" rel="stylesheet"/> "> ">

حکایت گفتن بلبل و عتاب کردن باغبان و عذرخواستن گل

شبی دور از لب و دندان اغیار
به دندان می گزیدم من لب یار
درآمدباغبان با گل همی گفت
بگو تا خود که بود امشب ترا جفت
نقاب از روی خوبت که کشیده است
لب ولعلت بدندان که گزیده است
دم باد صبا خوردی شگفتی
به دست هر کس و ناکس بیفتی
لبانم نیم شب تا ووزتر کرد
نسیم آمد دهانم پر ز زر کرد
دهانم خون بلبل می مکیده است
از آن خون قطره بر لب چکیده است
مکن عهد و وفاداری فراموش
بیا چون جان شیرینم در آغوش
ترا چون من هزاران بنده باشد
که سر در پای تو افکنده باشد
مرا چون تو به عالم هیچ کس نیست
شکیبم از وصالت یک نفس نیست
ترا بهتر ز من عاشق هزار است
مرا بی روی خوبت کارزار است
لبانم خشک و چشمم اشگباران
زمین خشک را جانست باران
همی ترسم ازین دوران گردون
که دون رانیک کرده نیک رادون
بیک گردش که گرد خود بگردد
نظام کار نیک و بد بگردد
ترا در کوره آتش بسوزد
مرا آتش به دل در بر فروزد
ترا باد خزان پژمرده دارد
مرا هجران تو افسرده دارد
مبادا روز مارا روشنائی
شب وصل ترا روز جدائی
مبادا بی وصالت روز ما خوش
که از هجران تو باشم بر آتش
مبادا بی وصالت زندگانی
که تو هستی مراد جاودانی
درین اندیشه بودند تا سحرگاه
نبودند از قضا آگه که ناگاه