" rel="stylesheet"/> "> ">

سؤال کردن صاحب راز از شیخ عطار قدس سره

سؤالی کرد از من صاحب راز
که دریابد مگر از خود یقین باز
که چون بد تا که خود میدید ابلیس
یقین افتاده بد در مکر و تلبیس
نمیدانست کو دانای بوداست
که با جمله یقین گفت و شنود است
چرا اندیشه کرد از بیوفائی
در این شرک او زید اندر خدائی
چو میدانست ذات و دیده بد آن
حقیقت یافته بد سر جانان
چرا اندیشه کرد و ناتوان شد
در اینجاگاه رسوای جهان شد
حقیقت بد از آن معنی خبردار
چرا شد اندر اینمعنی گرفتار
چرا پی دارم او را من ز توفیق
کز این لعنت در اینجا یافت تحقیق
ولیکن آنچنان بد اول کار
که حق میدید اندر عین دیدار
حقیقت سالکی بد کار دیده
معلم بود و دید یار دیده
چنان در قربت کل آشنا بود
که در کون و مکان سر خدا بود
ولیکن اندر آخر خواست از نار
که من باشم نبودی بود دلدار
همه دلدار میبایست دیدن
که در لعنت نبایستش دویدن
اگر خود محو کردی یار دیدی
در آخر عزت بسیار دیدی
اگر خود محو کردی در حقیقت
خدا دیدی حقیقت بی طبیعت
همه دلدار بینی خویشتن نه
همه جانان بدیدی جان و تن نه
همه دلدار دیدی خویش فانی
بیفزودی ورا سر معانی
همه دلدار دیدی خویش مسکین
ورا بودی هزاران عز و تمکین
همه دلدار دیدی آخر اینجا
شدی اسرار بر وی ظاهر اینجا
همه دلدار دیدی در عیان او
حقیقت جمله دیدی جان جان او
همه دلدار دیدی در دل و جان
نبودی آخر کارش از اینسان
کنون چشم خویش دید و راز بگذاشت
از آن انجام با آغاز بگذاشت
کنون چون خویش دید و شد بلعنت
امیدش هست آخر سوی قربت
کنون چون خویش دید از بیوفائی
نباشد مر ورا عین خدائی
حقیقت اینچنین است آخر اینجا
که در یابی تو راز ظاهر اینجا
که اندیشه کنی کین جمله یار است
مر او را صنعهای بیشمار است
همه خود اوست گر چه خود تو اوئی
ز بود او همی در گفتگوئی
ز بود او تو داری قربت اینجا
وز او یابی حقیقت عزت اینجا
ز بود او تو داری آنچه داری
بقدر خویشتن کن پایداری
بقدر خویشتن در خود ببین باز
که گردت اندر اینجا صاحب راز
بقرد خود ترا بخشید اسرار
که تا باشی ز سر او خبردار
بقدر خود ترا پیدا نمود است
ترا در خویشتن یکتا نمود است
بقدر خویشتن او را بدانی
اگر او را از او در او بدانی
تو خود خواهی کجا پیدا نماید
ترا او بود خود یکتا نماید
تو خود خواهی که باشی هیچ دیگر
بخواهی زان شدن دایم سراسر
تو خود خواهی که باشد کس نباشد
از آنت راه پیش و پس نباشد
اگر دلدار خواهی خویش بگذار
نظر در عقل پیش اندیش بگمار
بعقل اینجایگه کن کار خود راست
یقین می بین همه از یار خود راست
همه دلدار خود بین در حقیقت
که روشن گردد اینجا دید دیدت
همه دلدار خود بین و فنا باش
چنین کن دائما دید خدا باش
اگر یک ذره اینجا خویش بینی
هزاران فتنه اندر پیش بینی
اگر یک ذره شرک آری بخود باز
نیابی در یقین انجام و آغاز
اگر یک ذره شرک آری ز معنی
در افتی دور از دیدار مولی
اگر یک ذره شکر آری تو در بر
فنا گردی نیابی سر و رهبر
حقیقت اینچنین آمد حقیقت
حقیقت چیست دیدار شریعت
اگر چه شرع دید مصطفایست
حقیقت مصطفی دید خدایست
ز دید حق اگر خواهی در اینراز
که یابی کل ز احمد یاب این باز
ز احمد فاش شد اسرار عطار
که جان او ز معنی شد خبردار
ز دید مصطفی دیدار بنگر
درون خویشتن را یار بنگر
نه خود بنگر تو از خود بین رخ او
حقیقت گوش میکن پاسخ او
نه خود بنگر تو او در خویشتن بین
نمود بود او در جان و تن بین
نه خود بنگر چو میدانی که اویست
چنین بینی همه کارت نکویست
نه خود بنگر که بود جلمگی یار
ز دید خویشتن کرد او پدیدار
اگر ابلیس از خود آن بدیدی
کجا هرگز بدین پایه رسیدی
اگر ابلیس بودی صاحب راز
کجا او دور گشتی کل ز اعزاز
اگر ابلیس بودی کار دیده
نگشتی او از آن حضرت بریده
اگر ابلیس بودی صاحب سر
کجا لعنت شدی او را بظاهر
اگر ابلیس جمله یار دیدی
کسی اینجاگاه او تیمار دیدی
اگر چه عاشق خود بین بد از اصل
از آن در لعنت اینجا یافت او وصل
همه با هم بود گر تاب داری
ولیکن چشم را در خواب داری
اگر چشمت شود از خواب بیدار
شوی از سر او اینجا خبردار
همه با هم بود چه مغز چه پوست
حقیقت جملگی اندر بر اوست
همه با هم بود در اصل رحمت
حقیقت درد آمد عین لعنت
همه با هم در اینجا بیشکی بین
چو نیکی و بدی دیده یکی بین
همه با هم در اینجا دید یار است
ولی لعنت ز ما رحمت ز یارست
به لعنت هر که شد اینجا گرفتار
بماند همچو ابلیس لعین خوار
برحمت هر که اینجا راز بیند
وصال قرب اینجا باز بیند
تو از رحمت قدم زن تا توانی
که رحمت هست بود جاودانی
اگر ابلیس بودی عین رحمت
کجا افتادی اندر عین لعنت
سزای او هم از او دان و بنیوش
مکن دلدار اینجاگه فراموش
مگو من تا چو او هرگز نگردی
به عین لعنتش عاجز نگردی
مگو من تا نگردی خوار و رسوا
برحمت کوش اگر هستی تو بینا
مگو من تا نگردی دور از یار
برحمت باش و لعنت را تو بگذار
هر آنکو گفت من ابلیس باشد
که من در بیهده تلبیس باشد
تو او گو کانچه گوئی تا بدانی
که از وی داری از وی زندگانی
تو او گوئی جز او منگر بخود باز
نکو بنگر تو اندر نیک و بد باز
هر آنکو صاحب عشق خدایست
ز مائی و منی اینجا جدایست
ز مائی و منی ابلیس چونست
نمی بینی دلش بر موج خونست
ز مائی و منی افتاد اول
از آن شد آخر کار او معطل
ز مائی تو منی افتاد در کار
برافتادش همی پرده بیکبار
ز مائی و منی بگذر حقیقت
ممنی بگذار و بنگر دید دیدت
ز مائی و منی بگذر یقین تو
جمال بی نشان بیخود ببین تو
ز مائی و منی بگذر در اینجا
حقیقت کن دلت جوهر در اینجا
تو اصل از یار داری لیک بی تو
کنون اینجا مکن در خود منی تو
اگر چه اصل صورت از منی است
حقیقت آخر اینجا یک تنی است
اگر چه سر ابلیس است بسیار
ترا زین نکته من کردم خبردار
ندانی تا بدانی چون بدانی
حقیقت بیشکی راز نهانی
همه در تست تو بی تو شو اینجا
ز من مردم حقیقت بشنو اینجا
هزار ابلیس پیش تست ذره
مباش اکنون بنفش خویش غره
هزار ابلیس پیش تست خود هیچ
نهادت اوفتاده پیچ در پیچ
اگر چه آدمی ابلیس رائی
از آن پیوسته در تلبیس و رائی
اگر چه آدمی با تست ابلیس
بهر دم میکنی صد گونه تلبیس
ز شیطان بگذر و رحمان طلب کن
دل ابلیس را زیر و زبر کن
هر آن فکری که اندیشی ز اسرار
در آن اینجایگه از خود خبردار
بببین کان فکر آخر از کجایست
یقین اندیشه تو از چه جایست
ببین کان فکر رحمانیست بنگر
حقیقت مر از آن دوست مگذر
وگر آن فکر شیطانی است در کار
از آن بگذر حقیقت تو بیکبار
حقیقت تا توانی فکر نیکو
که رحمانی است میدان بیشکی او
وگر بد باشد از خود دان تو شیطان
حقیقت گفت حق در عین قرآن
نه باطل گفت هم حق گفت تحقیق
ز باطل بگذر از حق یاب توفیق
چو میدانی که چندین رهبر حق
ترا گفتند راز دوست مطلق
تو از گفتار ایشان کار خود کن
نکوئی کن در ایجاگه نه بد کن
کنون گر راز دانی اینچنین دان
مر این اسرار هم عین الیقین دان
بدان گفتم که تا اسرار دانان
در اینجا باز یابند راز جانان
هر آنکو صاحب اسرار باشد
چو مردان دائما بیدار باشد
موحد نیک و بد از یار داند
ولیکن شرع این اسرار داند
یقین داند که کل از حق بدید است
ولیکن نیک و بد مطلق پدید است
تو ای عطار اینجا راز گفتی
حقیقت سر بیچون باز گفتی
ترا زیبد که اندر شرع اینجا
یکی دانی چه اصل و فرع اینجا
ولین اصل داری فرع بگذار
یقین از دست خود مر شرع مگذار
ز دست خود اگر چه در بلائی
چه غم داری چو کل عین خدائی
ز نادانی بدانائی رسیدی
ز اعمائی به بینائی رسیدی
ز نادانی در آخر هست ذاتت
خدا بینی تو در عین صفاتت
ره خود در شریعت باز دیدی
یقین عین طبیعت باز دیدی
ره خود یافتی با منزل اینجا
ترا مقصود آمد حاصل اینجا
بهر سیری که کردی اندر اینجا
همه اندر یکی اینجا است پیدا
بهر سیری که کردی یار دیدی
در اینجا بیشکی دلدار دیدی
بهر سیری که کردی سوی اشیا
ترا اسرار شد در عشق پیدا
بهر سیری که کردی در زمانه
ترا آمد وصال جاودانه
بدیدارت کنون دیدار داری
درون جزو و کل اسرار یاری
ندارد هیچ پایانی ره تو
که آمد در زمانه آگه تو
ندارد هیچ پایانی نمودت
حقیقت هست پیدا بود بودت
نه چندانست معنی تو از یار
که در یک صفحه آن آید پدیدار
نه چندانست معنی در تو دیده
که دریابند اینجا اهل دیده
معانی برتر از حد اوفتاد است
در معنی ترا اینجا گشاده است
دری بر روی تو اینجا گشادند
جواهر مر ترا اینجا بدادند
دری بگشاد بر روی تو دلدار
که اشیا شد حقیقت زان پدیدار
کنون در وصل جانان کامرانی
که بگشاده ترا در در معانی
کنون در وصل جانان پای میدار
اگر جانان کند اینجات بردار
اگر چه اصل معنی داری از اصل
حقیقت وصل معنی داری از وصل
تو داری در برت چون راز جانان
حقیقت رهبرت امروز جانان
چو جانانست امروزت در اینجا
همو بین بخت پیروزت در اینجا
چو جانانست امروزت نمودار
حقیقت جمله او بین مگذر از یار
جواهر نامه جانان باز گفتست
همو اسرارها در راز گفتست
جواهر نامه گفتست آخر کار
نمود خویش میارد بدیدار
هر آن چیزیکه جز جانان نماید
حقیقت کفر بی ایمان نماید
بایمان کوش وانگه گرد کافر
که این باشد ترا اسرار ظاهر
ترا در سر ایمان روشنائیست
ز ایمانت همه عین خدائی است
بایمان باز بین دلدار خود را
که ایمانت نماید نیک و بد را
وگر کافر شوی مانند منصور
حقیقت کفر بنماید همه نور
هر آن نوری که بی ظلمت نماید
کجا اینجایگه قربت نماید
بنور اینجایگه گر باز بینی
حقیقت سوی ظلمت راز بینی
درون ظلمت جسمی فتاده
تو نور قدسی و شعله گشاده
از این ظلمت چو بیرون آئی اینجا
حقیقت نور خود بنمائی اینجا
حقیقت نور در ظلمت توان دید
ابی صورت نیاری جان جان دید
ترا در نور این ظلمت فتاد است
از آنت سیر در قربت فتاد است
از این ظلمت مرو بیرون حقیقت
کز اینجا باز یابی دید دیدت
از این ظلمت توانی راه بردن
از آن نور حقیقت ره سپردن
بشب کن راه تا منزل بیابی
حقیقت نور خود در دل بیابی
بشب کن راه اندر منزل یار
که تا گردی حقیقت واصل یار
بشب کن راه اندر سوی منزل
ببین یار و پس آنگه گرد واصل
بشب دانی در آن منزل رسیدن
جمال یار اینجا باز دیدن
همه مردان بشب کردند این راه
رسیدند آنگهی در حضرت شاه
همه مردان بشب در سیر قربت
رسیدند از دل و جان سوی عزت
همه مردان بشب دیدند دلدار
حقیقت گر شبی داری تو بیدار
جمال یار اندر شب ببینی
چنین میدان اگر صاحب یقینی
حقیقت ظلمت شب پر ز نور است
تمامت سالکانرا شب حضور است
حقیقت ظلمت شب پر ز نور است
تمامت سالکانرا شب حضور است
حقیقت ظلمت شب آفتاب است
کسی باید که او بی خورد و خوابست
مخور بسیار شب بیدار میباش
که در شب ناگهان بینی تو نقاش
مخور بسیار شب را زنده میدار
که اندر شب ببینی روی دلدار
مخور بسیار شب را روز گردان
همه ذرات خود پیروز گردان
چو شب آمد بدیدار ای برادر
بخلوتگاه حق بی خواب و بی خور
نشین در شب بعشق دوست در دوست
طلب کن در درونت مغز با پوست
دمی در شب اگر در یابی آنماه
ترا خورشید حاصل شد ز درگاه
اگر مرد رهی در شب ببین باز
حقیقت در درون انجام و آغاز
چو جمله خفته اند در خواب غفلت
فتاده تو عیان در عین قربت
همه در خواب و تو بیدار جانان
حقیقت کل شده اسرار جانان
چو از شب بگذرد نیمی حقیقت
طلب کن آنزمان مر دید دیدت
درونت را نظر کن تا بیابی
جمال جان و سوی او شتابی
درونت را نظر کن جان بتحقیق
پس آنگه جان جان را جوی تحقیق
از او خواهی بجز او منگر اینجا
که جز جانان همه یا دست میدان
همه در خواب و تو با یار بیدار
زهی توفیق باید اینچنین کار
دمادم سجده او کن در اینجا
بشب گردان درون خود مصفا
حقیقت سجده کن اندر بر یار
ترا توفیق باشد اندر این کار
چو برداری حجاب از روی جانان
یکی بینی حقیقت سوی جانان
حقیقت باز بینی در یکی تو
یقین آیینه باشی بیشکی تو
یقین آیینه بینی خویشتن را
حقیقت منگر اندر جان و تن را
تو آنرا بین که اندر تو بدیدست
ترا اینجایگه گفت و شنیداست
تو آنرا بین که در تو رخ نمود است
ترا اینجایگه پاسخ نموداست
تو او را بین که کل گویای اویند
در اینجاگاه کل جویای اویند
تو او را بین که او در تو همه اوست
درون جان و دلها دمدمه اوست
تو او را بین که در آیینه پیداست
درون جانت هر آیینه پیداست
تو او را بین که سلطانست جمله
حقیقت بود پنهانست جمله
ههم زنده باو او زنده کل
همه بنده در او او بنده کل
حقیقت اوست هم شاهست و بنده
نباید در بر غافل بسنده
در اینمعنی هر آنکو می نداند
وگر داند یقین حیران بماند
چو اینجا او است زنده تو که باشی
چو او بنده بود پس تو چه باشی