" rel="stylesheet"/> "> ">

اندر صفت شب

شبی تاریک و آلوده به قطران
سیاه و سهمگین چون روز هجران
به روی چرخ بر چون توده نیل
به روی خاک بر چون رای بر پیل
سیه چون انده و نازان چو امید
فرو هشته چو پرده پیش خورشید
تو گفتی شب به مغرب کند بد چاه
به چاه افتاده ماه از چرخ ناگاه
هوا بر سوک او جامه سیه کرد
سپهر از هر سوی جمع سپه کرد
سپه را سوی مغرب برد هموار
که آنجا بود در چه مانده سالار
سپاه آسمان اندر روا رو
شب آسوده بسان کام خسرو
بسان چرخ ازرق چترش از بر
نگاریده مه چترش به گوهر
درنگی گشته و ایمن نشسته
طناب خیمه را بر کوه بسته
مه و خورشید هر دو رخ نهفته
بسان عاشق و معشوق خفته
ستاره هر یکی بر جای مانده
چو مروارید در مینا نشانده
فلک چون آهنین دیوار گشته
ستاره از روش بیزار گشته
حمل با ثور کرده روی در روی
ز شیر آسمانی یافته بوی
ز بیم شیر مانده هر دو برجای
برفته روشنان از دست و از پای
دو پیکر باز چون دو یار در خواب
به یکدیگر بپیچیده چو دولاب
به پای هردوان در خفته خرچنگ
تو گفتی بی روان گشتست و بی چنگ
اسد در پیش خرچنگ ایستاده
کمان کردار دم بر سر نهاده
چو عاشق کرده خونین هر دو دیده
زفر بگشاده چون نار کفیده
زن دوشیزه را دو خوشه در دست
ز سستی مانده بر (یک) جای چون مست
ترازو را همه رشته گسسته
دو پله مانده و شاهین شکسته
در آورده به هم گزدم سر و دم
ز سستی همچو سرما خورده مردم
کمان ور را کمان در چنگ مانده
دو پای آزرده دست از جنگ مانده
بزه از تیر او ایمن بخفته
میان سبزه و لاله نهفته
ز ناگه بر بزه تیری گشاده
بزه خسته ز تیرش اوفتاده
فتاده آبکش را دلو در چاه
بمانده آبکش خیره چو گمراه
بمانده ماهی از رفتن به ناکام
تو گفتی ماهی است افتاده در دام
فلک هر ساعتی سازی گرفتی
برآوردی دگرگونه شگفتی
مشعبدوار چابک دست بودی
عجایبهای گوناگون نمودی
ز بس صورت که پیدا کرد و بنمود
تو گفتی چرخ آن شب بلعجب بود
نمود اندر شمال خویش تنین
به گرد قطب دنبالش چو پرچین
غنوده از پس او خرس مهتر
چو بچه پیش او از خرس کهتر
زنی دیگر به زنجیری ببسته
به پیشش مرد بر زانو نشسته
برابر کرگسی پر برگشاده
دو پای خویش بر تیری نهاده
جوانمردی بسان پاسبانی
به دست اندرش زرین طشت و خوانی
دو ماهی راست چون دو خیک پرباد
یکی بط گردنش چون سرو آزاد
یکی بی اسپ همواره عنان دار
یکی دیگر چو مارافسای با مار
یکی بر کرسی سیمین نشسته
ستوری پیش او از بند رسته
یکی بر کف سر دیوی نهاده
کله داری به پیشش ایستاده
نمود اندر جنوبش تیره جویی
ز بس پیچ و شکن چون جعد مویی
به نزد جوی خرگوشی گرازان
دو سگ در جستن خرگوش تازان
ز بند آن هر دو سگ را بر گشاده
کمر داری چو شاهی ایستاده
یکی کشتی پر از رخشنده گوهر
مرو را کرده از یاقوت لنگر
چو شاخ خیزران باریک ماری
کلاغی در میان مرغزاری
نهاده پیش او زرین پیاله
به جای می درو افگنده ژاله
پر از اخگر یکی سیمینه مجمر
پر از گوهر یکی شاهانه افسر
یکی پیکر، بسان ماهی شیم
پشیزه بر تنش چون کوکب سیم
یکی استور مر دم را خمانا
شکفته بر تنش گلهای زیبا
تو پنداری بیا شفتست چون مست
گرفته دست شیری را به دودست
یکی صورت چو مرغی بی پر و بال
چو طاووسی مرو را خوب دنبال
ز مشرق برکشیده طالع بد
بدان تا بد بود پیوند موبد
به هم گرد آمده خورشید با ماه
چو دستوری که گوید راز با شاه
رفیق هر دو گشته تیر و کیوان
چهارم چرخ طالع جای ایشان
به هفتم خانه طالع را برابر
ذنب انباز بهرام ستمگر
میان هردوان درمانده ناهید
ز کردار همایون گشته نومید
نبود از دادجویان هیچ کس یار
که فرخ بود پیوندش بدان کار
بدین طالع شهنشه ویس را دید
ندید از جفت خود آن کش پسندید