چنین گفتست اینجا با یزید او
که اندر عشق دیدست دید دید او
که من در عشق دل بودم طلبکار
نمیدیدم حقیقت دید دیدار
بسی در منزل جان راه کردم
که تا دل دل عیان آگاه گردم
طلب میکردم اینجا گنج جانان
بسی اینجا کشیدم رنج جانان
باخر چون رسیدم بر سر گنج
حقیقت بود بودم این همه رنج
چو دیده خویشتن گردیده بودم
حقیقت نور کل در دیده بودم
حقیقت دیده بد چون دیدم او را
ز حسن ظاهرش بگزیدم او را
بنور دیده دیدم عین هستی
چه پیش و پس چه بالا و چه پستی
بنور دیده دیدم جمله اشیأ
عیان بد جملگی در دیده او را
بنور دیده دیدم نور خورشید
حقیقت مشتری و ماه و ناهید
بنور دیده دیدم جمله انجم
که اندر دیده بد چون قطره گم
بنور دیده دیدم راز اینجا
یقین انجام و هم آغاز اینجا
بنور دیده دیدم نور تابان
که میشد بر فلک هر دم شتابان
بنور دیده دیدم عرش و افلاک
همه گردان شده بر کره خاک
بنور دیده دیدم تخت و کرسی
که نور دیده دانم نور قدسی
بنور دیده دیدم در قلم لوح
ز نور دیده دیدم بیشکی روح
بنور دیده دیدم آتش و باد
که اندر دیده بد آنکه شدم شاد
بنور دیده دیدم آب با خاک
که نور دیده دیدم صنع آن پاک
بنور دیده دیدم هر نباتی
که رسته زاده از وی مر نباتی
بنور دیده دیدم کوه و دریا
حقیقت خوش بدیدم عین الا
بنور دیده دیدم دید دنیا
حقیقت نیز هم توحید مولا
بنور دیده اینجا ذات دیدم
یقین مر جمله ذرات دیدم
بنور دیده دیدم هر چه بد آن
حقیقت بی نشان و با نشان آن
بنور دیده دیدم من سراسر
حقیقت هر چه اینجا ساخت داور
ز دیده هر که اینجا راز بیند
یقین اعیان کل را باز بیند
ز نور دیده اینجا میتوان یافت
حقیقت اندر اینجا جان جان یافت
ز نور دیده گر واصل شوی هان
حقیقت هم در او یابی تو جانان
زهی خورشید بر چرخ برین تو
که هستی اندر اینجا پیش بین تو
ندیدی خویشتن را زان تو یکتا
حقیقت هستی اندر جمله یکتا
ندیدی خویشتن را در حقیقت
همان آمد از آن تو بدیدت
تو دیداری از آنت دیده خوانند
درون جزو و کل گردیده دانند
تو دیداری از آن بیچون نمودی
که در خود قبه گردون بدیدی
تو دیداری از آنی عین دیدار
که از تو جملگی آمد پدیدار
تو دیداری از آن اندر همه نور
توئی اینجایگه در جمله مشهور
تو دیداری تمامت سالکانی
نمودار عیان واصلانی
تو دیداری از آن خورشید بودی
که سرتاسر ز نور خود نمودی
تو دیداری از آنی در جهان فاش
درونت را عیان دیدیم نقاش
تو دیداری از آن نور تجلی
عیان در تست کل دیدار مولی
تو دیداری از آن بود الهی
که اینجاگه تو مقصود الهی
تو دیداری از آن در روشنائی
تو داری اینزمان دید خدائی
تو دیداری و هستی راز دیده
که خویشی هم حقیقت باز دیده
تو دیداری که در جمله یقینی
حقیقت جملگی اینجا تو بینی
بتو پیداست اینجا جسم و جانم
ز تو شد در عیان عین العیانم
بتو پیداست اسرار جهان کل
حقیقت بیشکی کون و مکان کل
بتو پیداست ای خورشید جانها
توئی اینجایگه امید جانها
بتو پیداست ای خورشید اعلی
که دیداری تو از نور تجلی
بتو پیداست ای خوشید انور
حقیقت مهر و ماه و بود اختر
بتو پیداست اندر نهان ست
که دیداری تو اینجا جان جانست
زهی دیدار تو جان کرده روشن
فتاده نور تو در هفت گلشن
تمامت دیده گردیده تو
از آن اینجای صاحب دیده تو
حقیقت دیده کون و مکانت
کنون افتاده در این مکانت
مکانت روشنست از نور خود بین
حقیقت نور خود در نور خود بین
مکانت روشن و دیدار تو دوست
حقیقت جملگی اسرارت از اوست
مکانت روشن و اعیان تو بودی
در این نقش فنا دائم تو بودی
در این نقش فنائی ایندم اظهار
ز تو اسرار کل اینجا پدیدار
در این نقش فنائی ایندم اظهار
ز تو اسرار کل اینجا پدیدار
در این نقش فنائی اینزمان تو
گذشته از همه کون و مکان تو
مکان و کون اینجا سیر داری
حقیقت بت درون دیر داری
مکان و کون در تو هست موجود
تو داری در عیان دیدار معبود
مکان و کون دیدار تو آمد
حقیقت چرخ پرگار تو آمد
بتو پیداست عقل و جان و ادراک
تو خورشیدی فتاده در سوی خاک
بتو پیداست وز تو راز بینم
ز تو هر چیز در خود باز بینم
بتو پیداست اینجاگاه جانم
توئی اینجا نشان بی نشانم
بتو پیداست اینجا بود عطار
حقیقت هم توئی مقصود عطار
درون دیده و راز گفتی
حقیقت شرح دید باز گفتی
درون دیده در جمله موجود
حقیقت دیده و دیده مقصود
بتو عطار اینجاگه نموداست
که در تو دید پاک الله بود است
صفات دیده اینجا اینچنین است
که اندر خویشتن او جمله بین است
صفات دیده ای عطار کردی
مر او را سر کل دیدار کردی
صفات دیده کردی آشکاره
کز او داری تو در عالم نظاره
صفات دیده موجود است در ذات
حقیقت نقش بسته جمله ذرات
صفات دیده اینجا مصطفی یافت
در آن دید حقیقت کل خدا یافت
صفات دیده خود بین در اینجا
بنور ذات کل در جزو پیدا
عجائب جوهری بی منتهایست
که در دیده نمودار بقایست
سخن از دیده میگوئیم اینجا
وصال دیده میجوئیم اینجا
سخن از دیده گفتم تا بدانی
سخن از دیده گو گر کاردانی
سخن از دیده گفتستم یقین من
ز دیده آمدستم پیش بین من
سخن از دیده گفتم پیش هر کس
تو نیز از دیده بشنو کین ترا بس
سخن از دیده گوی و عین دیدار
ز دیده هر معانی را پدید آر
سخن از دیده گوی و عین توحید
مگو نادیده جانا سر تقلید
سخن از دیده گو اینجایگه باز
چو دیدی از درون دیده ات راز
سخن از دیده گوی ای مرد اسرار
سخن از دیده گوئی سر اسرار
سخن از دیده گوی و دیده کن باز
حقیقت گفتن بیهوده انداز
سخن از دیده گوی اینجا حقیقت
اگر بیناست اینجا دید دیدت
سخن از دیده گو اینجا یقین تو
هم از دیده شنو مر راز بین تو
سخن از دیده چون بسیار گفتم
حقیقت جملگی با یار گفتم
سخن از دیده گفتم در لقا من
نمودم پیش هر کس رازها من
سخن از دیده خواهم گفت دیگر
ز هیلاجت شود این سر میسر
سخن از دیده خواهم گفت اینجا
در اسرار خواهم سفت اینجا
سخن از دیده اینجا باز گویم
حقیقت جملگی از راز گویم
سخن از دیده شد اینجا عیانم
در اینجا بنگری شرح و بیانم
در اینجا راز کل پیداست آخر
حقیقت ذات کل اینجاست آخر
در اینجا جملگی وصلست پیدا
ترا تحقیق در اصل است پیدا
در اینجا راز بیچون باز یابی
ز گنجشک خودت شهباز یابی
دگر آرایشی بود آن در اینجا
حقیقت جزو و کل خود دان در اینجا
حقیقت چون سخن از دیده گفتم
نه از تقلید وز نادیده گفتم
حقیقت چون سخن از دیده شد باز
مراد کل در اینجا دیده شد باز
بچشم دل جمال دوست دیدم
چنان کانجا جمال اوست دیدم
بچشم جان جمال یار در دید
حقیقت دیده ام در اصل توحید
بچشم صورت و دل هر دو پیداست
جمال جان و جانانم هویداست
بچشم صورت و دل در مکانم
گذشته من ز کون اندر مکانم
بچشم جان و دل اینجا بدیدم
جمال ذات بی همتا بدیدم
بچشم جان و دل و اصل شدم من
حقیقت جان جان حاصل شدم من
بچشم جان و دل در چشم صورت
توانی یافت در هر سه حضورت
چو هر سه با هم اندر داخل هم
حقیقت در یکی هم واصل هم
چو هر سه در یکی دیدار دارند
حقیقت هر سه بود یار دارند
چو هر سه در یکی اعیان رازند
حقیقت هر سه اینجا دیده بازند
چو هر سه در یکی موجود بودند
در آخر هر سه در یکی نمودند
چو هر سه در یکی موجود ذاتند
حقیقت هر سه اعیان صفاتند
چو هر سه در یکی اسرار دیدند
در اینجا راز اعیان باز دیدند
چو هر سه در یکی دیدند دلدار
کنون هستند از اعیان خبردار
از آن جوهر حقیقت باز دانند
سوی جوهر ره خود باز دانند
از آن جوهر گر اینجا آگهی تو
خبر داری وگرنه ابلهی تو
از آن جوهر که اینجا دیده باز
حقیقت نی ز کس بشنیده باز
نظر کن هر سه جوهر خوبشتن بین
مر این هر سه درون جان و تن بین
ترا این هر سه جوهر در نمودست
حقیقت هر سه اعیان وجودست
ترا این هر سه جوهر بایدت دید
که ایشانند در اعیان توحید
ترا این هر سه جوهر هست موصوف
وز ایشان رازها اینجاست مکشوف
ترا این هر سه جوهر گر بدانی
تو باشی صاحب راز معانی
ترا این هر سه جوهر نور ذاتند
که بنموده رخت اندر صفاتند
ترا این هر سه جوهر هست بر حق
حقیقت دیده دیدارست مطلق
بدین هر سه تو داری روشنائی
توانی یافت اعیان خدائی
بدین هر سه جمال یار بینی
در اینجاگه جلال یار بینی
بدین هر سه بیابی در صفاتت
حقیقت در جهان اعیان ذاتت
بدین هر سه بیابی راز بیچون
در اینجاگه عیان هفت گردون
بدین هر سه حقیقت شد نمودار
از این هر سه عیان شد دید دیدار
بدین هر سه شدم واصل حقیقت
از این هر سه عیان شد دید دیدت
بدین هر سه منم کل راز دیده
جمال یار در خود باز دیده
بدین هر سه اگر ره میبری تو
سزد گر جز که ایشان بنگری تو
بدیشان بیشکی دیدار یابی
در ایشان کل عیان دلدار یابی
بدیشان بنگر و دیدار خود بین
در ایشان جملگی اسرار خود بین
بدیشانست قائم ذات موجود
که ایشانند اینجا جوهر بود
اگر ایشان نبودی در دو عالم
کجا پیدا شدی دیدار آدم
اگر ایشان نبودی در حقیقت
که دانستی یقین سر شریعت
اگر ایشان اندر اینعالم نبودی
وجود عالم و آدم نبودی
حقیقت عشق از ایشانم عیانست
اگر چه هر سه اینجا جان جانست
حقیقت عشق از ایشان میشناسم
از ایشان من ابا شکر و سپاسم
حقیقت عشق موجودست از ایشان
که ایشانند دائم رازبینان
چو ایشان صاحب رازند دریاب
هم از ایشان از ایشان کل خبر یاب
چو ایشان صاحب اسرار جهانند
حقیقت در عیان کل عیانند
عیان هر سه را بین و بقا شو
وز ایشان آخر اینجا کدخدا شو
عیان هر سه را بین بنگرت راز
از این هر سه عیان انجام و آغاز
عیان هر سه بین تا راز بینی
وز ایشان جمله اشیا باز بینی
عیان هر سه اینجا مصطفی دید
در ایشان بیشکی آنجا لقا دید
عیان هر سه اینجا مرتضی نیز
حقیقت یافت در اسرار هر چیز
عیان هر سه را بین و لقا شو
در ایشان آخر اینجا کد خدا شو
عیان هر سه را در ایشانست پیدا
حقیقت در تو آن پیداست پیدا
عیان هر سه اینجا در درونست
دوات در اندرون یکی برونست
حقیقت اندرون مرذات بیند
برون بیشک همه ذرات بیند
حقیقت آنچه کل اندرونند
یقین میدان که در تو رهنمونند
حقیقت ظاهرت ظاهر نماید
از آن هم باطنت قادر نماید
از آن ظاهرت عین صفاتست
و زان باطنت دیدار ذاتست
از آن ظاهرت موجود جسمت
از آن اینجایگه مر بود اسمت
از آن باطنت دید اله ست
حقیقت هر دو توحید اله است
از آن باطنت بنماید اینجا
در تحقیق می بگشاید اینجا
از آن باطنت بشناس و حق یاب
که خورشیدند از حق حق بحق یاب