ای پر آتش داشته پیوسته دل
هر شکایت کان ز ما داری بهل
بار عشق روی ما بر جان منه
تا نگردی در غم هجران خجل
چشم راهی میکشم زوتر بیا
العجل ای یار زیبا العجل
پای ما چون سرو بستان زانتظار
هست یا سودات تا زانو بگل
با صبا همراه شو هنگام صبح
گر شکایت نیستت از ما بدل
بر سر پیمان و عهدت آمدم
تا نگوئی دیگرم پیمان گسل
متصل میباش با ما روز و شب
راز دار ما شو و شو متصل
روی من می بینی که از خوبی گذشت
از جمال خوبرویان چگل
چون بخوانی اینغزل با او بگوی
انتظارت میکشم زوتر بپوی
تا بخواهم عذر تو یکبارگی
زانکه از ما دیده آوارگی
هیچ اندیشه مکن از دشمنان
زانکه دارم بیعدد من دوستان
چون بدانند دوستان احوالهات
رحمت آرند بر تو و آمالهات
بوستان و گلستان آن تو است
بعد از این جان من و جان تو است
باغبان را من کنم دلخوش ز تو
گر چه در دل دارد او آتش ز تو
روز و شب در مجلسم باشی مقیم
نزد من باشی مرا باشی ندیم
آنچه میگویم برو با وی رسان
گو مترس از ناکسان و از کسان
کرد یکیک آن حکایتهای راز
از برای خاطر آن دل نواز
چون صبا را دید بلبل پیش رفت
مست عشق آمد دلش از خویش رفت
دست بوسی کرد و ز جان ناله کرد
دیده را چون ابر پر از ژاله کرد
گفت نه بر گردنم منت بسی
زانکه از من میکشی زحمت بسی
باز رستی از نگار سنگدل
دلبر هر جائی پیمان گسل