" rel="stylesheet"/> "> ">

نامه نوشتن دایه نزد شهرو و کس فرستادن شهرو به طلب ویس

چو قد ویس بت پیکر چنان شد
که همبالای سرو بوستان شد
شد آگنده بلورین بازوانش
چو یازنده کمند گیسوانش
سر زلفش به گل بر سایه گسترد
به ناز دل نیازی را بپرورد
پراگنده شده در شهر نامش
ز دایه نامه ای شد نزد مامش
به نامه سرزنش کرده فراوان
که چون تو نیست بدمهری به گیهان
نه بر فرزند، جانت مهربانست
نه بر آن کس که وی را دایگانست
نه فرزند نیازی را نوازی
نه بر دیدار او یک روز نازی
به من دادی ورا آنگه که زادی
سزای دخترت چیزی ندادی
کنون بر رست پیش من به صدناز
به پرواز اندر آمد بچه باز
همی ترسم که گر پرواز گیرد
به کام خود یکی انباز گیرد
بپروردم ورا چونانکه بایست
به هر رنگی و هر بویی که شایست
به دیباها و زیورهای بسیار
ز رخت و طبل هر بزاز و عطار
همی نپسندند اکنون آنچه ما راست
وگرچه گونه گونه خز و دیباست
چو بیند جامه های سخت نیکو
بگوید هر یکی را چند آهو
که زردست این سزای نابکاران
کبودست این سزای سوکواران
سفیدست این سزای گنده پیران
دو رنگست این سزاوار دبیران
چو برخیزد ز خواب بامدادی
ز من خواهد حریر استاربادی
چو باشد روز را هنگام پیشین
ز من خواهد پرند و بهمن چین
شبانگه خواهدم دو رویه دیبا
ندیمان از پری رویان زیبا
کم از هشتاد زن پیشش نبایند
که کمتر زین ندیمی را نشایند
هر آن گاهی که با ایشان خورد نان
همه زرینه خواهد کاسه و خوان
اگر روزست و گر شب گاه و بیگاه
کنیزک خواهد اندر پیش پنجاه
کمرها بسته، افسر بر نهاده
پرستش را به پیشش ایستاده
که من زین بیش او را برنتابم
همان چیزی که می خواهد نیابم
که باشم من که دارم رخت شاهان
به کام خویش و کام نیک خواهان
چو این نامه بخوانی هر چه زوتر
بکن تدبیر شهر آرای دختر
ز صد انگشت ناید کار یک سر
نه از سیصد ستاره نور یک خور
چو آمد نامه دایه به شهرو
به نامه در سخنها دید نیکو
به نیکی یافت آگاهی ز دختر
که هم رویش نکو بود و هم اختر
به مژده پیگ او را تاج زر داد
بجز تاجش بسی زر و گهر داد
چنان کردش ز بس دینار و گوهر
که بودی زاد بر زادش توانگر
پس آنگه چون بود شاهانه آیین
فرستادش فراوان مهد زرین
به پیش مهدش اندر خادمانی
به بالا هر یکی سرو روانی
شدند از راه سوی ویس شادان
ز خوزان آوریدندش به همدان
چو مادر دید روی دخترش را
سهی بالا و نیکو پیکرش را
خجسته نام یزدان را فرو خواند
بسی زر و بسی گوهر برافشاند
چو او را پیش خود برگاه بنشاخت
رخش از ماه تابان باز نشناخت
گل رخسارگانش را بیاراست
بنفشه زلفکانش را بپیراست
عبیر و مشکش اندر گیسوان کرد
ز گوهر یاره اندر بازوان کرد
به دیباهای زربفتش برافروخت
بخور عود و مشکش زیر بر سوخت
چنان کرد آن نگار دلستان را
که باد نوبهاری بوستان را
چنان آراست آن ماه زمین را
که مانی صورت ارژنگ چین را
چنان بنگاشت آن زیبا صنم را
که نقاشان چین باغ ارم را
چنان بایسته کرد آن بافرین را
که در فردوس، رضوان حور عین را
اگر چه صورتی باشد بی آهو
به چشم هر که بیند سخت نیکو
چو آرایش کنند او را فراوان
به زر و گوهر و دیبای الوان
شود بی شک ز آرایش نکوتر
چنان کز گونه گردد سرخ تر زر