گفت احمد خواند یار آن امام
انبیا و اولیا او را غلام
وان نموده سر اسرار قدم
آوریده در معنی از عدم
راه را بنموده آن بحر صفا
خواجه دنیا و دین خیرالورا
سر حق بنمود او در سر حق
در ره حق داد مردان را سبق
عارفان این معرفت دریافتند
سالکان مرکب در این ره تاختند
طالبان در جستجوی او بدند
عالمان در گفتگوی او بدند
زاهدان یک شمه از وی یافتند
سالها در سوختن در ساختند
عاشقان دیدند روی او عیان
دست ها شستند با ساعد ز جان
رهبر عالم محمد (ص) آمده است
اسم او محمود (ص) احمد آمده است
ره از وجو گر تو مرد رهبری
تا نمانی در بلای کج روی
راه راه مستقیم دنیاو دین
سر حق است رحمه للعالمین
هر که در راه محمد راه یافت
سر حق را از دل آگاه یافت
احمد اینجااست احد ای مرد کار
سر حق را با تو گفتم آشکار
میم را بردار احمد شد احد
فهم کن معنی الله الصمد
هست این اسرار از جای دگر
سر این را کی شناسد گاو و خر
کور را از حور رخ زیبا چه سود
گر چه داند تا چه بانگ آمد چه عود
خودپرستی راه شیطان آمده
بت شکستن کار مردان آمده
راه مردان راه توحید آمده
کار ما تجرید و تفرید آمده
من طریق عشق احمد داشتم
تخم دین در راه احمد کاشتم
اسب را در راه احمد تاختم
جان خود در راه احمد یافتم
من شراب از جام احمد خورده ام
گوی را از خلق عالم برده ام
مصطفی شیخ من است در راه دین
او مرا بنموده است راه یقین
من نه عطارم تو عطارم همین
در ره حق راز اسرارم به بین
من خدایم من خدایم من خدا
فارغم از کبر و کینه وز هوا
سر بی سرنامه راپیدا کنم
عاشقان را در جهان شیداکنم
بعد از این جوهر ندیدم از صفا
من نوشتم سر بی سرنامه را
سر بی سرنامه را کردم عیان
این زمان جویم نخواهد شد روان
محو شد اجزای کل من زهم
فارغم از خوف و شادی و غم
گنج پنهانم درین جسم آمدم
سر و اعلانم درین اسم آمدم
من وجود خویش را فانی کنم
در لقای حق به حق باقی کنم
من باسرار آورم این جسم را
پس به گفتار آورم این رسم را
تا بداند عاشقان سوخته
اسم اعظم گشت در دین دوخته
من برای جمله عالم آمدم
لاجرم در نفس آدم آمدم
من برای راه عشاق آمدم
لاجرم در عشق مشتاق آمدم
جسم خود را در ره حق باختم
سر معنی را به جان بشناختم
اولین و آخرین من بوده ام
طاهرین و باطنین من بوده ام
من خدایم من خدایم من خدا
فارغم از کبر و کینه وز هوا
سر بی سرنامه را پیدا کنم
عاشقان را در جهان شیدا کنم
بود عطاری عجب شوریده حال
در ره تحقیق او را صد کمال
حال با خالق عجب بود ای پسر
نی چو حال این خیال بی خبر
در امور سر حق ره برده بود
نی چو حال ما و من در پرده بود
از یقین خویش حاصل کرده بود
در یقین خویش واصل گشته بود
علویی در خود چو شوقی داشت او
هیچ علمی را فرو نگذاشت او
جمله مردان در فنای ره شدند
در فنای حق به حق آگه شدند
جسم و جان و دین و دل درباختند
تا کمال راه دین دریافتند
زهد را و علم را و قال و قیل
جمله را انداختند در آب نیل
ای برادر غیر حق جز نیست کس
اهل معنی را همین باشد و بس
گر تو غیر حق نه بینی در جهان
بر تو گردد روشن اسرار نهان
چون که اندر راه حق یک تن شوی
از وجود خویشتن فارغ شوی
گر ز جسم و جان شود کلی بدر
آن زمان ز اسرار حق یابی خبر
عقل او در گفت سودا می کند
عشق هر دم خود به یغما می کند
عقل شیطان گفت من ز آدم بهم
اوست سلطانی و من نورانیم
حق تعالی گفت ای ملعون شده
از طریق راه حق بیرون شده
آدم و معنی ندیده بالیقین
روح پاکش رحمه للعالمین
او من است و من ویم ای بی خبر
لاجرم در راه معنی کوروکر
گر ترا دیده بدی در راه ما
آدم ما را ندیدی همچو ما
چون ندیدی آدمی را با یقین
نام تو کردیم ابلیس لعین
ای برادر با کمال خویش باش
در ره توحید حق بی کیش باش
بگذر از کفر و نفاق کیش دین
تا رسی در قرب رب العالمین
خودپرستان اندرین ره گمرهند
در طریق عشق حق آگه ترند
نفس انسان سد راه عشق شد
عاشقان را راه پس در عشق شد
عشق را بگزین و نفست رابسوز
تا شب تاریک گردد همچو روز
نفس را اینجا حجاب راه دان
این سخن را از دل آگاه دان
این نه تقلید است نه این راههااست
راه تحقیق است و راه مصطفااست
هرکه اندر بند نفس خویش ماند
از ره حق همچو کافر کیش ماند
در ره توحید جان ایثار کن
دیده را در باز رو دیدار کن
در جمال حق جمال حق به بین
در صفات ذات رب العالمین
من نمودم از برای جمله تان
من سزاوارم برای جمله تان
من خدایم من خدایم من خدا
فارغم از کبر و کینه وز هوا
سر بی سرنامه را پیدا کنم
عاشقان را در جهان شیدا کنم
بود شیخی گفت مارا روبه چین
بود گر کافر نداری کیش و دین
پیشوای ماست همچون مصطفاست
لاجرم بود آنچه گوئی بیرواست
بعد از آن عطار گفت ای کور و کر
از رموز سر عشقی بی خبر
تو به بندی صورت وامانده
کی تو حرف حق احمد خوانده
لی مع الله گفت احمد در میان
تو کجا دانی که هستی در میان
تو بصورت همچو کافر مانده
واصل حق را تو کافر خوانده
خرقه ناموس را پوشیده
و نگه سالوس را پوشیده
بت پرستی می کنی در زیر دلق
می نمائی خویش را صوفی به خلق
تو سلوک راه از خود کرده
لاجرم در صد هزاران پرده
دام گاهی کرده این خرق را
می فریبی هر زمان این خلق را
در خودی گرفتار آمدی
لاجرم در عین پندار آمدی
راه تجرید و فنا راه تو هست
تو سخن کم کن که آن راه تو هست
روی تقلیدی بماندی مبتلا
تو کجا و سر توحید از کجا
رو که راه بی نشان راه تو نیست
عقل را در راه معنی روشکیست
تو نمی دانی که من هستم چنین
بی هوا مائیم بر روی زمین
من خدایم من خدایم من خدا
فارغم از کبر و کینه وز هوا
سر بی سرنامه را پیدا کنم
عاشقان را در جهان شیدا کنم
این سخن را از ره مردی شنو
تا نمانی در قیامت در گرو
جوهر عشق از تو پیدا می شود
هر دو عالم در دلت یکتا شود
بی تو در شک نامده در یقین
بگذری از کفر و از اسلام و دین
آن زمان تو عشق را لائق شوی
عشق حق را عاشق صادق شوی
گر مرا از عشق تو باشد خبر
مرتدی باشیم و در ره بی خبر
آن چنان خواهم که کلی گم شوی
تا ز پستی آدم مردم شوی
ورنه همچون زاهدان کوروکر
چون زهستی خودت باشد خبر
کی توانم کرد پنهان دود را
من نه زهر کاشته نمرود را
بحر معنی بی نهایت آمده
لاشکی بی حد و غایت آمده
یافتم یک قطره از بحر صفا
زآن برآمده هر زمانی موج ها
راه توحید عیانی داشتم
گنج اسرار نهانی داشتم
راه حق را صادق عشق آمدم
حق حق است حق مطلق آمدم
من خدایم من خدایم من خدا
فارغم از کبر و کینه وز هوا
سر بیسرنامه را پیدا کنم
عاشقان را در جهان شیدا کنم
گفتم ای دارنده کون و مکان
غیر تو کس نیست در هردو جهان
گفتم ای دارنده عرش مجید
عرش و کرسی از تو هم صورت ندید
گفتم ای دارنده لوح و قلم
این جهان و آن جهان از تو علم
گفتم ای دانای بینا آمده
خلق عالم از تو حیران آمده
می کنم من ختم بی سرنامه را
می کنم آلوده در خون جامه را
لیک در دریای خون غوطه زدم
بعد از آن کردم وضو در خون شدم
مردمان گفتند و پنجه دیده
روی خود در خون چراآلوده
گفتم این دم می گذارم من نماز
پس وضو سازم به خون ای پاک باز
این نماز عشق را آنجا وضو
راست ناید جز به خون پاک رو
بعد از آن گفتند مردی مرد کار
از تصوف این زمان امری بیار
گفت هم هر رنگ من بینی چنین
تا ترا در راه من باشد یقین
بار دیگر گفت ای صاحب نظر
در طریق عشق ده ما را خبر
گفت پس آنجا بود گردن زدن
بغداز آن به سوختن آتش زدن
این بگفتم این چنین سرجان من
منتشر شد در جهان ایمان من
ای دریغا ختم بی سرنامه شد
لیک در سیلاب خون تر جامه شد
ای دریغا در خودی در مانده ام
لاجرم در صد بلا افتاده ام
ای دریغا بی نوایان یقین
راه رفتند و بماندم این چنین
ای دریغا عارفان باوفا
شان برفتند و بماندم در قفا
ای دریغا سالکان راه بین
راه رفتند و بماندم این چنین
ای دریغا صوفیان باصفا
شان برفتند و بماندم مبتلا
ای دریغا نفس ما در معصیت
خودخوری کرده بری از معرفت
ای دریغا عاشقی را باادب
جمله در تجرید دایم خشک لب
هرکه او خود را فنا کلی شناخت
اندر آن جائی بقائی کل بساخت