" rel="stylesheet"/> "> ">

سؤال کردن مرید از پیر در حقایق فرماید - قسمت اول

یکی کرد است از پیر حقیقت
سؤالی تا بگفت او از شریعت
سؤالی کرد وی یکی روز از پیر
که ای تو جان همه شاه و همه میر
توئی دانم که تو شاه و امیری
حقیقت در حقیقت دستگیری
تو دیشب حالتی بودت در اسرار
چنانت شکر بد اندر بر یار
که بیخود گشته بودی در احد تو
یکی اسرار راندی سخت بد تو
چنان در بیخوی بیعقل بودی
که خود میگفتی و خود میشنیدی
منت حاضر بدم تا راز گفتی
بسر دیگر همین سر باز گفتی
چنین میگفتی آنگاهی در اسرار
ندانم تا بدی آنگه خبردار
چنین میگفتی آندم صاحب راز
که نامد هیچکس بی تو دگر باز
تو شاهی لیک امروزی تو بنده
در اینجا گه ترا دانم پسنده
من اول بنده بودم در بر تو
کنونم شاه وین دم سرور تو
تو ایندم بنده من شاه گشته
که هستم اینزمان آگاه گشته
نبودم اول اینجاگه خبردار
شدم این لحظه من از خواب بیدار
کنونم شد خبر کایندم تو هستی
حقیقت بنده و بت پرستی
تو ایندم بت پرست و بنده باشی
چو خورشیدی کنون تابنده باشی
همی گفتی شبی بیهوش آندم
در آن حیرت شدی بیهوش یکدم
مگو ای شیخ دیگر مر چنین راز
ترا دادم در اینجاگه خبر باز
منه بیرون تو پا از حد خویشت
وگرنه صد بلا آید به پیشت
منه بیرون تو پای از حد رفتار
سخن میگوی شیخا و خبردار
چگونه بنده گردد حق در اینجا
مرا بر گوی این مطلق در اینجا
جوابش گفت گفت آندم پیر نوری
که دریایی اگر صاحب حضوری
که حق بنده است بنده بنده باشد
یقین او یافت کو را زنده باشد
اگر مرد رهی میدان بتحقیق
که او بنده است دریاب این تو توفیق
نه او میاورد او میبرد باز
یقین میدان در اینجاگه تو اینراز
که او در تست اینجا حاصل تست
حقیقت صورت جان و دل تست
سراپای تو او دارد حقیقت
همه او دان و بنگر دید دیدت
ببین و خوش بدان ای دیو دریاب
ز من اکنون در اینجاگه خبر یاب
اگر چیزی همیدانی در این سر
ترا میگویم اینجاگه بظاهر
چنان در تست اینجا غمخور تو
نظر کن اندرون خواب و خور تو
اگر تو میخوری مر آب و نانت
حقیقت او نهد اندر دهانت
کند اینجا ترا خدمت ندانی
دگر دریاب اینراز نهانی
نمیدانی چو اندر خواب باشی
که در بحری مثل غرقاب باشی
تو در خواب و دلت بیدار باشد
ترا او محرم اسرار باشد
نمیدانی که اندر قربتی تو
که مر آن شاه دائم خدمت تو
چو خدمت میکند شاه و تو فارغ
کجا دانی نداری عقل بالغ
حقیقت گر چه اینجا بنده یار
ترا چون بنده است از وی خبردار
حقیقت گر چه اینجا یار بنده است
دل و جانت هنوز از یار زنده است
تو شاید گر شوی امروز بنده
چنین بهتر بود اینجا پسنده
اگر تو بنده باشی شاه گردی
در آخرگه از این آگاه گردی
اگر آگاه گردی شاه بنده است
چو سجن است اینجهان در سوی بنده است
چنین افتاد با او عشق بازی
کند او با تو اینجا عشقبازی
اگر آگاهی از اسرار اینجا
حقیقت بنده بنگر یار اینجا
عجب مقلوب افتادست این راز
ندانم تا کرا بر گویم این راز
نه اسراریست این در خورد هر کس
ابا خود گفتم این اسرار کل بس
ندارد آگهی کس زین معانی
منت گفتم کجا این سر بدانی
منت گفتم نمی یابی تو این را
ولی کی یابی این عین الیقین را
که خود با شاه بینی شاه با خویش
حجابت رفته باشد کلی از پیش
حجابت هیچ نبود در زمانه
یکی باشد حقیقت جاودانه
تو با شاه حقیقت او تو بینی
نباشد اندر اینجاگه دو بینی
دو بینی هیچ نبود جز عنایت
یکی باشد ابا تو جان جانت
چو اندر قربت آن ذات آئی
حقیقت بیشکی نی مات آئی
تو او گردی و او خود جملگی تست
تو او جوئی اگر چه او ترا جست
حقیقت طالب و مطلوب یارست
حقیقت عاشق و معشوق یار است
حقیقت بنده و شاهست جانان
که بیشک خویش آگاهست جانان
اگر خواهد نماید شاه اینجا
که تا بنده کند آگاه اینجا
چو هر دو اوست اینجا صاحب راز
همیشه جان جان دارد یقین باز
که شاه اینجاست اندر بنده پیدا
چو خورشید فلک تابنده اینجا
حقیقت بنده تو شاه جانانست
ترا اینجایگه خورشید تابانست
کجائی اینزمان عطار مانده
از این گفتار در دلدار مانده
حقیقت میکنی اسرار او فاش
مرو بیرون ز خویش و با خبر باش
که میداند که این اسرار چونست
معین شد که عقلت در جنونست
نگفتندم بیا اینراز اینجا
تو میگوئی حقیقت باز اینجا
نگفتندم بیا این پیش هر کس
در اینجا تو حقیقت گفته بس
نگفتندم بیا و گفته تو
در این راز اینجا سفته تو
مگو عطار و همچو انبیا باش
در این معنی حقیقت باوفا باش
اگر اینجایگه عین خدائی
مکن با جان جانت بیوفائی
چو میدانی که این ناگفتنی است
در اسرار کل ناسفتنی است
چو گفتی اینزمان گستاخ داری
حقیقت لایق شمشاخ داری
اگر اسرار میگوئی دگر بار
مگو با هیچکس اینجا در اسرار
دگر باره چنین اسرار مطلق
که این سر برتر آمد از اناالحق
حکایت شد یقین کانجا چنین است
که این رمز از عیان عین الیقین است
ولیکن خورد هر کس آن بدیدار
نباید جز که سر یا صاحب اسرار
همه مردان ره خاموش گشتند
در این اسرارها بیهوش گشتند
چو پنهان کرد این سر یار در خویش
مگو دیگر در اینجا بیش از پیش
چو پنهان کردمم پنهان کن اینجا
نظر در قربت جانان کن اینجا
چو دلدارت ادب دارد حقیقت
منه مر پای بیرون از شریعت
ادب چیزیست بیرون از دل و جان
ادب مر دوستدار سر جانان
همه اندر ادب باید نمودن
در کل با ادب باید گشودن
بقدر هر کسی بسیار گفتیم
نه با هر کس همه با یار گفتیم
سخن ما را همه با دید یار است
بیانم جملگی توحید یار است
همه در سر توحیدست اسرار
که میگوید حقیقت دید عطار
همه در سر توحیدم بیانست
ولیکن هر کس این سر کی بدانست
رموزی بود اینجا باز گفتیم
یقین با دید صاحب راز گفتیم
رموزی بود میدانند مردان
بگفتم اینزمان در چرخ گردان
رموزی بود از اعیان همه راز
که دادم عاشقان را زان خبر باز
مرا ایندم سخن آخر رسیداست
که دریابم کنون پایان پدیداست
منم غواص اندر بحر اسرار
شدستم بیشکی اینجا خبردار
درون بحرم و جوهر بدیده
کنون در قربت جوهر رسیده
چو جوهر یافتم هم اصل اینست
چو بحر اصل است و جوهر وصل اینست
کنون من جوهرم در بحر جانم
که هر لحظه در و گوهر فشانم
حقیقت بنده دیدار شاهم
همیشه صاحب اسرار شاهم
منم آن لحظه بیشک بنده شاه
چو هستم من ز شاه خویش آگاه
خبر دارم که ایندم بنده ام من
چو خورشید عجب تابنده ام من
منم امروز بیشک بنده یار
که هستم من ز شاه خود خبردار
منم امروز بیشک بنده شاه
که هستم من ز شاه عشق آگاه
منم امروز بیشک بنده دوست
حقیقت مغز معنی دیده در پوست
منم امروز بیشک بنده خویش
حجاب خویش را برداشته خویش
منم شاه و منم بنده حقیقت
ولی عزت یقینم در شریعت
ز بهر عزت شرعم پسنده
منم مر شاه را امروز بنده
اگر مرد رهی ایصاحب اسرار
ز سر بندگی اینجا خبردار
شدی اکنون خبردار از حقیقت
کنون میباش کل راز حقیقت
توئی امروز هر چیزی که بینی
حقست این جمله گر صاحب یقینی
توئی امروز اینجا ذات مانده
چرائی اندر این ذرات مانده
توئی امروز بیشک ذات الله
همه از بحر آن گفتم که آگاه
شوی و باز بینی روی جانان
سوی اصل یقین در کوی جانان
کنون گر عاشق دیدار یاری
ز بهر کشتن اینجا پایداری
دمی غافل مباش از خویش زنهار
نظر میکن ز هر چیزی رخ یار
همه او بین و جز وی هیچ منگر
وصال این است هان از وصل بر خور
همه اوئی و در وی بی نشان شو
حقیقت تو ز بود خود نهان شو
همه او بین که او کلی بدید است
تو پنداری که ذاتش ناپدیدست
منم غواص اندر بحر اسرار
حقیقت باز دیده روی دلدار
همه او بین اگر اسرار دانی
چو کلی اوست کلی یار دانی
حقیقت عاشقان کار دیده
که ایشانند اینجا یار دیده
طلب کردند اینجا دید دلدار
باخر چون شدند اینجا خبردار
نظر کردند و در خود یار دیدند
اگر چه رنج با تیمار دیدند
همه معشوق خود دیدند آخر
سخن از دوست بشنیدند آخر
اگر فانی شوی یکلحظه از یار
بچشم تو نماید لیس فی الدار
وگر باقی شوی بنمایدت دوست
حقیقت مغز خودت اندر شوی پوست
اگر فانی شوی در عین باقی
ترا دلدار خواهد بود ساقی
چو ساقی بیشکی دلدار آید
دل و جان صاحب اسرار آید
چو ساقی جان جانست اندر اینجا
ترا خورشید رخشانست اینجا
می از وی نوش بیجام و قرابه
دو روزی باش شادان زین خرابه
خراباتی است دنیا در خرابی
اگر ساقی در اینجاگه بیابی
خوری جامی و بس بیهوش گردی
ز پر گفتن بکل خاموش گردی
خراباتی است دنیا پر ز غوغا
در او هر لحظه صد شور است و شرها
خراباتی است دنیا تا بدانی
در او پیدا همه راز نهانی
فنا خواهی شدن دراین خرابات
حقیقت باز ره کل از خرافات
چو آخر کار ما این اوفتاد است
چرا جانم دراینجاگاه شاداست
ولی شادی جان از بهر دید است
که جان پیوسته در گفت و شنیداست
ز جانان گفت جان بسیار اینجا
که تا دریافت او دلدار اینجا
حقیقت دید در وی بی نشان شد
حقیقت جان در اینجا جان جان شد
دم عین حقیقت شرع افتاد
همه در شرع شد تقریر و بیناد
شریعت رهنمون شد با حقیقت
نمودم رخ حقیقت در شریعت
عیان شرع زین تحقیق پیداست
چه غم چون اینزمان توفیق پیداست
شریعت کرد آگاهم ز اسرار
که من در خویش می بینم رخ یار
شریعت کرد آگاهم تمامت
که تا دریافتم سر قیامت
شریعت کرد آگاهم ز هر چیز
حقایق هم از او دریافتم نیز
شریعت یافتم تا کل شدم من
اگر چه اصل فطرت گل بدم من
شریعت یافتم تا یار دیدم
رخ دلدار در خود باز دیدم
شریعت یافتم در جزو و کل ذات
وز آنجا گفته ام در عین آیات
شریعت یافتم با عین تقوی
مرا بنمود کل دیدار مولی
شریعت یافتم در دیدن جانان
یکی گشتم من از توحید جانان
شریعت برتز از کون و مکانست
در او تقوی ببین گر جان جانست
کسی کاندر شریعت راه برده است
حقیقت ره بسوی شاه برده است
کسی کاندر شریعت یافت اسرار
ز دید یار شد اینجا خبردار
خبردار آمد از کشف شریعت
رخ جانان بدید اندر حقیقت
حقیقت در همه موجود دیدم
نظر کردم همه معبود دیدم
حقیقت در همه پیداست اینجا
ولی جمله عجب یکتاست اینجا
نمیداند کسی سر شریعت
وگرنه هست شرع اینجا حقیقت
همه شرعست و تقوی عین دیدار
کسی کاین را شود از جان خریدار
همه شرعست و تقوی سالکانرا
که می یابند اینجا جان جان را
همه شرعست و تقوی اندر اینراه
وز این هر دو بین تو مر رخ شاه
همه شرعست تقوی شاه دیدن
در اینجا بیشکی آن ماه دیدن
همه شرعست و تقوی در یقین باز
بدانی آخر کار این همه راز
الا ای هوشمند اکنون کجائی
کیت آخر رسیده در خدائی
بسی گفتی ز سر وحدت یار
رسیدی اینزمان در قربت یار
بسی گفتی ز سر ذات جانان
نمودی در عیان ذرات جانان
بسی گفتی ز سر ذات بیچون
نمودی جوهر کل بیچه و چون
بسی گفتی و در آخر رسیدی
شدی مخفی و در ظاهر رسیدی
بسی گفتی ز سر هر غرائب
نمودی بیشکی سر عجائب
بسی گفتی و پایان یافتی باز
حقیقت جان جانان یافتی باز
بسی گفتی و دیدی عین مقصود
در اینجاگه بکل دیدار معبود
بسی گفتی ز سر جوهر ذات
ز هر بیتی حقیقت عین آیات
پدیدار است از دیدار جانان
در اینجاگه همه اسرار جانان
همه اسرارها اینجا پدیداست
رخ جانان در این پیدا بدید است
همه اسرارها اینجاست پیدا
رخ جانان ز تو پیداست اینجا
نمودی راز کل عطار آخر
رسیدت اینزمان اسرار آخر
بهر گامی که اینجاگه نهادی
دری دیگر ز معنی برگشادی
بسی اسرارها اینجاست با دوست
حقیقت پوست شد با کسوت دوست
همه بودت بکل واصل نمود است
ترا اسرار جان حاصل نمود است
خبرداری کنون اعضای خویشت
بدیدی اینزمان یکتای خویشت
همه واصل به تست اینجا دل و جان
حقیقت باز دیدی روی جانان
چو جانان با تو اینجاگه نظر کرد
ترا از سر خود اینجا خبر کرد
خبر از بود خود کردت در اینجا
حقیقت برگشادت او در اینجا
درت بگشاد و گنج کل نمودت
حقیقت کرد پیدا بود بودت
درت بگشاد جانان آخر کار
که بنمودی همه اسرار اظهار
درت بگشاد اینجا سر منصور
که تا دریافتی نور علی نور
درت بگشاد اینجا ذات از خویش
یقین بنمود اسرارت همه پیش
همه اسرارها داری در اینجا
شدی در جزو و کل اینجا تو یکتا
تو یکتائی ز یکتائی الله
ز دستی دم عیان از قل هوالله
حقیقت قل هوالله است در تو
عیان ما هوالله است در تو
حقیقت قل هوالله است موجود
ترا قل گفت الله روی بنمود
حققیت قل هوالله رخ نموداست
ترا چندین ز خود پاسخ نموداست
حقیقت چون شدی از راز آگاه
همه در خویشتن بینی رخ شاه
همه در خویشتن بین تا توانی
که بیشک کل توئی راز نهانی
چون بیرون از تو چیزی نیست دیگر
ز بود خویش از معبود مگذر
چو بیرون از تو چیزی نیست اینجا
یکی می بین که کل یکی است اینجا
یکی می بین و منگر در دوئی باز
یکی بین بیشکی انجام و آغاز
همه از تست و تو از ذات هستی
درون جان و دل سر الستی
تو ز اسرار الستی صاحب راز
همه در گفته جان گفته باز
همه از جان برون آید یقین این
یقین دان در همه جانان همین این
حقیقت چون الستت هست پیدا
دل و جان با ازل پیوست پیدا