" rel="stylesheet"/> "> ">

سؤال کردن در علم تفسیر فرماید رحمه الله - قسمت اول

ز دانائی یکی پرسید کای پیر
همیگوئی همیشه سر تفسیر
شب و روز است کارت علم خواندن
از آنجا نکته های بکر راندن
شب و روز است تحصیل تو از جان
که میگوئی حقیقت سر جانان
حقیقت واصلت دانم در اینجا
یقین سر حاصلت دانم در اینجا
در این تفسیرهای راز دیده
بگوئی نکته کان باز دیده
که باشد تا از آنجا راز دانم
مرا بر گوی تا زان باز دانم
دمی آن پیر شد خاموش بس گفت
بنزد او یکی دری عجب سفت
بدو گفتا که خواندم هر کتب من
در آنجا گاه دیدستم حجب من
حجابم بود علم فقه و تفسیر
از آن افتادم اینجا در تف و سیر
حجابم بود هر چیزی که خواندم
در آخر من بهر چیزی بماندم
حجابم بود اینجا هر چه دیدم
گذشتم از همه در جان رسیدم
ز جان در جان جان ایندم شدم باز
کنون در عشقم اینجاگه سرافراز
وصالم حاصل است اندر خموشی
خموشی پیشه کن گر می بنوشی
وصال اندر خموشی باز دیدم
شدم خاموش آنگه راز دیدم
شدم خاموش تا کل جان جانم
نمود اینجا رخ از پرده عیانم
وصال اندر خموشی یافتستم
از آن در جزو و کل بشتافتسم
خموشی پیشه کن گر وصل خواهی
همی یکی نگر گر اصل خواهی
خموشی پیشه کن گر کار دانی
که بگشاید ترا در معانی
یکی شو از همه تا وصل یابی
خموشی پیشه کن تا اصل یابی
خموشی و قناعت جمله مردان
گزیدند و رسیدند سوی جانان
خموشی و قناعت کرد واصل
یقین عطار را تا کرد واصل
ورا دیدار اسرار خدائی
حقیقت ذات پاک مصطفائی
مر او را گشت اینجاگاه پیدا
یقین او را جمال شاه پیدا
خموشی است اندر آخر کار
بوقتی کاید اینجا گاه دلدار
خموشی آخر کارست دانم
اگر چه سر اسرار است دانم
خموشانند اهل خاک دیدم
یکی اندر عیان پاک دیدم
خموشانند اهل عالم خاک
یکی گشته همه در صانع پاک
یکی شد هر که آمد سوی دنیا
باخر چون بشد از سوی دنیا
چو آخر رفت جان و دل هم نماند
یقین هم نقش آب و گل نماند
همه فانی است دلدار است باقی
باخر بیشکی یار است صافی
خراباتست گورستان نظر کن
زمانی سوی آن مستان نظر کن
همه اندر خراباتند مانده
همه در عین آن ذاتند مانده
همه اندر خراباتند سرمست
حقیقت ذات پاک اینجا شده هست
چنین گر مؤمنی از راز ایشان
حقیقت دان ز سوز و ساز ایشان
همه در عین خاک افتاده مجروح
بمانده جملگی بی قوت و بیروح
عرض ماندست ریزان در سوی خاک
رسیده جان و دل در جوهر پاک
همه واصل شده در کار خانه
برسته جمله از جور زمانه
همه واصل شده در سر بیچون
رسیده سوی جانان بیچه و چون
همه واصل شده خود باخته پاک
منی از خویشتن انداخته پاک
همه واصل شده تا یار دیده
ولینک غصه بسیار دیده
همه واصل شده تا حضرت دوست
رسیده جملگی تا قربت دوست
همه واصل شده تا کام دیده
همه آغاز با انجام دیده
همه واصل شده در قربت لا
رسیده جملگی در عین الا
در آن حضرت چنان بود فنا اند
که گوئی جملگی عین بقا اند
در آنحضرت چنان دیدار دارند
که دائم خویشتن دلدار دارند
دمی زین سر فرد اندیش آخر
که چه راهی است بر اندیش آخر
نیندیشی دمی آخر از این راز
که خواهی رفت در سوی عدم باز
نیندیشی دمی کاین راز چون است
که آخر جانت اندر خاک و خونست
نیندیشی دمی از سر جانان
بهرزه مانده در خاک نادان
چو جای جملگی آمد سوی خاک
حقیقت هست آخر حضرت پاک
از آن حضرت اگر گردی خبردار
نمیری هرگز اینجاگه خبردار
نمیری گر بمیری از همه تو
شوی در هر دو عالم دمدمه تو
نمیری گر بمیری از خود و خلق
بگو تا کی چنین زنار با دلق
نمیری گر بمیری از جهان تو
رسی آنگاه اندر جان جان تو
نمیری گر بمیری از دو عالم
رسی آندم چو من در سر آدم
نمیری گر بمیری زنده گردی
چو خورشید و چو مه تابنده گردی
نمیری گر بمیری از وجودت
نمود از تست ایندم بود بودت
نمیری گر یکی گردی در اینجا
حقیقت در یکی مردی در اینجا
چو در یکی است رجعت جمله ذرات
یقین اندر یکی دریاب این ذات
بجز یکی مبین مانند من تو
که در یکی است مر اصل سخن تو
تو در یکی قدم زن گر توانی
وجودت بر عدم زن گر توانی
تو در یکی قدم زن آخر کار
حجاب خود توئی این پرده بردار
حجاب خود توئی ای مرد غافل
حجب بر گیر وانگه گرد واصل
حجاب تو توئی ای مانده اینجا
حقیقت هر سخنها رانده اینجا
حجاب تو توئی بردار از پیش
حجابت در نگر آیینه خویش
در این آئینه دل همچو عطار
یکی بین و یکی را در نظر دار
مشو غافل از این آیینه دل
کز این آیینه خواهی گشت واصل
مشو غافل ز دل گر جانت یابد
مبین جان گر همی جانانت باید
اگر چه جان و دل تحقیق یار است
ولی اندیشه اینجا بیشمار است
مکن اندیشه از نابوده اینجا
که مانی ناگهی فرسوده اینجا
مکن اندیشه گر تو کار دانی
یقین باید که جمله یار دانی
مکن اندیشه جز در جان و دل تو
وگر نه باز مانی سوی گل تو
دلت را کن منور همچو خورشید
که تا یابی ز نور عشق جاوید
دل و جانت منور کن در اینجا
حقیقت فکر او بردار اینجا
بدان کاینجا جمله گفتگوی عالم
که میگویند اینجاگه دمادم
اگر چه هر دو پیدااند و پنهان
بمعنی هر دوشان دیدار جانان
بصورت کس جمال جان ندید است
مگر آنکو رخ جانان بدیداست
ز جان جانان توانی یافت کم گوی
در اینجاگه وجود خود عدم گوی
جمال دل کسی اینجا بدید است
حقیقت او ز دل هم ناپدیداست
وجودی داری و قلبی و جانی
حقیقت هر یکی دارند عیانی
وجود تست در پندار دائم
دل و جانت بود پندار دائم
ولیکن دل نظرگاه الهی است
مر او را بر تمامت پادشاهی است
طلبکار است دل را خود که دیدست
که بیشک زان سوی جانان بدیدست
سخن از وصل نشنفتست اصلت
حقیقت دمبدم در دید وصلت
چو دل شد و اصل پیدا و پنهان
از آن بیند همه دیدار جانان
چو دل شد واصل اسرار اینجا
یقین دریافت این دیدار اینجا
دل من واصلست این لحظه جانم
یکی اینجا است در عین العیانم
دل من واصل دیدار جانست
از ایرا دائما ذاتش عیانست
حقیقت جانم اکنون جان فشاند
بخون او در اینره جا نماند
دلم جانست و جان دیدار اویست
از آن پیوسته اندر گفتگویست
دلم جانست ایندم راحت دوست
حقیقت مغز شد بیشک همه پوست
دل و جان اینزمان عطار برگو
همه اسرار اینجا حاصل آمد
چه ماند است اینزمان عطار برگو
حقیقت دائما اسرار بر گو
چه ماند است اینزمان جان باز داند
دل و جان پیش صاحب راز داند
چه ماند است اینزمان جز سر بریدن
جمال یار در سر باز دیدن
سر اینجا دورنه تا یار یابی
پس آنگاهی یقین دیدار یابی
چو ترک خویش کردی ترک سرگو
حقیقت جزو و کلی سر بسر گو
چو ترک خویشتن کردی حقیقت
حقیقت در یکی مردی حقیقت
چو ترک خویشتن کردی خدائی
از آن اسرار از وی مینمائی
نه تو او تو است اینجا بتحقیق
ترا دادست از دیدار توفیق
بسی گفتی بگیتی یکدمی تو
همی خاموش اینجا همدمی تو
نداری تو دمی خود در دو عالم
که ایندم داری اینجاگه از آندم
حقیقت این دمت در آندم افتاد
دم تو اینزمان در عالم افتاد
دمت ایندم بجز آندم بدیدست
از آندم ایندم اینجا باز دیدست
ندیدم آدم چنین ایندم که داری
عجب ایندم در اینجا پایداری
دمی داری تو چون منصور اینجا
که میریزد از او می نور اینجا
دمی داری تو چون منصور حلاج
که خواهد گفت اندر عشق هیلاج
دمی داری که اعیان جهانست
حقیقت بود پیدا و پنهانست
دمی داری تو در اسرار جمله
که داری در یقین دیدار جمله
دمی داری حقیقت جوهر افشان
ز بعد جوهر اینجا جوهر افشان
دم تو جوهر افشانست اینجا
حقیقت بود جانانست اینجا
دم تو اینزمان دم زد از آندم
حقیقت یافتی دیدار از آندم
زهی عطار جوهر داری از یار
از آن جوهر فشاندستی تو بسیار
جواهر نامه نام این نهادم
از آن کاین جوهر اینجا داد دادم
بهر یک بیت کز شرح معانی
برون آمد در این جوهر فشانی
حقیقت جوهری بی منتهایست
از آن اینجایگه دید خدایست
بهر یک حرف صد جوهر نهانست
کسی داند که در دریای جانست
چو داری عقل و هوش و فهم و ادراک
نظر کن یکدمی در جوهر پاک
عجایب جوهری داری درونت
که آن جوهر شد اینجا رهنمونت
نظر کن جوهر خود تا بدانی
که اینجاگه تو بیرون از مکانی
تو بیرونی ولی در اندرونی
ندانی جوهر ذاتی که چونی
تو هستی جوهر ذات یگانه
که خواهی بود جوهر جاودانه
تو آن اصلی که اصل جمله از اوست
مشو غره بدین مغز و بدین پوست
تو اصلی فرع تو غیر است بگذار
مر این معنی ز جان و دل نگهدار
تو در بحری و چندینی عجائب
گرفته پیش و پس چندین غرائب
همه این بحر موجودند اینجا
یقین در بود کل بودند اینجا
تو بود خود بدان در بحر بنگر
که از آن اصل داری بود جوهر
تو اندر اصل هستی جوهر یار
عجایبها ز نور تو پدیدار
تو هستی بحر و جوهر در تو پیدا
حقیقت بحر تو در شور و غوغا
تو هستی بحر و جوهر مخزن تست
در اینجاگاه نور روشن تست
بتو روشن شده بحر معانی
تو اصل جوهری خود را ندانی
تو اصل جوهری و بحر اعظم
از او جوهر همی آری دمادم
تو بحری جوهری تو هست بسیار
کنون از بحر آن جوهر خبردار
توئی ملاح و هم بحری و جوهر
بگفتم پیش تو اینجا سراسر
دریغا چون ندانی ور بدانی
همه اینست اسرار معانی
همه در بحر استغنا فنائیم
همه در عین دیدار خدائیم
همه اینجایگه در گفتگوئیم
در این میدان وحدت همچو گوئیم
همه اینجا گرفتار و اسیریم
چو نیکو بنگری پیشی عسیریم
همه اینجا گرفتاریم مانده
همه در عین دیداریم مانده
همه اینجا طلبکاریم مطلوب
یقین با ما است با ما عین محبوب
نمی بینیم تا مائیم اینجا
اگر مائیم تنهاییم اینجا
کجائی وز چه میگوئی تو عطار
دگر بالا گرفتی دید اسرار
دلم ایندم چو در هیلاج آری
حقیقت بر سر کل تاج داری
مرو بیرون کنون چون اندرونی
اگر چه هم درون و هم برونی
دم بیچون گهی زن اندر اینجا
که باشی مرده همچون زن اینجا
دم بیچون تو در هیلاج کل زن
تو نیز عشق بر آماج کل زن
دم بیچون در اینجا زن حقیقت
ولی کن جمله در عین شریعت
دم بیچون در اینجا زن که رستی
شکن بت آنگهی تو باز رستی