
حقیقت جمله کون و مکان دید
بچشم جان جمال دوست دریافت
چنان کاینجا عیان اوست دریافت
جمال جان خبر دارد ز جمله
که در روضه نظر دارد ز جمله
نظر دارد کنون در جسم و جانها
یقین میداند او راز نهانها
نظر دارد بدین گفتار عطار
که او را کل همی بینم خبردار
بچشم جان خود چون ره نمودم
در اینجا گه جمال شه نمودم
بچشم جان خود اینجا یقین باز
نمودم او عیان انجام و آغاز
حقیقت هر که چیزی از لقا یافت
حقیقت او ز نور مصطفی یافت
ز نور مصطفی گر راز یابی
دل و جانت در اینجا باز یابی
ز نور مصطفی بین هر چه باشد
که جز نورش دگر چیزی نباشد
ز نور اوست اینجا جان در اعیان
که می بیند جمال دوست پنهان
حقیقت مصطفی اندر دل ماست
یقین کاینجایگه او حاصل ماست
از او خواهیم وز وی راز بینیم
از او هم ذات او را باز بینیم
از او مقصودها حاصل شود هان
که از او یافتم این نص و برهان
دل عطاراز او آگاه آمد
که اینجا گاه دید شاه آمد
دل عطار از او اینجا خبر یافت
یقین مر نور پاکش در نظر یافت
دل عطار از او اسرار بر گفت
حقیقت او حقیقت گفتگو گفت
دل عطار اینجا گاه جان کرد
دگر جانش در اینجا جان جان کرد
دل عطار از او گفتست اسرار
حقیقت اوست از سرم خبردار
دل عطار در دریای خون است
در ایندریا یقین او رهنمون است
دل عطار از این دریای جانان
بسی جوهر فشاند اینجاگه اعیان
دل عطار زیندم واصل آمد
که مقصود از محمد حاصل آمد
دل عطار مقصودش همین بود
که احمد در درونش پیش بین بود
دل عطار ایندم پیش بین است
که نور مصطفایش پیش بین است
دل عطار از او افشاند جوهر
حققیت اندر این دریای اخضر
دل عطار در سر جواهر
محمد بود اندر جمله ناظر
محمد در دل عطار جانست
از آن عطار اسرار نهانست
محمد در دل عطار بود است
که در جانش جمال جان نمود است
دل عطار در بود محمد (ص)
یقین اسرار منصور و مؤید
بنور او شدم واصل بعالم
که گفتم در عیان سر دمادم
بنور او نمودم بر سرم تاج
بنور او بر من زد چو حلاج
دم حلاج او بخشید آخر
مر اسرار جانان کرد ظاهر
دم حلاج اینجا گه عیان شد
جمال یار آنگه کل عیان شد
محمد رخ نمودم آخر کار
نمودارم اندر اینجا سر اسرار
حقیقت هر که از احمد لقا دید
درون جان و دل کلی صفا دید
ز صورت سوی معنی راه برد او
ز معنی ره بسوی شاه برد او
حقیقت عقل کل اینجاست در تو
ببین کاینجایگه پیداست در تو
بنور عقل کل کان مصطفایست
تمامت سالکان را رهنمایست
بیابی وصل از احمد حقیقت
قدم را راست دار اندر شریعت
قدم را راست دار و راستی کن
ز احمد شب و روز در خواستی کن
بخواه از مصطفی راز دل خود
کز او یابی حقیقت حاصل خود
دل و جان هر دو زو حاصل شود کل
مراد جمله زو حاصل بود کل
مراد آنست سالک را در اینراه
که ناگاهی رسد در حضرت شاه
مراد آنست سالک را در این سر
که حق یابد درون خویش ظاهر
مراد آنست سالک را در این دید
که تا کلی یکی گردد ز توحید
مراد آنست سالک را دل و جان
که اینجا کل ببیند روی جانان
مراد آنست سالک آخر کار
شود در جزو و کل او جملگی یار
مراد عاشق از معشوق اینست
که آخر دید کلی در یقین است
مراد عاشق اینجا حاصل آن شد
که چون صورت ز جان اینجا نهان شد
بوصل دوست اینجا گه رسد باز
در اینجا گه ابی صورت شود باز
ابا سالک طلبکاری تو در جان
شده در راهی و طالب شده آن
نظر را باز کن بیچاره اینجا
که کردستی تو راه عشق تنها
نظر را باز کن در منزل تن
که خواهد شد ره تاریک روشن
نظر را باز کن آغاز و انجام
که خواهی یافت وصل کل سرانجام
سرانجام تو دلدار است دریاب
بهر نوعی ز من مر دم خبر یاب
خبر یاب ای دل و جان ز آشنائی
تو در اعیان یکی و با خدائی
در این عین خدائی باز مانده
در این اسرار صاحب راز مانده
تو در عین خدائی می ندانی
که بیشک از خدا هر دو جهانی
توئی ذات و خبر از خود نداری
که در دیدار جانان جمله یاری
توئی ذات و خبر از خویشتن یاب
خدا را در حقیقت خویشتن یاب
منزه دان تو او را از طبیعت
که بنماید ترا کل دید دیدت
تو جزوی در تو کل موجود پیداست
تو هستی بنده و معبود پیداست
درونت گر خبر دارد از آن دید
یکی بین هر دو عالم راز توحید
یکی بین هر دو عالم در درونت
حقیقت شاه هر دو رهنمونت
یکی بین هر دو عالم را تو در دل
اگر بینی یکی هستی تو واصل
یکی بین هر دو عالم را تو در جان
درون جان چو اعیانست جانان
یکی بین هر دو عالم تا بدانی
چرا مرکب بهر جا گه دوانی
یکی بین هر دو عالم واصلانه
حقیقت هم توئی کل جاودانه
یکی بین و دوئی از خود بیفکن
خدا را یاب خود بی ما و بی من
یکی بین و و دوئی بردار از پیش
حجاب این دوئی انداز از خویش
یکی بین و دوئی اینجا رها کن
عیان مر جسم و جان کلی خدا کن
خدا کن بود او در بود خود باز
حقیقت آنگهی شو صاحب راز
خدائی کن در اینجا خود فنا کن
پس آنگاهی سر و پایت خدا کن
خدا بین بود خود را بود او بین
مبین بد جملگی او را نکو بین
حقیقت همچو منصور یگانه
اناالحق زن تو در بود زمانه
حقیقت همچو منصور سرافراز
نمود صورت از خود دور انداز
حقیقت همچو منصورت یکی بین
همه حق گرد و حق را در یکی بین
حقیقت ز آن دم هو راز مطلق
ز هو زن هم ز هو میگو اناالحق
حقیقت همچو او بردار شوق آی
همه عالم در اینجا راز بنمای
همه عالم چو خود تو پیش بین کن
اگر از سر او گوئی چنین کن
اگر از سر اوئی راز بر گوی
همه ذرات ایناگه خبر گوی
که بود جمله تان بیشک خدایست
کسی داند که این راز آشنایست
تو گر منصور راه لامکانی
چنین کن تا بقای جاودانی
بیابی اندر اینجا زانکه اینجا
حقیقت نیست عشق و شور و غوغا
همه اینجاست و آنجا هیچ نبود
حقیقت صورتی جز هیچ نبود
بصورت این معانی را ندانی
ز جان دریاب این راز نهانی
ز جان دریاب اینجا مگذر از جان
که جان پیوسته باشد ذات جانان
درون جانست جانانت سخنگوی
حقیقت مر ورا اندر سخن جوی
درون جانست اندر گفتگویت
حقیقت خویش اندر جستجویت
درون جانست اسرار دو عالم
ترا بنموده دیدار دو عالم
درون جانست نی در پوست ایدل
ز جان کن عاقبت مقصود حاصل
درون جانست اندر پرده پنهان
همیگوید ترا اسرار جانان
که ایغافل چه گر عمری دوید
حقیقت بود من اینجا ندیدی
خطابت میکند در جان یقین یار
همیگوید ترا این سر ز اسرار
خطاب دوست خواهم گفت اینجا
در اسرار خواهم سفت اینجا
خطاب دوست خواهم گفت بشنو
بدین اسرار منصوری تو بگرو
خطابت میکند هر لحظه ات یار
که هان از بود خودکل گرد بیزار
خطابت میکند در روز و در شب
حقیقت دوست را بی کام و بی لب
که ای اینجا کمال من ندیده
زهی اینجا جمال من ندیده
جمال من ندیده غافلا تو
در اینجا گاه ای بیحاصلا تو
تو از من زنده و من از تو دیدار
ترا گویم حقیقت هر دم اسرار
تو از من زنده و من از تو پیدا
درون جان تو اینجاگه هویدا
درون جان تو در گفتگویم
نظر کن در دم عین تو هویم
درون جان تو ایجا جلالیم
خود اندر خود همه عین وصالیم
درون جان تو رخ را نمودیم
از آن دردید تو یکتا نمودیم
نظر کن بنده در ما باز بین ما
دوئی منگر که ما هستیم یکتا
دوئی منگر که ما یکتا بدیدیم
ز پنهانی خود پیدا بدیدیم
دوئی منگر که ما یکتای ذاتیم
ترا اینجایگه عین صفاتیم
دوئی منگر که ما را هست دیدار
ز یکی ما نگر ایصاحب اسرار
دوئی منگر که ما بیچون رازیم
که یک پنهان خود را مینوازیم
ز یک بینان خود واقف شدستیم
که هم از عشق خود واصف شدستیم
بیک بنیان خود اینجا عیانیم
حقیقت بیشکی جان جهانیم
جهان جان بما پیدا نمود است
که ما را انتها پیدا نمود است
ازل را با ابد پیوند ما دان
حقیقت ذات ما را کل بقا دان
منم دانای بیچون و چرایم
که در جانها تمامت رهنمایم
منم الله و رحمن و رحیمم
ابی صورت یقین حی قدیمم
بدانم راز موری در بن چاه
که از سر همه دانایم آگاه
منم بر جمله و جمله ز من خاست
حقیقت هر چه پنهانست و پیداست
همه ذات من است و غیر من نیست
یقین جمله منم هم جان و تن نیست
مبین جان من و از من نگر تو
ایا مؤمن اگر داری خبر تو
همه ذات من است و غیر هم نیست
چو بشناسی بعشقم بیش و کم نیست
ترا اندر ازل بگزیده ام من
درون جان حقیقت دیده ام من
ز من پیدائی و پنهان شوی باز
دگر باره بمن اعیان شوی باز
له الملک و مرا نبود زوالم
که در اعیان تجلی جلالم
تعالی مالک الملک قدیمم
که بسم الله رحمن و رحیمم
یکی ذاتم که من اول ندارم
ز ذات خود همه جانی بر آرم
یکی ذاتم که مانندم نباشد
حقیقت خویش و پیوندم نباشد
مبین جز ذات من اینجا هوالله
تمامم شد صفات از قل هوالله
تو ای عطار این سر می چگوئی
چو بودت اوست اکنون می چه جوئی
تو ای عطار دیدار لقائی
حقیقت در عیان یار خدائی
تو اوئی او تو هر دو مر یکی راز
حقیقت او بتو پیدا شده باز
تو اوئی واصل اسرار گردت
در اینجاگه بکل دیدار کردت
تو اوئی واصلی اعیان نمودت
حقیقت کل رخ اندر جان نمودت
ندیدی غیر او اکنون ز اسرار
تمامت سالکان کردی خبردار
خبر کردی هه ذرات عالم
که هر ذرات را گوئی دمادم
عیان گفتی حقیقت راز منصور
نمودی سر تو بی سرباز منصور
حقیقت سر بخواهی باخت اینجا
که یکتائی تو یکتائی تو یکتا
تو یکتای تمامت سالکانی
حقیقت در حقیقت جان جانی
تو یکتائی و جان جان ندیده
رخ او را چنین اعیان ندیده
تو یکتائی و در وصل تجلی
رسیدستی بکل اصل تجلی
در اینجا یافتی و در یقین باز
ترا کل شد در عین الیقین باز
در عین الیقین بر تو گشادست
ترا گنج حقیقت جمله دادست
در عین الیقین بگشوده تو
یقین گنج عیان بنموده تو
در عین الیقین را کرده باز
نمود گنج کل را کرده باز
در عین الیقین جمله نمودند
حقیقت در جهان بر تو گشودند
همه راز جهان اینجا ترا فاش
شد اینجا زانکه دیدستی تو نقاش
همه اسرارها بخشید یارت
که او اندر ازل بد دوستدارت
دل آگاه تو معنی جانانست
یقین گنجینه اسرار رحمانست
دل آگاه تو تا جان بدیدست
درون جان تو جانان بدیدست
دل آگاه تو این جمله معنی
یقین بنمود از دیدار مولی
دل آگاه تو گنجیست بیچون
که این درها همی ریزد به بیرون
دل آگاه تو هرگز نریزد
که جز جوهر از او هرگز نخیزد
دل آگاه تو گنجینه جانست
یقین گنجینه اسرار جانانست
دلت گنجینه جانست اینجا
در او خورشید تابانست اینجا
دلت گنجینه نور و صفایست
که در وی نور خاص مصطفایست
دلت گنجینه بود الهست
که جان بنموده از دیدار شاهست
دل آگاه تو گنجیست از دید
که میریزد چنین درهای توحید
دل آگاه تو گنج عیانست
زبان تو از آن گوهر فشاندست
دلت گنجینه بود خدایست
که مر بیچارگانرا رهنمایست
دلت گنجینه معبود پاکست
که آن گنجینه در دیدار خاکست
از این گنجنیه اینجا سالکانت
یقین شد جوهر عین العیانت
از این گنجینه جوهر فشاندی
بسر آخر در این حضرت نماندی
از این گنجینه تو خاص و هم عام
مراد خویشتن یابند اتمام
از این گنجینه کاینجا داد شاهت
فشاندستی تو اندر خاک راهت