" rel="stylesheet"/> "> ">

دادن شهرو ویس را به ویرو و مراد نیافتن هردو

چو مادر دید ویس دلستان را
به گونه خوار کرده گلستان را
بدو گفت ای همه خوبی و فرهنگ
جهان را از تو پیرایه ست و اورنگ
ترا خسرو پدر بانوت مادر
ندانم در خورت شویی به کشور
چو در گیتی ترا همسر ندانم
به ناهمسرت دادن چون توانم
در ایران نیست جفتی با تو همسر
مگر ویرو که هستت خود برادر
تو او را جفت باش و دوده بفروز
وزین پیوند فرخ کن مرا روز
زن ویرو بود شایسته خواهر
عروس من بود بایسته دختر
به خوبی هست ویرو همچو خورشید
به زیباییست ویسه همچو ناهید
ازان خوشتر نباشد روزگارم
که ارزانی به ارزانی سپارم
چو بشنید این سخن ویسه ز مادر
شد از بس شرم رویش چون معصفر
بجنبیدش به دل بر مهربانی
نمود از خامشی همداستانی
نگفت از نیک و بد بر روی مادر
که بود اندر دلش مهر برادر
دلش از مهربانی شادمان شد
فروزان همچو ماه آسمان شد
به رنگی می شدی هر دم عذارش
به رو افتاده زلف تابدارش
بدانست از دلش مادر همانگاه
که آمد دخترش را خامشی راه
کجا او بود پیر کاردیده
بد و نیک جهان بسیار دیده
به برنایی همان حال آزموده
همان خاموشی او را نیز بوده
چو دید از مهر دختر را نکورای
بخواند اخترشناسان را ز هر جای
بپرسید از شمار آسمانی
کزو کی سود باشد کی زیانی
از اختر کی بود روز گزیده
بد بهرام و کیوان زو بریده
که بیند دخترش شوی و پسر زن
که بهتر آن زهر شوی این زهر زن
همه اخترشناسان زیج بردند
شمار اختران یک یک بکردند
چو گردشهای گردون را بدیدند
ز آذرماه روزی برگزیدند
کجا آنگه ز گشت روزگاران
در آذرماه بودی نوبهاران
چو آذرماه روز دی درآمد
همان از روز شش ساعت برآمد
به ایوان کیانی رفت شهرو
گرفته دست ویس و دست ویرو
بسی کرد آفرین بر پاک دادار
چو بر دیو دژم نفرین بسیار
سروشان را به نام نیک بستود
نیایشهای بی اندازه بنمود
پس آنگه گفت با هر دو گرامی
شما را باد ناز و شادکامی
نباید زیور و چیزی دلارای
برادر را و خواهر را به یک جای
به نامه مهر موبد هم نباید
گوا گر کس نباشد نیز شاید
گواتان بس بود دادار داور
سروش و ماه و مهر و چرخ و اختر
پس آنگه دست ایشان را به هم داد
بسی کرد آفرین بر هردوان یاد
که سال و ماهتان از خرمی باد
همیشه کارتان از مردمی باد
به نیکی یکدگر را یار باشید
وزین پیوند برخوردار باشید
بمانید اندرین پیوند جاوید
فروزنده به هم چون ماه و خورشید