" rel="stylesheet"/> "> ">

آمدن زرد پیش شهرو به رسولی

چو بدفرجام خواهد بد یکی کار
هم از آغاز او آید پدیدار
چو خواهد بود روز برف و باران
پدید آید نشان از بامدادان
چو خواهد بود سال بد به گیهان
پدید آیدش خشکی در زمستان
درختی کاو نباشد راست بالا
چو بر روید شود کژیش پیدا
چو خواهد بود بر شاخ اندکی بار
به نوروزان بود بر گلش دیدار
چو تیر از زه بخواهد تافتن سر
پدید آید در آهنگ کمان ور
همیدون کار آن ماه دل افروز
پدید آورد ناخوبی همان روز
کجا چون آفرین برخواند شهرو
نهادش دست او در دست ویرو
همی کردند ساز میهمانی
در آن ایوان و کاخ خسروانی
ز دریا دود رنگ ابری برآمد
به روز پاک ناگه شب در آمد
نه ابرست آن تو گفتی تندبادست
کجا در کوه خاکستر فتادست
ز راه اندر پدید آمد سواری
چو کوه ویژه زیرش راهواری
سیاه اسپ و کبودش جامه و زین
سوارش را همیدون جامه چونین
قبا و موزه و رانین و دستار
به رنگ نیل کرده بود هموار
جلال و مطرف و مهد و عماری
به گونه چون بنفشه جویباری
بدین سان اسپ و ساز و جامه مرد
چو نیلوفر کبود و نام او زرد
رسول شاه و دستور و برادر
هم او و هم نوندش کوه پیکر
ز رنج راه کرده لعل گون چشم
گره بسته جبینش را ز بس خشم
چو شیری در بیابان گور جویان
و یا گرگی سوی نخچیر پویان
به دست اندر گرفته نامه شاه
ز بویش عنبرین گشته همه راه
کجا نامه حریری بد نبشته
به مشک و عنبر و می در سرشته
سخنها گفته اندر نامه شیرین
به عنوانش نهاده مهر زرین
چو زرد آمد سوی درگاه ویرو
به پشت اسپ شد تا پیش شهرو
نمازش برد و پوزش خواست بسیار
که پیشت آمدم بر پشت رهوار
کجا فرمان شاهنشه چنینست
مرا فرمان او همتای دینست
مرا فرمان چنان آمد ز خسرو
که روز و شب میاسای و همی رو
به راه اندر شتاب تو چنان باد
که گردت را نیابد در جهان باد
چنان باید که رانی باره بشتاب
به پشت باره جویی خوردن و خواب
همی تا باز مرو آیی ازین راه
نیاسایی ز رفتن گاه و بیگاه
به راه اندر نه خسبی نه نشینی
ز پشت باره شهرو را ببینی
رسانی نامه چون پاسخ بیابی
عنان باره سوی مرو تابی
پس آنکه گفت با خورشید حوران
سلامت باد بسیار از خسوران
درودت باد شهرو از شهنشاه
ز داماد نکوبخت و نکوخواه
درودت با بسی پذرفتگاری
به شاهی و مهی و کامگاری
پذیرشهای او کردش همه یاد
پس آنگه نامه خسرو بدو داد
چو شهرو نامه بگشاد و فرو خواند
چو پی کرده خری در گل فرو ماند
کجا در نامه بسیاری سخن یافت
همان نو کرده پیمان کهن یافت
سر نامه به نام دادگر بود
خدایی کاو همیشه داد فرمود
دو گیتی را نهاد از راستی کرد
به یک موی اندران کژی نیاورد
چنان کز راستی گیتی بیاراست
ز مردم نیز داد و راستی خواست
کسی کز راستی جوید فزونی
کند پیروزی او را رهنمونی
به گیتی کیمیا جز راستی نیست
که عز راستی را کاستی نیست
من از تو راستی خواهم که جویی
همیشه راستی ورزی و گویی
تو خود دانی که ما با هم چه گفتیم
به پیمان دست یکدیگر گرفتیم
به مهر و دوستی پیوند کردیم
وزان پس هر دوان سوگند خوردیم
کنون سوگند و پیمان را مفرموش
بجا اور وفا در راستی کوش
به من تو ویس را آنگاه دادی
که تا سی سال دیگر دخت زادی
چو من بودم ترا شایسته داماد
به بخت من خدا این دخترت داد
به بخت من بزادی روز پیری
چو سروی بار او گلنار و خیری
بدین دختر که زادی سخت شادم
به درویشان فراوان چیز دادم
کجا یزدان امیدم را وفا کرد
بدین پیوند کامم را روا کرد
کنون کان ماه را یزدان به من داد
نخواهم کاو بود در ماه آباد
که آنجا پیر و برنا شاد خوارند
همه کنغالگی را جان سپارند
جوانان بیشتر زن باره باشند
در آن زن بارگی پرچاره باشند
همیشه زن فریبی پیشه دارند
ز رعنایی همین اندیشه دارند
مباد آن زن که بیند روی ایشان
که گیرد ناستوده خوی ایشان
زنان نازک دلند و سست رایند
به هر خو چون برآری شان برآیند
زنان گفتار مردان راست دارند
به گفت خوش تن ایشان را سپارند
زن ارچه زیرک و هشیار باشد
زبون مرد خوش گفتار باشد
بلای زن دران باشد که گویی
تو چون مه روشنی چون خور نکویی
ز عشقت من نژند و بی قرارم
ز درد و زاری تو جان سپارم
به زاری روز و شب فریاد خوانم
چو دیوانه به دشت و که دوانم
اگر رحمت نیاری من بمیرم
بدان گیتی ترا دامن بگیرم
ز من مستان به بی مهری روانم
که چون تو مردمم چون تو جوانم
زن ارچه خسروست ار پادشایی
وگر خود زاهدست ار پارسایی
بدین گفتار شیرین رام گردد
نیندیشد کزان بدنام گردد
اگرچه ویسه بی آهو و پاکست
مرا زین روی دل اندیشناکست
مدار او را به بوم ماه آباد
سوی مروش کسی کن با دل شاد
مبر انده ز بهر زر و گوهر
ک ما را او همی باید نه زیور
مرا پیرایه و زیرو بسی هست
سزاتر زو به گنج من کسی هست
من او را روز و شب در ناز دارم
کلید گنجها او را سپارم
دل اندر مهر آن بت روی بندم
هر آنچه او پسندد من پسندم
فرستم زی تو چندان زر و گوهر
که گر خواهی کنی شهری پر از زر
ترا دارم چو جان خویشتن شاد
زمین ماه را بی بیم و آزاد
بدارم نیز ویرو را چو فرزند
کنم با وی ز تخم خویش پیوند
چنان نامی کنم آن خاندان را
که نامش یاد باشد جاودان را
چو شهرو خواند مشکین نامه شاه
چنان شد کش نبود از گیتی آگاه
ز شرم شاه گشت آزرده خویش
دلش پیچان شده از کرده خویش
فرو افگنده سر چون شرمساران
همی پیچید چون زنهار خواران
هم از شاه و هم از دادار ترسان
که بشکست این همه سوگند و پیمان
بلی چونین بود زنهار خواری
گهی بیم آورد گه شرمساری
چنان چون بود شهرو دلشکسته
لب از گفتار بسته دم گسسته
مرو را دید ویس ماه پیکر
ز شرم و بیم گشته چون معصفر
برو زد بانگ و گفتا چه رسیدت
که هوش و گونه از تن بر پریدت
ز هنجار خرد دور اوفتادی
چو رفتی دخت نازاده بدادی
خرد کردار چونین کی پسندد
روا باشد که هر کس بر تو خندد