دگر پرسی ز قاضی و زمفتی
جواب این سخن بشنو که گفتی
ز حال قاضی و مفتی چه پرسی
چو ایشان نیست اندر عرش و کرسی
بخود بر بسته دین مصطفی را
نمیداند حقیقت خود خدا را
به ظاهر میروند راه شریعت
شده غافل از اسرار حقیقت
صدف بگزیده و بگذاشته در
نمیدانند که دارد گوهر در
شریعت پوست مغز آن حقیقت
میان این و آن باشد طریقت
شریعت چون چراغ راه باشد
طریقت راه آن درگاه باشد
محمد در حقیقت رهنما بود
ولی مقصود این ره مرتضی بود
محمد گفت امت را در این راه
علی سازد ز اصل کار آگاه
محمد هست انوار شریعت
علی مرتضی نور حقیقت
اگر قول نبی امت شنودی
خلافی در ره ملت نبودی
نه بر قول رسول اقرار کردند
سراسر خلق را از راه بردند
شنیدی تو حدیث منزل خم
چرا کردی در آخر راه را گم
نبی گفتا علی باشد امامت
بگوید با تو اسرار قیامت
بخود بربسته دین مصطفی را
نمی دانی ره و رسم هدارا
شنیدی تو بیان انما را
چرا منکر شدی قول خدا را
بجو اکنون دلیل و هادی راه
که تا گردی ز سر راه آگاه
تو انی جاعل فی الارض برخوان
خلیفه بعد پیغمبر علی دان
به قرآن هم اطیعوالله فرمود
ترا زان مصطفی آگاه فرمود
نکردی گوش قول مصطفی را
ندانستی بمعنی مرتضی را
ز قول مصطفی بشنو پیامی
که باشد در جهان آخر امامی
که خلقان جهان را ره نماید
ز اسرار خدا آگه نماید
اگر او در جهان یکدم نباشد
حقیقت عالم و آدم نباشد
ستونست آن حقیقت آسمان را
بود او رهنما خلق جهان را
چو عالم از امامی نیست خالی
کرا دانی امام خویش حالی
نبردی گر حقیقت سوی او راه
بمانی مرتد و مردود درگاه
علی را دان امام اندر حقیقت
برو شد ختم اسرار شریعت
علی باشد قسیم جنت و نار
کند بر تو چو بوذر نار گلنار
علی باشد میان خلق قائم
علی رادر جهان میدان تو دائم
بجز راه علی راهی نگیری
که نادان خیزی و نادان بمیری
حقیقت اوست قایم در دو عالم
سخن کوتاه شد والله اعلم
دگر پرسی که حقرا دیده است او
کدامین قطره شد در بحر لؤلؤ
بگویم با تو تا حق را که دیده است
کدامین قطره در دریا رسیده است
هر آنکس در حقیقت راه بین شد
بمعنی واقف اسرار دین شد
به دین مصطفی او راه جوید
حقیقت رو بسوی شاه جوید
تو دین مصطفی را راه میرو
ز سر مرتضی آگاه میشو
سخن از مصطفی و مرتضی گو
دلیل ره براه مرتضی جو
بدانی مظهر انوار حق را
ز پیر راه جوئی این سبق را
ترا اندر حقیقت ره نماید
ز اسرار ولی آگه نماید
چو دانی بر ره تسلیم او شو
ز هر راهی که فرماید برو شو
پس آنگه اختیار خویش بگذار
بهر امری که گوید گوش میدار
بدو ده دست و برهم نه دودیده
که تا در حق رسی ای آفریده
بمعنی چونکه اندر حق رسیدی
بدریا همچو قطره آرمیدی
بدیدی در حقیقت روی دلدار
شوی اندر حقیقت واقف کار
شناسائی شود ناگاه حاصل
شوی چون قطره اندر بحر واصل
شناسا شو چو قطره اول بار
که تا گردی ز بحر او خبردار
ترا از هر دو عالم آفریدند
بمعنی از دوعالم برگزیدند
هر آنچه هست پیدا در دو عالم
همه موجود شد در ذات آدم
درو موجود شد پیدا و پنهان
نمودار دو عالم گشت انسان
ولی انسان کسی باشد در این دار
که او باشد ز حال خود خبر دار
ز حال خویشتن آگاه باشد
بمعنی در طریق شاه باشد
درین ره خاک پاک مرتضی شو
ز خود بیگانه با او آشنا شو
محمد هست انوار شریعت
ولیکن مرتضی بحر حقیقت
سخن در راه دین مصطفی گوی
طریق راه دین از مرتضی جوی
چنین کردند دانایان حکایت
ز عبدالله عباس این روایت
که در جنگ جمل آن شاه مردان
میان هر دو صف چون شیر غران
ستاده بود و وصف خویش میکرد
دل آن کافران را ریش میکرد
نخست گفتا منم شاه دو عالم
پناه جمله آفاق و آدم
منم گفتا حقیقت بود الله
که کردم از دو عالم دست کوتاه
ظهور اولین و آخرینم
من از انوار رب العالمینم
منم بر هر چه می بینی همه شاه
بفرماه من را ماهیست تا ماه
محبان مرا باشد بهشتم
خوارج رابه دوزخ می فرستم
گنه کاری که عذر آرد پذیرم
چو آرد توبه او را دست گیرم
کسی کو در ره ما برد زحمت
کنم بر وی لطف خویش رحمت
چو کفار این سخن از وی شنیدند
به قصد شاه مردان در دویدند
کشید آن گاه حیدر تیغ کین را
سراسر کشت کفار لعین را
بجز آن کس که او آورد ایمان
نبرد از کافران دیگر کسی جان
نفرمود این سخن حیدر ببازی
ندانی این حکایت ها مجازی
تفکر کن در این گفتار ای یار
که باشد این سخن ها جمله اسرار
باسرار علی گر راه بینی
حقیقت را همه در شاه بینی
در او بینی بمعنی نور یزدان
شوی اندر ره عقبی خدا دان
هم او باشد بمعنی شاه و سرور
هم او باشت حقیقت راه و رهبر
تو او را از دل و جان باش مائمور
که تا گردد سر و پایت همه نور
مرا جان و دل از وی زنده باشد
دل جانم مر او را بنده باشد
مرا قدرت نباشد وصف آن شاه
که وصف او دراز و عمر کوتاه
ز وصف خود سخن را اندکی گفت
سخن از صدهزاران او یکی گفت
نیاید وصف او از صدهزاران
رود گر عمر جاویدان بپایان
اگر گویم حدیث از سر حیدر
جهان بر هم زنم جمله سراسر
بگوید نی حدیث سر آن شاه
برآید ناله و فریاد از چاه
بگوید از زبان بی زبانی
حدیث او بود سر نهانی
من آن گویم که ای نور منور
تویی اندر حقیقت شاه سرور
تویی بر هرچه می بینم همه شاه
تویی از هر چه بینم جمله آگاه
تویی فرمانده اندر هر دو عالم
سلیمان یافت از تو ملک و خاتم
تو دادی جنت الماوی به آدم
بطوفان نوح را بودی تو همدم
خلیل الله را نمرود بی دین
در آتش چون فکندش از ره کین
در آندم مر ترا خواند از دل و جان
شد آتش در وجود او گلستان
ترا میخواند موسی در مناجات
برآوردی مر اورا جمله حاجات
ترا عیسی و مریم بود بنده
به نامت مرده را می کرد زنده
محمد هم ترا میخواند ناگاه
که شق شد ماه از انگشت آن شاه
تو شاه اولین و آخرینی
تو نور آسمان و هم زمینی
تو بودی در بلندی و به پستی
تو بودی و تو باشی و تو هستی
تویی در دیده من نور بینا
تویی اندر زبان بنده گویا
تویی اندر میان عقل و جانم
از آن گوهر فشان گشته زبانم
مرا از فضل و رحمت دستگیری
خطای رفته را اندر پذیری
در اسرار بر رویم گشادی
بکوی رحمت خود راه دادی
نپرسی از کم و از بیش مارا
رسانی در وجود خویش مارا
ترا شد بخشش و رحمت مسلم
سخن کوتاه شد والله اعلم
دگر پرسی مسلمانی کدام است
چرا در پیش دین پرنده رام است
مسلمانی بود راه شریعت
نمیدانم شریعت از حقیقت
شریعت از ره معنیست ایدوست
حقیقت را بمعنی اوست چون پوست
شریعت پوست مغز آمد حقیقت
میان این و آن باشد طریقت
شریعت فی المثل بیناست از حال
که باشد فی المثل تمثیل تمثال
بخود بربسته اهل شرع قرآن
نمیدانند حقیقت معنی آن
بود اهل شریعت اهل دنیا
بمعنی در حقیقت نیست بینا
حقیقت اهل دنیا همچو دیوند
همیشه با خروش و با غریوند
بیاید دیو را در بند کردن
بامیدی و را خرسند کردن
شریعت حفظ اهل این جهانست
بمعنی در حقیقت پاسبانست
بگویم با تو ارکان شریعت
چه دارد معنی هر یک حقیقت
بمغزش در حقیقت ره نماید
در معنی به رویت او گشاید
باول باز گویم از شهادت
نمایم آنگهی راه عبادت
شهادت این بود ای مرد آگاه
که برداری وجود خویش از راه
کنی نفی وجود جمله اشیاء
ندانی هیچ غیر از حق تعالی
شوی از نور او دانا و بینا
به نور او شناسا باشی اورا
بدانی مظهر انوار یزدان
شوی اندر ره معنی خدا دان
طهارت آن بود کو داشتی پیش
که دین پنداشتی او را از آن پیش
کنی کوتاه دست از وی بیکبار
شوی از هر چه غیر اوست بیزار
دل و دستی که آن فرسوده کردی
بغیر دین حق آلوده کردی
به آب حلم باری شست و شوئی
کنی از بهر جمله گفت و گوئی
که باشد قبله حق پیر آگاه
که او مقصود باشد اندرین راه
چو قبله یافتی آنگه نماز است
نهادن بر زمین روی نیاز است
نماز تو بود فرمان آن پیر
تو آن را خواه نیک و خواه بد گیر
بهر امری که فرماید چنان کن
همان ساعت هماندم آنچنان کن
زمرد وقت اگر فرمان پذیری
کنی درماندگان را دستگیری
نباشی یکزمان بی ذکرالله
بذکرش باشی اندر گاه و بیگاه
نماز تو درست آنگاه باشد
که در دل ذکر الاالله باشد
نماز تو بود آنگه نمازی
که از غیرش بیابی بی نیازی
بروزه نیز باید بود مادام
نهاده مهر بر لب صبح تا شام
مگو اسرار حق بی امر و فرمان
کجا دانند دیوان قدر قرآن
نباید غیبت اخوان دین کرد
بدیشان خویش را باید قرین کرد
بدرویشان بباید بود ملحق
سخن پیوسته باید گفت از حق
نباید جز حدیث دین نمودن
همیشه گفتگوی حق شنودن
بپا هرگز نباید رفت جائی
که در آنجا نباشد آشنائی
بپوشان عیب کس را برنگیری
خطاهای کسان را در پذیری
زکوه مال میدانی کدام است ؟
بده از مال خود حق امام است
شفیع خویش سازی مصطفی را
ز مال خود دهی حق خدا را
بود در مال تو حق امامت
که گیرد دستت او اندر قیامت
به درویشان ره حقی دهی هم
ترا از آنچه بود از بیش و از کم
نداری باز از حق آنچه داری
سراسر آنچه داری درسپاری
حجاب تست در معنی زر و جاه
حجاب خویشتن بردار از راه
دگر خواه آنکه ره در پیش گیری
بسوی حق سفر در خویش گیری
ببری از خود و با او کنی وصل
بحق رفتن همین معنیست در اصل
قدم بیرون نهی از عالم گل
روان گردی بسوی خانه دل
کنی آن خانه را خالی ز اغیار
در آن خانه نگنجد غیر دلدار
در آن خانه کند آن یار منزل
به نور او شوی آنگاه واصل
شوی اندر حقیقت همچو منصور
اناالحق گوئی و گردی همه نور
نماند در وجودت هیچ آثار
همه او باشد اندر عین دیدار
همه او یا شد و دیگر همه هیچ
کنون عطار این طومار درپیچ
دگر پرسی چرا انسان فنا شد ؟
چه فرمان یافت زین عالم کجا شد؟
بگویم با تو سری ای سخن دان
ازین عالم کجا خواهد شدن آن
دگر گویم فنای او کدام است
چو فانی شد بقای او کدام است
چو انسان رفت پاک از ملک عالم
مر او را گشت سلطانی مسلم
بقای خود مقرر در فنا دید
صفای باطن خو در صفا دید
چه بینم هست انسان مرد کامل
که شد در بحر الاالله واصل
شناس انسان کامل مصطفی را
بدانی مظهر نور خدا را
برو ختم است اسرار معانی
بدو باشد بقای جاودانی
تو حیدر را شناس انوار یزدان
که باشد گاه پیدا گاه پنهان
تو او را مظهرانوار حق دان
تو او را گوهر آدم را صدف دان
در این دریا جواهر بیشمار است
ولی انسان ز جوهرهای یار است
در این اسرار چون گشتی تو محرم
روی چون قطره اندر بحر اعظم
بگویم میرود قطره به دریا
تو بشنو این سخن ای مرد دانا
برو بشناس خود را ای برادر
که تا باشی به نور حق منور
نگه میکن تو آخر از کجائی
در این نیلی قفس بهر چرائی
بدان گر داری از اسرار بهره
که از بحر وجود اوست قطره
چه دانستی تو ای انسان کامل
شوی در بحر الاالله واصل
کسی کو خویش را ایندم بدانست
خدای خویشتن را هم بدانست
باول چونکه ظاهر گشت انوار
برون آمد ز پرده سر انوار
همه خلق جهان در سایه او
زمین و آسمان پیرایه او
اگر ظاهر نمیشد او بعالم
نبودی سایه او در جهان کم
اگر غایب شدی یکدم ز دنیا
نبودی سایه پیرایه بر ما
حدیث لو خلق را معنی این است
طریق راستی در دین همین است
چه دانستی برو با خویش می ناز
مگو با ناکسان زینهار این راز
ز بحرش خویشرا گم کن چو قطره
که تا یابی ز اصل خویشتن بهره
به آخر وصل انسان با خدا شد
چو قطره سوی بحرش آشنا شد
زمن پرسی طریق اولیا را
طریق صدر دار انبیا را
بدان کانسان کامل انبیا بود
ولی بهتر ز جمله مصطفی بود
به عالم انبیا بسیار بودند
نه جمله واقف اسرار بودند
ولیکن شش پیمبر در طریقت
شدند مائمور اسرار شریعت
نخستین این ندا در داد آدم
بگسترد او شریعت را به عالم
پس ابراهیم بد صاحب توکل
که بر وی آتش نمرود شد گل
ز بعد او کلیم الله را دان
عصا شد در کفش مانند ثعبان
بیامد بعد از آن عیسی مریم
که مرده زنده گردانید از دم
ز بعدش خاتم خیرالبشر بود
که او پیغمبران را جمله سر بود
برو شد ختم اسرار شریعت
طریق اوست اکمال طریقت
که حال جمله پیغمبران اوست
اگر دانی تو این اسرار نیکوست
ازو میپرس اسرار شریعت
به پیش حیدر آمد دین و ملت
بقرآن این چنین فرمود داور
تو تا دینش بدانی ای برادر
که عالم را به شش روز آفریدم
محمد را به عالم برگزیدم
بود عالم حقیقت عالم دین
چنین دارم ز پیر راه تلقین
بود شش روز دور شش پیمبر
مرا تعلیم قرآن گشت یاور
ولیکن روز دین سالی هزار است
بدان ترتیب عالم را مدار است
چه گردد شش هزار از سال آخر
شود قایم مقام خلق ظاهر
بسر آید همه دور شریعت
یا مرحق شود پیدا قیامت
تو اسرار قیامت راندانی
ره دین و قیامت را چه دانی
نبد فرمان که سازند انبیا را
رموز این قیامت آشکارا
حدیثی مصطفی گفته درینباب
روایت این چنین کردند اصحاب
که جن و انس چندانی که باشند
همه اندر قیامت جمع باشند
که بردارند علم از پیش خلقان
نباشد قوت برداشتن شان
به تنهائی علی بردارد آن را
کند اسرار پنهان آشکارا
بکوید جمله علم اولین را
نماید سر علم آخرین را
خدا را هم به خلقان او نماید
در بسته به خلقان او گشاید
جهان گردد ازو پرامن و ایمان
جماد و جانور یابد ازو جان
کسی کو مرده باشد در جهالت
برفته راه حق را از ظلالت
نماند در جهان ترسا و کافر
کند علم حقیقت جمله ظاهر
قیامت دور دین مرتضی دان
به معنیش تو باب مصطفی دان
تو باب الله میدان مرتضی را
ز خود آگاه میدان مرتضی را
ازین در رو که تا بینی خدارا
ازین درگاه بینی مصطفی را
ازین در گر روی باشی تو بر حق
در و بینی حقیقت سر مطلق
که باب حق هم او باشد بمعنی
امیرالمؤمنین میدان تو یعنی :
امیرالمؤمنین است جان آدم
امیرالمؤمنین با نوح همدم
امیرالمؤمنین عیسی و مریم
امیرالمؤمنین با روح همدم
امیرالمؤمنین باب نبوت
امیرالمؤمنین اصل فتوت
امیرالمؤمنین شرح بیان است
امیرالمؤمنین نطق زبان است
امیرالمؤمنین سلطان عادل
امیرالمؤمنین انسان کامل
امیرالمؤمنین باب ولایت
امیرالمؤمنین ختم رسالت
اگر از بحث برخوردار گردی
مطیع حیدر کرار گردی
مراتب گر نماید راه تحقیق
تو باب الله را دانی به تحقیق
دراین در باش و دولتمند میباش
بدین دولت خوش و خورسند میباش
دگر پرسی که دارد زهد و تقوی
درینمعنی مرا چه هست دعوی ؟
کسی از زهد و تقوی شد مسلم
که پشت پا زد او بر هر دو عالم
نباشد غیر حق اندر دل او
مقام قرب وحدت منزل او
شناسد از ره وحدت خدا را
امیر خوبش داند مرتضی را
نباشد یکنفس بی امر آن شاه
ز نافرمانیش استغفرالله
بامرش هر چه کردی آن حلالست
ولی بی امر او برتو وبالست
نتابی سر دمی از امر و فرمان
که تا کافر نمیری ای مسلمان
بر آنکس مال این دنیا حرامست
که غیر مرتضی او را امامست
حرامست اهل دنیا را زن و زر
که او را نیست راه و رسم حیدر
نماز و روزه بی مهرش خطا دان
چه داری حب او بر خود روا دان
ندانی گر طریق مرتضی را
ندانی از ره معنی خدا را
شوی گر واقف اسرار حیدر
برآری نعره الله اکبر
عبادت را بدانی گر تو یکسر
بود بی امر حیدر خاک برسر
اگر طاعت کنی بی او تو صد سال
نیابی ذره نه شوق و نه حال
تو طاعت را به امر اولیا کن
بترک غفلت و روی و ریا کن
هرآنکس کو ریائی شد یقین است
برو هم مالک دوزخ نگین است
تو هرچه گفت حیدر آنچنان کن
طریق مخلصان مؤمنان کن
تو حرمت دار قول انبیا را
تو بر پا دار فعل اولیا را
ز هر چیزی که حق بیزار باشد
یقین میدان که او مردار باشد
تو ایمان باکسی آور که حق گفت
ترا از راه این معنی سبق گفت
چه ایمان آوری گردی همه نور
زنی لاف اناالحق همچو منصور
اناالحق گفت آن پاک منور
شراب شوق خورد از دست حیدر
بجان و دل سرشتم مهر حیدر
بخوردم شربتی از دست حیدر
حلال این دانم و دیگر ندانم
بود مستی شوق او بجانم
دگر پرسی که راه حق کدام است ؟
که را گوئی که اندر دین تمام است ؟
محمد چون ز پیش خلق برخاست
امامت خلق عالم را ازو راست
ز بعد مصطفی حیدر امام است
تو را ایمان و دین از وی تمام است
امام است مرتضی و آل یاسین
طریق راه ایشانست در دین
علی اندر جهان مقصود راهست
سراسر رهروان را او پناهست
دلیل راه حق دان مرتضی را
به راه او شناسا شو خدا را
چراغ مهر او در دل برافروز
طریق دین حق از وی بیاموز
امامان ره دین را یکی دان
که این باشد طریق اهل ایمان
بظاهر کرده و دو هادیانند
ز بعد مصطفی صاحب زمانند
ولی فرمود احمد اصل ایجاد
فدای جان او جانهای ما باد
که ما را اول و آخر محمد
محمد دان وسط از حکم سرمد
بظاهر چارده معصوم مائیم
همه یکنور از نور خدائیم
ز اول هم ز اوسط تا ب آخر
یکی باشیم ما اندر مظاهر
امامان ره دین را یکی دان
که این باشد طریق اهل ایمان
بحق در سلسله میرو در این راه
که تا گردی ز اصل کار آگاه
یکی میدان ز روی ذات انوار
بظاهر گرچه می بینی تو بسیار
ظهوری دارد اندر هر زمانی
مقامی دارد اندر هر مکانی
گهی طفل و گهی پیر و جوانست
گهی درویش و گه شاه جهانست
گهی درمصر و گاهی در عراقست
بدو خود مؤمنان را اشتقاقست
زمین و آسمان را او ستونست
تو در ظاهر نمیدانی که چونست
بباطن دانمش اندر همه جا
نباشد منزلی او را و مائوا
بدین معنی همیشه در جهان است
گهی پیدا و گاهی در نهان است
ازین رو گفته اند مظهر عجایب
که ظاهر سازد آثار غرایب
به دنیا نایب او رهبرانند
محبان علی جمله برآنند
شناسا شو بدو تا راه یابی
به معنی مظهر الله یابی
اگر بشناسی او را ای برادر
چه می پرسی ز ترسا و ز کافر
بگویم نام آن سلطان سرمد
که پا بنهاد بر دوش محمد
امیرالمؤمنین شاه معظم
امیرالمؤمنین اسرار آدم
امیرالمؤمنین ورد زبانم
امیرالمؤمنین روح و روانم
طفیل اوست از مه تا بماهی
بجو او را بهر جائی که خواهی
خدا را در جهان مقصود او بود
همیشه عابد و معبود او بود
اگر دانی به غیر او امامی
نیابی در مسلمانی تو نامی
یکی دان نور حیدر را و احمد
بود هم اول و آخر محمد
سخن کوتاه کن عطار میدان
مگو با ناکسان اسرار پنهان
معاد خلق دان او را به عالم
سخن کوتاه کن والله اعلم