" rel="stylesheet"/> "> ">

در بیان سماع و کیفیت آن

سماع اصلی بزرگست اندرینره
چو یابی سمع دل گردی تو آگاه
اگر سمع دلت نبود ندانی
بپوشند بر تو یکسر این معانی
کسی را کز سماعش ذوق نبود
حقیقت دان که او را شوق نبود
بنای عشقبازی شوق باشد
کسی داند که صاحب ذوق باشد
کسی کورا نباشد سمع معنی
نباشد از سماعش جمع معنی
بود معزول از سمع حقیقت
نباشد در صف جمع طریقت
بود جان و دلش از ذوق محجوب
نه طالب باشد او هرگز نه مطلوب
شود اوصاف او یکسر فسرده
تو او را زنده دانی هست مرده
ازو هرگز نیاید هیچکاری
مگر ضایع گذارد روزگاری
پس پرده درین ره مرد آگاه
نثار از جان و دل سازد در این راه
زمان باید پس آنگه خوش مکانی
پس اخوان تا شود آسوده جانی
ز منهیات شرعی دور باید
ز ناجنسان بسی مستور باید
ازین جمله اگر یکچیز کم شد
همه شادی دل اندوه و غم شد
ولی بر مبتدی زهر است دائم
که نفس او بهستی گشت قائم
چو مرتاض و مجاهد گشت شد پاک
نماند از هستیش در راه خاشاک
ز گفت و خواب و خور بیزار گردد
گهی مست و گهی هشیار گردد
زبانش دائما گویای این راه
بجان و دل بود پویای این راه
تمامی از کدورت پاک گردد
برش هر زهر چون تریاک گردد
نباشد طالب جاه و متاعی
بود پیوسته جویای سماعی
ز آواز خوشی کاید بگوشش
رود از شوق جانان عقل و هوشش
ببوی وصل جانان زنده باشد
بوقت و فهم او گوینده باشد
چو زین عالم ترقی کرد در حال
در او ظاهر نگردد قول قوال
مگر گوینده خوب و موافق
قرین حال او معشوق و عاشق
در آن پرده که رهرو را مقام است
بدان کین سالکان راز آن مقام است
از آن صورت بود گر هست دلکش
شود وقت عزیزان یکزمان خوش
خورد روحش بمعراج معانی
زجوی قرب آب زندگانی
اگر حاضر بود صاحب نیازی
بروز آن وقت آن برگی و سازی
کند زان توشه راه قیامت
در آن ره یابد از آفت سلامت
چو زین عالم ترقی کرد رهرو
سماعش را تو شرح و وصف بشنو
بوقت استماع قول قوال
که هریک را دگرگون گردد احوال
تو گوی شفقت از روی فتوت
بباید کردن او را صد مروت
ترا جمع بایدش کردن ز احوال
که تا حاضر شود با تو در آن حال
بصورت با تو در جنبد زمانی
دهد حالات خود را زان نشانی
شود بیمار حالانرا طبیبی
دهد صاحب نصیبانرا نصیبی
بود چون کیمیا آنوقت و آنحال
بگردد جمله رازان جمله احوال
تمامت را برنگ خود برآرد
بر ایشان روز بدبختی سرآرد
سزای وقت و استعداد هر یک
ببخشد خلعتی زانجمله بیشک
بود نادر چنین صاحب سماعی
که بر هرکس بتابد زان شعاعی
بجان آنچنان وقت و چنان حال
که تا یکسر بگردد بر تو احوال
در آن جمع ار شوی حاضر بیکبار
نماند از گنه بر گردنت بار
اگر یکدم در آن محفل نشینی
بسا تخم سعادت را که چینی
خوری زان مجمع آب زندگانی
بدل حاضر شو ایجان گر توانی
شنیده باشی ایجان حال شاهد
مشو منکر تو بر احوال شاهد