میانجی گر نه شب بودی در آن جنگ
نرستی جان شاهنشه از آن ننگ
نمودش تیره شب راه رهایی
ز تاریکی بد او را روشنایی
عنان برتافت از راه خراسان
کشید از دینور سوی سپاهان
نه ویرو خود مرو را آمد از پس
نه از گردان و سالاران او کس
گمان بودش که شاهنشاه بگریخت
به دام ننگ و رسوایی درآویخت
دگر لشکر به کوهستان نیارد
دگر آزار او جستن نیارد
دگرگون بود ویرو را گمانی
دگرگون بود حکم آسمانی
چو ویرو چیره شد بر شاه شاهان
بدید از بخت کام نیکخواهان
در آمد لشکری از کوه دیلم
گرفته از سپاهش دشت تارم
سپهداری که آنجا بود بگریخت
ابادیلم به کوشش درنیاویخت
کجا دشمنش پرمایه کسی بود
مرو را زان زمین لشکر بسی بود
چو آگه شد از آن بدخواه ویرو
شگفت آمدش کار چرخ بدخو
که باشد کام و نازش جفت تیمار
چو روز روشنست جفت شب تار
نه بی رنج است او را شادمانی
نه بی مرگست او را زندگانی
بدو در انده از شادی فزونست
دل دانا به دست او زبونست
چو از موبد یکی شادیش بنمود
به بدخواه دگر شادیش بربود
سپاهی شد ازو پویان به راهی
ز دیگر سو فراز آمد سپاهی
هنوزش بود خون آلود خنجر
هنوزش بود گردآلود پیکر
دگر ره کار جنگ دشمنان ساخت
دگر ره پیکر کینه برافروخت
دگر ره خنجر پرخون برآهیخت
به جنگ شاه دیلم لشکر انگیخت
چو ویرو رفت با لشکر بدان راه
ز کارش آگهی آمد بر شاه
شهنشه در زمان از راه برگشت
به راه اندر تو گفتی پرور گشت
چنان بشتاب لشکر را همی راند
که باد اندر هوا زو بازپس ماند
به گوراب آمد و آورد لشکر
که آنجا بود ویس ماه پیکر