گفت بلبل وای ازین جان باختن
خویش را اندر بلا انداختن
ای گل نوخاسته باری بیا
تا به بینی حال مسکین مرا
تا به بینی حال این بیچاره را
عاشق دل داده غمخواره را
من نمیدانم چه سازم در فراق
زانکه میسوزم ز تاب اشتیاق
اشک ما چون خون همی آید روان
بر رخ زرد من مسکین دوان
شب همه شب تا سحر از نالشم
روز روشن میدهد شب فالشم
کس نمی پرسد زمن حال تو چیست
اینهمه فریاد و سوزش بهر کیست
محرمی باید که همرازم شود
ساز او ماننده سازم شود
تا ز عشق خود بگویم چند حرف
کز برای چه بکردم عمر صرف
کس نه بیند ناله و سوز مرا
تا به بیند همچو شب روز مرا
چند گویم با دل مسکین خود
صبرکن با دل بده تسکین خود
این نصیحت نزد تو چون ماجراست
پند من در گوش او باد هواست
چون کنم دل رابصحرا افکنم
چند ازین خود را بغوغا افکنم
عاشقی ورزیده ام من سالها
اینزمان دارم از این اقوالها
کس ندارم تا بپرسد حال من
شمه برگوید از احوال من
آه و فریاد از چنین کردار خویش
بازگشتم دور از پرکار خویش
من چنین بیخویشتن بنشسته ام
عقد جان و تن زهم بگسسته ام
از که نالم زانکه من این کرده ام
خویشتن را خویشتن آزرده ام