به بلبل گفت هدهد کای پریشان
چرا کردی تو بیدادی بدیشان
مکن بی علمی ای دین داده بر باد
که بی علمی کند برجمله بیداد
درون خسته دل مخراش و مخروش
چو دیگ پخته شو تا کی زنی شوش
چو عشق دلبران گنج روانست
چنان بهتر که اندر دل نهانست
برو در عاشقی می سوز و می ساز
مکن راز دل خود پیش کس باز
ز بند جان خود برخیز و بنشین
مکن زین پس حکایتهای پیشین
حکایت کهنه شد از بسکه گفتند
درون فرسرده شد از بسکه گفتند
سخن نونو چو گل یابد شکفتن
نه چون بلبل حکایت باز گفتن
حدیث عشق اگر چه هست شیرین
ولی مردم ببرهان گشته ره بین
برو زاینجا سر آشوب و داور
زعلم ارسکه داری بیاور
بقدر خود بگو تا خود چه داری
بمیدان اندرا گر مرد کاری
چرا بیهوده گفتن پیشه کردی
نه چون مردان بخود اندیشه کردی
چو کار روزگارم کارزار است
مرا امروز با تو کارزار است
حدیثم داستان دوستان است
خطابم با خطیب بوستان است
به پیچش درکشم تا خود چگوید
چه گوید جز ره نعره نپوید
مکن فریاد و خاموشی گزین تو
به بین در روی خود عین الیقین تو
چو بگشایم به یک نقطه زبان را
به بندم نطق مرغ بوستان را
سؤالت اول از توحید پرسم
دوم ایمان سوم تجرید پرسم
مرا اول سخن با تو ز ذات است
به آخر ماجرا اندر صفات است
بیا بنشین ز اول باز گو تا
چرا ایزد ندارد مثل و همتا
ز هدهد بلبل عاشق زبون شد
ز عشق گل به یکره سرنگون شد
سری بنهاد پیش هدهد آنگاه
خطا کردم مگیر استغفرالله
مرا دل ریش بود از درد هجران
از آن تندی نمودم با عزیزان
سپر بنهاد در پیش پیمبر
کاجازت تا روم در پیش دلبر
فزون زین طاقت هجران ندارم
چنانستم که گوئی جان ندارم
مخواه از عاشق و دیوانه خدمت
که او خود سوخت از درد محبت
سلیمانش اشارت داد و فرمود
کزین پس حال تو معلوم ما بود
بمرغان گفت با عشقش گذارید
چو تاب قوت نطقش ندارید
برون شد بلبل از پیش سلیمان
پی معشوقه خود تا گلستان
وصال دوستش چون شد میسر
سخن نتوان نوشتن زین فزونتر
حدیثم داستان دوستان شد
خطابم با خطیب بوستان شد
چو بلبل نامه آخر شد به توفیق
چو مردان راه حق میرو بتحقیق
ایا عطار جان عاشقانی
تو آگاه از عطای غیب دانی
خداوندا توئی معبود و دیان
سمیعی و بصیر و فرد و رحمن
به بخشائی گناه جمله عالم
از آن پس این ضعیف خسته راهم
بسی گفتم به شرح از جان حکایت
حکایت را رسانیدم به غایت