" rel="stylesheet"/> "> ">

اندر صفت جنگ موبد و ویرو

چو از خاور برآمد اختران شاه
شهی کش مه و زیرست آسمان گاه
دو کوس کین بغرید از دو درگاه
به جنگ آمد دو لشکر پیش دو شاه
نه کوس جنگ بود آن، دیو کین بود
که پرکین گشت هرک آن بانگ بشنود
عدیل صور شد نای دمنده
تبیره مرده را می کرد زنده
چنان کز بانگ رعد نوبهاران
برون آید بهار از شاخساران
به بانگ کوس کین آمد همیدون
ز لشکرگه بهار جنگ بیرون
به قلب اندر دهل فریاد خوانان
که بشتابید هین ای جان ستانان
در آن فریاد صنج او را عدیلی
چو قوالان سرایان با سپیلی
هم آن شیپور بر صد راه نالان
بسان بلبل اندر آبسالان
خروشان گاو دم با او به یک جا
چو با هم دو سراینده به همتا
ز پیش آنکه بی جان گشت یک تن
همی کرد از شگفتی بوق شیون
به چنگ جنگجویان تیغ رخشان
همی خندید هم بر جان ایشان
صف جوشن و ران بر روی صحرا
چو کوه اندر میان موج دریا
به موج اندر دلیران چون نهنگان
به کوه اندر سواران چون پلنگان
همان مردم کجا فرزانه بودند
به دشت جنگ چون دیوانه بودند
کجا دیوانه ای باشد به هرباب
که نز آتش بپرهیزد نه از آب
نه ازنیزه بترسد نی ز شمشیر
نه از پیلان بیندیشد نه از شیر
در آن صحرا یلان بودند چونین
فدای نام کرده جان شیرین
نترسیدند از مردن گه جنگ
ز نام بد بترسیدند و از ننگ
هوا چون بیشه دد بود یکسر
ز ببر و شیر و گرگ و خوگ پیکر
چو سروستان شده دشت از درفشان
ز دیبای درفشان مه درفشان
فراز هر یکی زرین یکی مرغ
عقاب و باز با طاووس و سیمرغ
به زیر باز در شیر نکورنگ
تو گفتی شیر دارد باز در چنگ
پی پیلان و سم بادپایان
شده آتش فشانان سنگ سایان
زمین از زیر ایشان شد برافراز
به گردون رفت و پس آمد ازو باز
نبودش جای بنشستن به گیهان
همی شد در دهان و چشم ایشان
بسا اسپ سیاه و مرد برنا
که گشت از گرد، خنگ و پیر سیما
دلاور آمد از بددل پدیدار
که این با خرمی بد آن به تیمار
یکی را گونه شد همرنگ دینار
یکی را چهره شد مانند گلنار
چو آمد هر دو لشکر تنگ در هم
ز کین بردند گردان حمله بر هم
تو گفتی ناگهان دو کوه پولاد
در آن صحرا به یکدیگر درافتاد
پیمبر شد میان هر دو لشکر
خدنگ چار پر و خشت سه پر
رسولانی که از دل راه جستند
همی در چشم یا در دل نشستند
به هر خانه که منزلگاه کردند
ز خانه کدخدایش را ببردند
مصاف جنگ و بیم جان چنان شد
که رستاخیز مردم را عیان شد
برادر از برادر گشت بیزار
بجز کردار خود کس را نبد یار
بجز بازو ندیدند ایچ یاور
بجز خنجر ندیدند ایچ داور
هر آن کس را که بازو یاوری کرد
به کام خویش خنجر داوری کرد
تو گفتی جنگیان کارنده گشتند
همه در چشم و دل پولاد کشتند
سخن گویان همه خاموش بودند
چو هشیاران همه بیهوش بودند
کسی نشیند آوازی در آن جای
مگر آواز کوس و ناله نای
گهی اندر زره شد تیغ چون آب
گهی در دیدگان شد تیر چون خواب
گهی رفتی سنان چون عشق دربر
گهی رفتی تبر چون هوش در سر
همی دانست گفتی تیغ خونخوار
که جان در تن کجا بنهاد دادار
بدان راهی کجا تیغ اندرون شد
ز مردم هم بدان ره جان برون شد
چو میغی بود تیغ هندوانی
ازو بارنده سیل ارغوانی
چو شاخ مورد بر وی برگ گلنار
چو برگ نار بر وی دانه نار
به رزم اندر چو درزی بود ژوپین
همی جنگ آوران را دوخت بر زین
چو بر جان دلیران شد قضا چیر
یکی گور دمنده شد یکی شیر
چو بر رزم دلیران تنگ شد روز
یکی غرم دونده شد یکی یوز
در آن انبوه گردان و سواران
وز آن شمشیر زخم و تیرباران
گرامی باب ویسه گرد قارن
به زاری کشته شد بر دست دشمن
به گرد قارن از گردان ویرو
صد و سی گرد کشته گشت با او
ز کشته پشته ای شد زعفرانی
ز خون رودی به گردش ارغوانی
تو گفتی چرخ زرین ژاله بارید
به گرد ژاله برگ لاله بارید
چو ویرو دید گردان را چنان زار
به گرد قارن اندر کشته بسیار
همه جان بر سر جانش نهاده
به زاری کشته با خواری فتاده
بگفت آزادگانش را به تندی
که از جنگاوران زشتست کندی
شما را شرم باد از کرده خویش
وزین کشته یلان افتاده در پیش
نبینید این همه یاران و خویشان
که دشمن شاد گشت از مرگ ایشان
ز قارن تان نیفزاید همی کین
که ریش پیر او گشتست خونین
بدین زاری بکشتستند شاهی
ز لشکر نیست او را کینه خواهی
فرو شد آفتاب نیک نامی
سیه شد روزگار شادکامی
بترسم کافتاب آسمانی
کنون در باختر گردد نهانی
من از بدخواه او ناخواسته کین
نکرده دشمنانش را بنفرین
همی بینید کامد شب به نزدیک
جهان گردد هم اکنون تنگ و تاریک
شما از بامدادان تا به اکنون
بسی جنگاوری کردید و افسون
هنوز این پیکر وارون بپایست
هنوز این موبد جادو بجایست
کنون با من زمانی یار باشید
به تندی اژدها کردار باشید
که من زنگ از گهر خواهم زدودن
به کینه رستخیز او را نمودن
جهان را از بدش آزاد کردن
روان قارن از وی شاد کردن
چو ویرو با دلیران این سخن گفت
ز مردی پردلی را هیچ ننهفت
پس آنگه با پسندیده سواران
ستوده خاصگان و نامداران
ز صف خویش بیرون تاخت چون باد
چو آتش در سپاه دشمن افتاد
ز تندی بود همچون سیل طوفان
کجا او را به مردی بست نتوان
سخن آنجا به شمشیر و تبر بود
همیدون بازی گردان به سر بود
نکرد از بن پدر آزرم فرزند
نه مرد جنگ روی خویش و پیوند
برادر با برادر کینه ور بود
ز کینه دوست از دشمن بتر بود
یکی تاریکی از گیتی برآمد
که پیش از شب رسیدن شب در آمد
در آن دم گشت مردم پاک، شبکور
به گرد انباشته شد چشمه هور
چو اندر گرد شد دیدار بسته
برادر را برادر کرد خسته
پدر فرزند خود را باز نشناخت
به تیغش سر همی از تن بینداخت
سنان نیزه گفتی بابزن بود
بروبر مرغ مرد تیغ زن بود
خدنگ چارپر همچون درختان
برسته از دو چشم شوربختان
درخت زندگانی رسته از تن
به پیشش پرده گشته خود و جوشن
چو خنجر پرده را بر تن بدرید
درخت زندگانی را ببرید
هوا از نیزه گشته چون نیستان
زمین از خون مردم چون میستان
ز بس گرزو ز بس شمشیر خونبار
جهان پردود و آتش بود هموار
تو گفتی همچو باد تند شد مرگ
سر جنگاوران می ریخت چون برگ
سر جنگاوران چوی گوی میدان
چو دست و پای ایشان بود چوگان
یلان را مرگ بر گل خوابنیده
چو سروستان سغد از بن بریده
چو خورشید فلک در باختر شد
چو روی عاشقان همرنگ زر شد
تو گفتی بخت موبد بود خورشید
جهان از فر او ببرید امید
ز شب آن را ستوهی بد به گردون
ز دشمن بود موبد را همیدون
هم آن بینندگان را شد ز دیدار
هم این کوشندگان را شد زهنجار
چو شاهنشه ز دشت جنگ برگشت
جهان بر خیل او زیر و زبر گشت
یکی بدبخت و خسته شد به زاری
یکی بد روز و کشته شد به خواری